فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت37
امید که چایِ سردش را نوشیده بود، دوباره پشت سیستمش نشست. چند لحظه بعد، از پیامی که برایش آمد شگفتزده شد و گفت:
- آقا... بیاید اینجا... اون منبعمون که توی سازمان بوده پیام داده. یادتونه دو روز پیش بهم گفتید درباره بهزاد ازش بپرسم؟ ازش پرسیدم کسی با اسم سازمانی بهزاد که توی اصفهان رابط سازمان باشه رو میشناسه یا نه. الان جواب داده.
قلب حسین به تپش افتاد؛ خودش هم نمیدانست چرا اینطور هیجانزده شده است. سعی کرد این هیجانزدگی را پنهان کند:
- خب چی گفته؟
- چند لحظه صبر کنید قفلشو باز کنم.
حسین دست به سینه بالای سر امید ایستاد. خودش هم متوجه نبود که پایش را تندتند به زمین میکوبد. نگاهش امیدوارانه گره خورده بود به چهره خسته امید. راستی آخرین باری که امید رفته بود خانه را یادش نمیآمد. حتی ته ریشش هم از قبل بلندتر شده بود و چشمانش گود افتاده؛ انقدر که به صفحه کامپیوتر نگاه کرده بود.
بعد از چند دقیقه، امید به حرف آمد:
- نوشته نتونسته عکسی از این آدم پیدا کنه، اسم اصلیش رو هم نمیدونه چیه؛ ولی این مدت که توی سازمان منافقین بوده، چندتا اسم مختلف داشته. توی اشرف بهش میگفتن جبار؛؛ولی با اسم مسعود رفته اسرائیل آموزش دیده. یه مدت هم با چندتا اسم دیگه توی اروپا و آمریکا زندگی کرده. انقدر دائم اسم و اوراق هویتیش رو تغییر میداده که هیچ ردی از خودش نذاره و همینم باعث شده تا الان سفید بمونه. حتی اینطور که منبعمون توی سازمان گفته، چندتا ماموریتم اومده ایران و رفته.
حالا صابری هم کنار حسین ایستاده بود و دست به سینه، حرفهای امید را گوش میداد.
- این آقا همونطور که گفتم، خیلی وقته عضو سازمان منافقینه، از زمان جنگ. حتی سالهای آخر جنگ، با وجود این که خیلی هم سنی نداشته؛ ولی از اسرای ایرانی بازجویی میکرده. چریک خیلی ورزیدهای و یکی از مربیهای آموزشی اشرف هم بوده.
امید چرخید به سمت حسین و گفت:
- حاجی، اینطور که معلومه این یارو کارنامهش خیلی پر و پیمونه و برای سازمان منافقین ارزش داره.
صابری حرف امید را کامل کرد:
- با این حساب باید برنامه خیلی مهمی داشته باشن که بخاطرش همچین مهرهای رو بفرستن ایران و چندماه توی یه باغ نگهش دارن.
حسین به نشانه تایید سر تکان داد. ذهنش کمی بههم ریخته بود. به صابری گفت:
- برو جات رو با عباس عوض کن، احتمالاً چندروز آینده سرش خیلی شلوغ میشه. بذار بره یه سری به خانوادهش بزنه. منم میرم خونه، فردا زود برمیگردم. یکم ناخوشم. امید، تو هم اگه کاری نداری برو!
امید خندید و گفت:
- والا آقا الان برم که دیگه مادرم توی خونه راهم نمیده! انشاءالله فردا که میرم رای بدم یه سر بهشون میزنم.
حسین رضایتمندانه شانه امید را فشرد:
- خدا خیرت بده. پس فعلاً شبت بخیر.
- شب بخیر حاج آقا.
حسین خواست از اتاق بیرون برود که صابری صدایش زد:
- حاج آقا یه لحظه صبر کنید!
حسین برگشت. صابری قدم تند کرد، خودش را به حسین رساند و چند برگه را به دستش داد:
- از امروز عصر تا حالا، چندتا پیامک مشکوک بین مردم پخش شده. البته شاید خیلی ربطی به پرونده ما نداشته باشه ولی اینا قطعههای یه پازلن.
