eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: امید تازه‌ای دوید میان رگ‌هایش و خواب از سرش پرید: - چشم آقا. الساعه می‌آم. و بدون حرف اضافه‌ای قطع کرد. دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود. با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد. حسین گفت: - معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه. - چشم. تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدم‌زنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایین‌تر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته. سریع تماس را وصل کرد: - جانم مامان گلم؟ - جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟ عباس بلند خندید: - فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال! مادر هم خنده‌اش گرفت: - خب تو نمی‌گی نگرانت می‌شم؟ حالا خونه نمی‌آی طوری نیست، ولی هربار یه زنگ بزن. - چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین. - حالا الان کجایی؟ - گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال! مادر آه کشید: - تو که به ما نمی‌گی... ولی مواظب خودت باش. - چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه! و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد: - بی‌تربیت! عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر می‌شد. گفت: - مامان جان من باید برم. امری ندارین؟ - نه عزیزم. خدا به همراهت. - یا علی. و گوشی را قطع کرد. استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد: - برو به این آدرسی که بهت می‌دم. و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد: - چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری می‌برمتون که زود برسیم. عباس راست می‌گفت. خیابان‌ها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاش‌هایشان را برای جذب می‌کردند. از جلوی ستاد هرکس رد می‌شدی، صدای یک آهنگ می‌آمد. هرکسی سازی می‌زد برای خودش! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقای جنتلمنی که خصوصی‌های زندگیت کنار یه خانومو واسه عموم به نمایش میذاری، اون خانوم محترم قراره مایه آرامشت باشه نه ویترین نگاه هر ... یادت بیاد که امام چهارمون وسط بازار کوفه از سهل ساعدی خواست یه پولی به نیزه دارا بده تا از خانوما فاصله بگیرن و چشم عموم به این بهونه به حریم ایشون نیوفته. هر چشمی لیاقت دیدن حریم خصوصی شما رو نداره. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشعار زیبای میثم مطیعی در هیئت با حضور دختران دهه نودی و هشتادی عاشقای مکتبی حسینیم دخترای زینبی حسینیم 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: آدرس حانان، عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش می‌خواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک می‌گشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود. طوری که حانان نفهمد، چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید. هیچ بهانه‌ای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری می‌کرد که حانان مشکوک شود. پارک کرد و ترمز دستی را کشید: - بفرمایید آقا! حانان پیاده شد و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد. عباس شیشه را پایین کشید: - امری داشتین آقا؟ - بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم. - چشم. حانان که رفت، عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب می‌کرد بی‌سیم زد به حسین: - رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمی‌دونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمی‌رسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟ بخاطر نوری که به در شیشه‌ای ساختمان می‌تابید، عباس تنها می‌توانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده. حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید: - ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟! عباس منظور حسین را فهمید. خنده‌اش گرفت: - راست می‌گین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... ! بطری آبش را که به نیمه رسیده بود از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر می‌جنبید، می‌توانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد. دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد. اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد. از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم می‌کرد. وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت. اول از همه، آب‌سرد کن را دید که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانی‌اش را می‌گرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد. بطری آرام‌آرام پر می‌شد و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگ‌تر می‌شد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد. عباس نفس راحتی کشید و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: *** حانان با دستمالی پارچه‌ای عرق از پیشانی‌اش گرفت و پرسید: - این دور و بر رستوران خوب سراغ داری؟ عباس کولر را روشن کرد و استارت زد. کمی فکر کرد و گفت: - بله آقا! یه رستوران باکلاس سراغ دارم غذای سنتی داره، بریونی اصل اصفهان. خودم که تاحالا نشده برم؛ ولی تعریفشو خیلی شنیدم. - خوبه. منو ببر اونجا. - چشم آقا. و با گوشه دستمال یزدی عرقش را پاک کرد. خسته بود. صبح حدود یک ساعت و نیم پایین همان ساختمان معطل حانان شده بود و سر آخر هم فهمیده بودند حانان رفته سراغ وکیلش در ایران. بعد هم حانان را رسانده بود به بانک و دفتر اسناد رسمی و حالا هم نزدیک ظهر، حانان سفارش رستوران داده بود! عباس می‌توانست حدس بزند حانان آمده برای رسیدگی به مسائل مالی‌اش؛ اما مطمئن بود اصل قضیه چیزی فراتر از این‌هاست. جلوی رستوران حانان را پیاده کرد و گفت: - من می‌رم یه جای پارک پیدا می‌کنم و منتظرتون می‌مونم تا بیاید. حانان سرش را خم کرد روی پنجره کمک‌راننده: - نه، لازم نیست. ماشین رو پارک کن و بیا توی رستوران. باهات کار دارم. - چشم. حانان که وارد رستوران شد، عباس رفت روی خط حسین: - حاجی فکر کنم گاوم شیش قلو زاییده! شنیدین چی گفت؟ حسین جواب داد: - خب حتما دست‌فرمونت رو دیده و خوشش اومده. فکر کنم اینطوری پیش بره، ببردت آلمان که بشی راننده شخصیش! عباس کمی نگران بود: - نکنه لو رفته باشم و بخواد خفتم کنه؟ - جلوش سوتی ندادی که؟ - نه. هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد خرابکاری‌ای کرده باشم. - ببین، به هیچ وجه نذار شک کنه بهت. خودتم می‌دونی حانان خیلی مهمه برای ما. نمی‌خوام به هیچ وجه سوخت بری و بفهمه شناسایی شده، من می‌خوام حانان حالاحالاها سفید بمونه. این آدم با خیلی‌ها مرتبطه! - چشم حاج آقا. حواسم هست. در آینه ماشین دستی به موهایش کشید و پیاده شد. همه احتمالات از ذهنش گذشتند. در رستوران را که باز کرد، هوای خنک کولرها زد به صورتش و حالش بهتر شد. بوی غذایی که سر ظهر در رستوران پیچیده بود اسید معده‌اش را به جوشش انداخت و یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده. حانان را زود پیدا کرد. پشت یک میز آخرهای سالن نشسته بود. با دستش به عباس علامت داد که بیاید و بنشیند. عباس مقابل حانان نشست و گفت: - درخدمتم آقا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاے شهید قربانی خالے که همسرش میگفت: هروقت از سوریه میومد هیچ چیزی باخودش نمےآورد میگفت: من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم. بازاری که درآن حضرت زینب رو چرخونده باشن خرید نداره @Revayateeshg ╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حانان گفت: - کدوم غذاش بهتره؟ عباس شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم. من تاحالا این‌جا نیومدم؛ ولی به بریونی‌هاش معروفه. حانان دو پرس غذا سفارش داد و روی میز خم شد: می‌خوام یکم درباره خودت بدونم. - درباره من؟ - آره. یه پیشنهاد خوب برات دارم. کارِت هم بدنیست. چند سالته؟ - بیست و پنج سال آقا. - دانشگاه هم رفتی؟ عباس تکیه داد به صندلی و آه کشید: - من فوق‌لیسانس آی‌تی دارم؛ ولی کار پیدا نمی‌شه که آقا. این آقازاده‌ها همه‌شون با پارتی کار پیدا می‌کنن، سر ماهایی که جون کندیم و نفر اول دانشگاه شدیم بی‌کلاه مونده و اومدیم مسافرکشی. - پس بچه درس‌خون هم هستی؟ - بودم آقا؛ ولی بخاطر خرج و مخارج زندگی بی‌خیالش شدم. - ازدواج کردی؟ - نه بابا. کی به یکی مثل من زن می‌ده آخه؟ - اگه کاری که می‌گم رو درست انجام بدی انقدر گیرت می‌آد که زندگیت سر و سامون بگیره. عباس محجوبانه لبخند زد: - خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. حالا چه کاری هست؟ و به ساعتش نگاه کرد. وقت اذان شده بود. حانان از جا بلند شد و گفت: - اگه می‌خوای بیا بریم دستامون رو بشوریم. کم‌کم غذا رو می‌آرن. بعدش برات توضیح می‌دم. عباس از خدا خواسته از جا بلند شد و رفت که تجدید وضو کند. حانان؛ اما، زود نشست پشت میز و عباس نخواست حانان را معطل بگذارد. شک می‌کرد. نشست پشت میز و گفت: - خب، نگفتین کاری که می‌خواید چیه؟ حانان با دستمال دستانش را خشک کرد و بشقابش را جلوتر کشید: - کار خاصی نیست. من فردا از ایران می‌رم؛ ولی یه آشنایی دارم، باید کار اون رو راه بندازی. تو کوچه پس کوچه‌های شهر رو خوب بلدی. می‌خوام دوستم هرجا خواست بره، تو ببری و بیاریش. نگران پولش هم نباش. امشب دو میلیون تومن برات می‌ریزم که خیالت بابت پول و اینا راحت باشه. بازم اگه خواستی هم به دوستم بگو، برات می‌ریزه. عباس که چشمش از بزرگی مبلغ گرد شده بود، با ذوقی آشکار گفت: - دو میلیون آقا؟ من تاحالا دو میلیون تومن یه جا ندیدم توی زندگیم! حانان که مطمئن شده بود عباس حاضر است برای پول هرکاری بکند، لبخند زد: - اگه درست کار کنی بیشتر از اینم گیرت می‌آد. یادمه گفتی مادرت مریضه، آره؟ عباس با تاسف سر تکان داد: - آره... خرج و مخارج خواهر و برادرای کوچیک‌ترم هم روی دوش منه. دوست دارم یه کاری گیر بیارم که بیشتر پول ازش دربیاد... حالا این دوستتون رو باید کجا ببرم و بیارم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حانان چند جرعه از دوغ کنار دستش را نوشید و نفس عمیق کشید: - ببین، راستش دوست من یه فعال مدنیه. این روزا هم درگیر کارهای انتخاباته. برای برگزاری میتینگ‌ها و مراسم‌هاشون، احتیاج به یه راننده دارن که وسایل و اینجور چیزها رو ببره و بیاره. البته، ممکنه لازم بشه بخوان افراد رو هم ببرن این‌ور و اون‌ور. در اون صورت، یا خودت اگه می‌تونی یه ون یا مینی‌بوس باید اجاره کنی، یا یه راننده ون و اینجور چیزا پیدا کنی. پولتم می‌گیری. قبوله؟ چشمان عباس درخشیدند: - معلومه آقا! وقتی پولم رو بگیرم همه چیز حله! حانان لبخندی از سر رضایت زد: - خوبه. فعلا نارهارت رو بخور، عصر هم باید برسونیم جایی. عباس سرش را خم کرد: - چشم. *** کمیل موتور را روی جک گذاشت و خیره ماند به ماشین سارا که جلوی در باغ پارک شد. با این که درخت‌های اطراف پوشش خوبی برای کمیل می‌ساختند، باز هم ترجیح داد چراغ موتور را خاموش کند. با خودش فکر کرد چقدر خوب شد با موتور دنبال سارا رفت و ماشین را نیاورد؛ ماشین دست و پا گیر می‌شد. سرش از خستگی درد می‌کرد اما باید سر پا می‌ماند. سارا از ماشین پیاده شد و در باغ را باز کرد. باغ تر و تمیزی به نظر می‌رسید. وقتی سارا ماشینش را داخل باغ برد، کمیل با حسین ارتباط گرفت: - سلام حاجی. توی راه دوبار ماشینش رو عوض کرد. الانم رفته توی یه باغ اطراف شهر. نمی‌دونم بیرون می‌آد یا نه؟ درضمن نمی‌دونم غیر از سارا کسی داخل باغ هست یا نه؟ حسین بعد از کمی درنگ گفت: - فعلا اونجا باش و یه دوری هم اطراف باغ بزن ببین چطوریه. حواست باشه نیاد بیرون. منم ببینم اگه بشه یه نیروی کمکی بفرستم برات، چون ممکنه نتونی خوب باغ رو پوشش بدی. درضمن همین الان موقعیتش رو بفرست برام. - چشم. دستتون درد نکنه. فقط اون ماشینی که از فرودگاه سوارش شده بود رو استعلام گرفتید ببینید مال کیه؟ - آره. همونطور که حدس می‌زدم سرقتی بود. فکر دوربینای فرودگاه رو کرده بودن، اما فکر این که ما یه قدم ازشون جلوتر باشیم رو نه! پس حواست باشه کمیل جان. این دفعه گمش کنیم دیگه معلوم نیست گیرش بیاریم. - چشم. حواسم هست. سردرد کمیل شدیدتر شده بود؛ اما باید با آن می‌ساخت. یک مسکن از جیبش در آورد و آن را بدون آب قورت داد. با موبایلش چند عکس از باغ گرفت. نگران بود که مبادا باغ در دیگری داشته باشد و سارا بازهم در برود. باید می‌رفت و به اطراف باغ نگاهی می‌انداخت؛ اما نمی‌توانست در اصلی را رها کند. منتظر ماند تا نیروی کمکی برسد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا