فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت32
قاب عکس کج شد و در آستانه سقوط قرار گرفت اما نیفتاد. وحید دندانهایش را بر هم فشرد و تختهپاککن را برداشت تا با پرتاب بعدی قاب را بیندازد؛ اما قبل از این که حرکتی بکند، در کلاس با ضرب باز شد و ناظم قدم به کلاس گذاشت. حالا وحید هم مثل بقیه بچهها خشک شده بود؛ در همان حالت!
ناظم با قدمهای منظم به وحید نزدیک شد؛ انقدر آرام که حتی اتوی شلوارش بههم نخورد. همه میدانستند ناظم یک بمب ساعتیست که فقط چند ثانیه تا انفجارش مانده؛ اما نمیدانستند وحید را نجات دهند یا پناه بگیرند تا از ترکشهای این انفجار در امان بمانند؟
در چشم بههم زدنی دست ناظم بالا رفت، هوا را شکافت و دقیقا روی صورت وحید فرود آمد. وحید نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد؛ اما با سماجت و غروری که تازه در خودش یافته بود، سرش را بلند کرد و به چشمان ناظم خیره شد. غرورش حتی اجازه نداد خون گوشه لبش را پاک کند. ناظم که منتظر بود وحید به گریه و التماس بیفتد، وقتی با خیرهسری وحید مواجه شد بیشتر به خشم آمد و یقه وحید را گرفت که بلندش کند. بعد گوش وحید را گرفت و او را دنبال خودش به حیاط کشاند. زنگ را زد تا دانشآموزان به حیاط بیایند؛ و بجز کلاس پنجمیها که همکلاسی وحید بودند و میدانستند در کلاس چه اتفاقی افتاده، سایر دانشآموزان دلیل این صف گرفتن بیهنگام را نمیفهمیدند.
ناظم دستور داد چوب و فلک را بیاورند و از آنجا به بعدش را، حسین نتوانست نگاه کند. فقط صدای ناله وحید را میشنید که میان فحشهای ناجور و آبدار ناظم گم میشد. بعد از آن، وحید تا چند روز مدرسه نیامد و آخر کار، رحمش کردند که فقط پروندهاش را تحویل دادند تا برود پی زندگیاش و قید درس و مدرسه را بزند!
از همان روز بود که حسین هم کمکم متوجه دور و برش شد؛ متوجه فقر و محرومیت، عقبماندگی، ولنگاری و بیبند و باری... و همین باعث شد رابطه پنهانی وحید و حسین روز به روز عمیقتر شود. وحید با این که از درس خواندن محروم شده و به شاگردی در تعمیرگاه ماشین روی آورده بود؛ اما با کمک حسین به کتاب خواندن ادامه داد. طبقه بالای خانه حسین محل خوبی بود برای این که بتوانند ساعتهای زیادی را با هم بگذرانند؛ انقدر که گاه شب را هم همانجا صبح میکردند. پدر حسین روحانی بود و با دیدن اشتیاق حسین و وحید به مطالعه، کتابهایش را در اختیارآنها گذاشت؛ اما حسین گاه کتابهایی غیر از کتابهای پدرش را هم در دست وحید میدید. وحید؛ اما دوست نداشت درباره کتابها حرفی به حسین بزند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔺خانمها بخونن به نظرم نکته مهمی بود.
✍مرتضی رمضانی
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
وظیفهی شما این نیست که راهی را به جای فرزندتان بروید تا اشتباه نرود!
بلکه وظیفهی شما این است که همراهش باشید تا "آسیبهای اشتباه رفتن" به حداقل برسند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت33
***
چراغ اضطراری را روشن کرد و با بیحوصلگی به فندکش ور رفت. چندبار آن را روشن و خاموش کرد. این فندک تنها چیزی بود که او را به گذشته و روزهای نوجوانیاش وصل میکرد؛ فندک پدر که در روزهای کودکی برایش اسرارآمیز خارقالعاده بود. وقتهایی که پدر از فشار اقتصادی و دخل و خرج خانواده خسته میشد، یک گوشه اتاق سه در چهارشان مینشست، با همین فندک سیگارش را روشن میکرد و پشت هم سیگار میکشید. پدرش... راستی حتما پدر و مادرش تا الان مرده بودند یا به بیان دقیقتر دق کرده بودند. هیچ تلاشی برای پیدا کردنشان نکرده بود؛ حتی خبر هم نگرفته بود از آنها. با صدای سارا به خودش آمد:
- رفتارت شبیه یه تیک عصبیه!
بهزاد پوزخند تلخی زد:
- از سر بیکاریه. داشتم اخبار میدیدم؛ ولی الان نمیشه.
سارا به تلوزیون خاموش نگاه کرد و بعد چشمش را به سمت ساعت مچیاش گرداند. فقط یک ربع دیگر تا مناظره مانده بود و سارا دلش نمیخواست آن را از دست بدهد. غرغر کرد:
- پس برق کِی میآد؟ الان مناظره شروع میشه!
بهزاد به سارا نگاه کرد. سارا درنظرش بچهای لوس و نازپرورده بود که هیچچیز از الفبای مبارزه نمیفهمید. گفت:
- واقعا فکر میکنی این مناظرهها نتیجه انتخابات رو مشخص میکنه؟ یا فکر میکنی این مناظرهها و نتیجه انتخابات توی کاری که ما قراره بکنیم اثر داره؟
همانقدر که بهزاد، سارا را بچه میدید، سارا هم معتقد بود پیرمردی مثل بهزاد باید بازنشست شود و به درد مبارزه نمیخورد. لب پایینش را گزید و پوستش را کند. بعد گفت:
- حرفایی که نامزدها توی مناظره میزنن، فردا میشه تیتر روزنامهها و سایتها، موضوع بحث مردم، نوشته روی پلاکاردها! همین حرفاست که موج درست میکنه و میشه روی اون موج سوار شد.
بهزاد به بچگی سارا پوزخند زد:
- هنوز خیلی سادهای! هنوز اینو نفهمیدی که موج رو ما ایجاد میکنیم و روش سوار میشیم! تو فکر کردی واقعا قراره توی انتخابات تقلب بشه؟ کسی چه میدونه؟! اصلا مهم نیست واقعا چه اتفاقی میافته. مهم اینه که قراره مردم همونطوری فکر کنن که ما دوست داریم!
سارا جواب نداد؛ چون نمیخواست باز هم حرفی بزند که مقابل این مبارز کهنهکار کم بیاورد. بهزاد ادامه داد:
- هرکسی که از صندوقهای رای دربیاد، برنامه ما برای آشوب عوض نمیشه! از خیلی وقت پیش قرار بوده چنین اتفاقی توی ایران بیفته و مردم رو بندازیم به جون هم. قراره خیابونای تهران و اصفهان و مشهد و همه شهرهای ایران بشه میدون جنگ، و خود مردم انقدر همدیگه رو بکشن که تا سالها، دیگه رمقی برای بلند شدن نداشته باشن.
سارا بالاخره حرفی که در ذهنش بود را به زبان آورد:
- نتیجه انتخابات اون چیزی که ما حدس میزنیم نشه چی؟ چه بهونهای داریم؟
بهزاد دوباره فندکش را روشن کرد. چند ثانیه به شعلهاش خیره شد؛ انگار مسحور شعله شده بود. بعد دستش را از روی دکمه فندک برداشت؛ اما نگاهش هنوز روی فندک بود: ماجرای پیراهن عثمان رو شنیدی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت34
- شنیدم ایرانیا گاهی به عنوان ضربالمثل ازش استفاده میکنن.
بهزاد بازهم پوزخند زد:
- وقتی نوجوون بودم زیاد پای مسجد و منبر میرفتم. یه روز شیخ مسجدمون گفت عثمان توی دوران حکومتش خیلی جاها زد توی خاکی؛ یه طوری که مردم ازش شاکی شدن. تا اون موقع، عثمان نماینده بنیامیه توی حکومت بود و حسابی به فک و فامیلش، از جمله معاویه حال میدد؛ اما وقتی مردم از دستش شاکی شدن و علیهش شورش کردن، تبدیل شد به مهره سوخته! علی خیلی تلاش کرد مردم عثمان رو نکُشن؛ اما بالاخره یه عده ریختن توی خونه عثمان و کشتنش! جذابیتش اینجاست که هنوز یه روز از مرگش توی مدینه نگذشته بود که پیرهن خونیش توی شام دست معاویه بود و معاویه براش اشک تمساح میریخت!
سارا با بیصبری گفت:
- خب این چه ربطی داره؟
بهزاد موذیانه لبخند زد:
- وقتی این ماجرا رو از شیخ مسجدمون شنیدم، واقعاً به هوش معاویه غبطه خوردم. تا وقتی زندهی عثمان به دردش میخورد نگهش داشت، وقتی تبدیل به یه مهره سوخته شد، از مُردهش هم استفاده کرد. یه بهونه جور کرد تا هروقت خواست با کسی دربیفته، انگشت اتهام قتل عثمان رو ببره سمتش و به بهونه قصاص، مردم رو برای جنگیدن باهاش به صف کنه! حتی تا مدتها بعدش، انگشت اتهام به سمت علی و بچههاش بود و به این بهونه میتونستن علیه علی بجنگن، درحالی که علی مخالف سرسخت کشتن عثمان بود. میدونی، علی خوب فهمیده بود توی مغز معاویه چی میگذره که سعی کرد جلوش رو بگیره... .
سارا کمکم داشت معنای حرفهای بهزاد را میفهمید. با تردید گفت:
- یعنی اگه موسوی تبدیل به مهره سوخته بشه... .
بهزاد حرف سارا را تکمیل کرد:
- میکشیمش و از مُردهش هم استفاده میکنیم! مهم نیست اونو کی کشته! ما ازش یه شهید میسازیم. مردم برای یه شهید مظلوم در راه آزادی سر و دست میشکونن و به جون هم میوفتن! بالاخره هر جنبشی به خون نیاز داره! به همین سادگی! آخرش، برنده این بازی ماییم.
برق آمد و روشن شدن ناگهانی چراغها باعث شد نور چشمان سارا و بهزاد را بزند. سارا درحالی که دستش را مقابل چشمانش گرفته بود گفت:
- مگر این که یکی پیدا بشه و دستمون رو بخونه!
بهزاد بلند شد و چراغ اضطراری را خاموش کرد. از حرف سارا یکه خورده بود؛ اما به روی خودش نیاورد:
- همچین چیزی امکان نداره!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
4.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شهید فخریزاده: برای خدا کار کنیم بلکه خداوند عاقبتمان را ختم به شهادت کند
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گریههای انوش معظمی بازیگر نقش حرمله در مختارنامه؛ من با کس دیگه معامله کردم ولی خیلی جاها دلم شکست
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حکایت مردی که نمیخواست به پیادهروی اربعین برود اما امام حسین (ع) را دید
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔴کودتای ۲۸ مرداد کم هزینه ترین کودتای تاریخ
🔹این کودتا که به کمک اراذل و اوباش، در غیاب اکثریت مردم، موفق شد. زیرا پس از سی تیر ۱۳۳۱ و در دوره دوم دولت ملی؛ مصدق جریان اسلامی را سرکوب و از صحنه خارج کرد. مصدق فضای سیاسی کشور رادر تیول افراطیون حزب ایران و حزب توده و پان ایرانیستهای سکولار قرار داد، رسما و آشکارا دیکتاتوری در اداره کشور پیشه کرد، به خشونت و سرکوب علیه دوستان سابق و مخالفان و منتقدان خویش دست زد.
🔹او اختیارات قانون گذاری و تسلط کامل و بلامنازع برقرای نظامی و هر سه قوا کشور را با فشار و جوسازی و ایجاد شرایط اضطراری برای دولت خویش احراز کرد، مجلس شورای ملی را با رفراندوم غیر قانونی منحل کرد.
💬توئیت از حسین جودوی
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13