حسین متفکرانه به برگهها خیره شد و از صابری پرسید:
- خب محتوای پیامکها چی بوده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت38
- چندتا شایعهست. توی شهرهای دیگه هم پخش شده. در کل، با کنار هم گذاشتن کدهای توی پیامکها، میشه اینطور برداشت کرد که دارن ذهن مردم رو میبرن به این سمت که موسوی پیروز قطعی انتخاباته و اگه اینطور نشه یعنی تقلب شده!
امید از پشت سیستمش با صدای نسبتا بلندی گفت:
- خدا نکنه پیروز بشه!
حسین که در آستانه در ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت و گفت:
- آقا امید! اینو یادت باشه که ما چه توی این انتخابات، چه توی هر انتخابات دیگهای، حق طرفداری از هیچ نامزدی رو نداریم. ما فقط طرفدار نظام و انقلابیم و دغدغهمون هم باید امنیت مردم باشه، نه حزب و جناح و این حرفا. البته رأی شخصی هرکدوم از ما به خودش ربط داره؛ ولی نباید توی این محیط مطرحش کنیم. باشه؟
امید که خنده روی لبش ماسیده بود گفت:
- چشم آقا. دیگه تکرار نمیشه.
حسین دوباره رو کرد به صابری. صابری حرفش را پی گرفت:
- مخابرات هم پیامکها رو قطع کرده؛ همینم باعث شده فضا یکم متشنجتر بشه.
حسین سرش را تکان داد:
- خدا به خیر بگذرونه! امیدوارم مسئولان رده بالاتر هم یه تصمیم درست و حسابی بگیرن که بعدا بهونه دست دشمن نیفته و شر نشه!
شب از نیمه گذشته بود؛ اما مردم انگار نمیخواستند به خانه برگردند. همه داشتند آخرین فریادهایشان را در حمایت از نامزد مورد نظرشان میزدند. خیابانهای مرکز شهر ملتهب بودند و پر سر و صدا. رنگ بعضی ماشینها را نمیشد تشخیص داد؛ چون تمام بدنه ماشین را با پوستر نامزدهای انتخاباتی پر کرده بودند.
حسین؛ اما در راه خانه فقط به بهزاد فکر میکرد؛ به مرد پنجاه سالهی مجهولی که احساس میکرد صدایش بینهایت آشناست. نفهمید چطور شد که یکباره دلش هوای سپهر را کرد، هوای چشمان آبی و موهای بورش را. یاد روز اعزامشان افتاد. سپهر بار اولش بود و حسین و وحید برای بار دوم میرفتند جبهه. سپهر مقابل وحید و حسین مثل یک بچه کلاس اولی بود و در دریای چشمانش، شوق و ترس موج میزد. حسین دوست نداشت درباره سپهر فکر بد بکند؛ اما ته دلش فکر میکرد سپهر احساساتی شده و برای جبهه ثبتنام کرده؛ اما حالا که وقت اعزام رسیده، ترسیده است. سپهر پای اتوبوس، میان جمعیتی که برای بدرقه رزمندهها آمده بودند گردن میکشید و انگار دنبال کسی میگشت. هر بار هم از وحید میپرسید:
- پس کِی سوار اتوبوسا میشیم؟
حسین و وحید در خانه با خانوادهشان خداحافظی کرده بودند و فکر میکردند سپهر هم همین کار را کرده است؛ اما وقتی مردی قد بلند و کت شلواری، با چشمانی خشمگین به سمت سپهر آمد، حسین فهمید هنوز خیلی چیزها را درباره سپهر نفهمیده است. مرد که از ظاهر و لباسهایش معلوم بود باید آدم ثروتمندی باشد، سعی کرد خشمش را بخورد و داد نزند و خطاب به سپهر گفت:
- چشمم روشن! آقازاده کجا تشریف میبرن؟
سپهر فقط سرش را پایین انداخته بود و لبش را میجوید. حسین و وحید انقدر از رفتار مرد شوکه شده بودند که جرات نکردند چیزی بپرسند؛ حتی وحید کمی خودش را عقب کشید. بعد از چند ثانیه، سپهر سرش را کمی بالا آورد، ملتمسانه به چشمان مرد نگاه کرد و صدایی ضعیف و پر از خواهش از حنجرهاش خارج شد:
- بابا خواهش میکنم... .
حسین و وحید یکه خوردند! حسین وقتی کمی به صورت مرد دقت کرد، متوجه شباهت مرد به سپهر شد. پس حتما پدرش بود! مرد میان حرف سپهر پرید:
- خواهش میکنی چی؟ هرچی رفتی پای مسجد و منبر هیچی نگفتم، کتابای صدتا یه غاز خوندی هیچی نگفتم، جانماز آب کشیدی و هیچی نگفتم! با خودم میگفتم جوونی، سرت باد داره، کمکم بادش میخوابه؛ ولی دیگه جنگ که شوخی نیست! جنگ که کار بچهها نیست! چهارتا جوجه که هنوز پشت لبشون سبز نشده چطوری میخواین برین جلوی صدام وایسین؟ حالا اینا دیوونهن، میخوان برن، خب برن؛ ولی تو رو نمیذارم بری! بیا بریم ببینم!
سپهر از ته دل نالید:
- بابا... تو رو خدا...
مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش گذاشت:
- هیس! حرف نباشه! بیا بریم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔺تیتر مسموم و چهار محور جنگ شناختی
🔸رسانه لندنی_سعودی ایندیپندنت فارسی نوشته؛ چهار معضل لاینحل نظام اسلامی، زن، شادی، سگ و اطلاعات است و توضیحاتی جهت دار هم در خصوص هرکدام از این محورها ارائه میدهد.
🔹در توضیح و تحلیل این مساله باید گفت: یکی از کارکردهای جدی رسانه های جریان اصلی(main stream)، تعیین "دستور روز" است.
🔸عبارت مشهوری وجود دارد که میگوید رسانه علاوه بر اینکه مشخص میکند "چگونه فکر بکنیم"، درباره اینکه "به چه چیزی فکر بکنیم" هم تعیین کننده است.
🔹علاوه بر 4 محوری که تیتر شده، کلیدواژههایی مثل حجاب اجباری و موضوعاتی چون اجرا یا لغو کنسرت و ورزشگاه رفتن زنان و...، علاوه بر تولید حاشیه و جنگ روانی، #یکپارچگی_اجتماعی را هدف قرار میدهند و جامعه را بلحاظ شناختی دچار اختلال و تردید میکنند.
🔸مساله زن، تولید دوقطبی کرده، فرهنگ دینی را مسموم میکند و #حیازدایی مینماید؛ طرح مساله شادی و سگ گردانی، #سبک_زندگی را هدف قرار میدهد و با القای وجود خفقان، احساسات عموم را علیه حاکمیت تحریک میکند.
🔹بحث گردش آزاد اطلاعات نیز ولنگاری فضای مجازی را بعنوان راهبردی ترین بستر #جنگ_شناختی در عصر حاضر، تئوریزه کرده و به دنبال پشتیبانی عملیاتی این ماجراست.
🔸تلاش استراتژیک در عرصه رسانهای ایجاب میکند که با "تبیین درست و بموقع"، #تابآوری_ذهنی جامعه را تقویت و ترمیم نموده و مشت بیگانه را در جنگشناختی برای افکار عمومی باز کنیم.
✍علیرضا محمدلو، کارشناس و تحلیگر رسانه
✔️ پایگاه خبری، تحلیلی #صدای_حوزه؛ رسانه آزاد و مستقل طلاب و فضلای حوزه های علمیه
🔴«بی بی سی» برای خبر اعدام در عربستان از چکش عدالت استفاده کرده و برای ایران از طناب دار و تصویر سیاه!
🔹این نمونهای از تناقض گویی و سیاه نمایی رسانههای لندن نشین بر علیه مردم ایرانه.
✍رسول امینی
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
❤️✨❤️
#همسرداری
#آقایان عزیز 😉
نیاز اصلی احساسی خانمها عزیز شدنه
این مسئولیت شماره یک همه شوهرهاست
باید کاری کنی که همسرت احساس کنه دوستش داری و قدرش را میدونی
فقط اون #اولویت زندگی شماست
❤️✨❤️
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت39
دریای چشمان سپهر آماده طوفان بود. با صدای بغضآلودش گفت:
- این همه جوون که اینجا هستن، پدر و مادر ندارن بابا؟
پدر با شنیدن جواب سپهر چند لحظه مکث کرد. انگار تکان خورده بود؛ اما باز هم کم نیاورد:
- پدر و مادر اونا اجازه دادن؛ اما من به تو اجازه نمیدم! ببینم، میخوام ببینم اصلا کدوم خری تو رو بدون رضایتنامه داره میبره جبهه؟
صدای پدر داشت کمکم بالا میرفت و اطرافیان هم متوجهش میشدند. سپهر سعی کرد پدرش را آرام نگه دارد؛ اما از این که اثر انگشت شصت پایش را بجای اثر انگشت پدر در رضایتنامه نشانده حرفی نزد. بازوی پدرش را گرفت و با ملایمت به کناری کشید. نه وحید و نه حسین نفهمیدند چه به پدرش گفت؛ اما چند دقیقه بعد، مادرش هم که گویا در ماشین نشسته بود آمد. سپهر مدتی هم برای مادرش حرف زد؛ او را در آغوش گرفت و دست در دست پدر، برگشت به سمت اتوبوسها!
دهان وحید و حسین باز مانده بود! نمیدانستند سپهر در این چند دقیقه، در گوش پدر و مادرش چه وردی خوانده است که راضی شدهاند؛ اما هرچه بود، زبان سپهر و التماسهایش معجزه کرده بود. پدر سپهر آمد و فرمانده گروهانشان را پیدا کرد. با تحکم گفت:
- این پسرم رو سالم میسپرم دست شما، سالم برش گردونین! وای به حالتون اگه بلایی سرش بیاد.
سپهر با شرمندگی فرمانده را نگاه کرد؛ فرمانده هم ماجرا را فهمید و لبخند زد:
- ما که کسی نیستیم، بسپاریدش به خدا. انشاءالله صحیح و سالم برمیگرده.
سپهر از شادی دستش را انداخت دور گردن پدر و صورتش را بوسید. حسین که حالا علت ترس سپهر را فهمیده بود، خجالت میکشید در چشمان سپهر نگاه کند. از فکری که درباره سپهر از سرش گذشت شرمگین بود.
به خودش که آمد، دید مقابل خانه ایستاده است. ساعت را نگاه کرد، از نیمهشب گذشته بود. در را با کلید باز کرد و پاورچین پاورچین سراغ یخچال رفت تا به غذای یخ کرده عطیه شبیخون بزند. یکی از کتلتها را برداشت و لای نان گذاشت. کتلت عطیه، یخ کردهاش هم میچسبید!
برای این که عطیه و نرگس بیدار نشوند به اتاق نرفت. همانجا روی مبل از خستگی رها شد. ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
***
از دهان سپهر خون میریخت. میخواست حرف بزند؛ اما نمیتوانست. تا دهان باز میکرد، خون از دهانش میریخت روی پیراهن خاکیاش. روی خاک میغلتید و به خودش میپیچید. انگار داشت خفه میشد، خِرخِر میکرد. تقلا میکرد برای حرف زدن، برای نفس کشیدن. آبیِ چشمانش طوفانی بود. یک دست سپهر روی گردنش مانده بود و از بین انگشتانش خون میجوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین. حسین؛ اما انگار نمیتوانست از جا تکان بخورد. هوا سرد بود و حسین از سرما میلرزید. چندبار سپهر را صدا زد:
- سپهر! تو کجایی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت40
سپهر تقلا میکرد حرف بزند ولی بجای کلمات، لختههای خون از دهانش خارج میشدند و تهریش طلاییاش را به رنگ سرخ درمیآوردند. حسین میلرزید و با چشمانش دنبال وحید میگشت. ناگاه تقلای سپهر تمام شد، آرام گرفت؛ مانند کودکی که روی پر قو خوابیده باشد، میان سنگلاخ خوابید؛ اما خونش هنوز میجوشید. انقدر جوشید که تمام برفهای باقیمانده از زمستان هم سرخ شدند...
***
- نامِ جاویدِ وطن، صبحِ امّیدِ وطن، جلوه کن در آسِمان، همچو مهرِ جاوِدان... .
از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. ساعت نُه و نیم صبح بود. ناگاه از جا جهید و دست به صورتش کشید. تازه یادش آمد بعد از نماز صبح، وقتی از کمیل و خانم صابری گزارش موقعیت گرفت، نتوانست حریف پلکهای خستهاش شود و همانجا روی مبل خوابید. خمیازه کشید و دنبال صدای سرود، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند. شبکه یک داشت صف طولانی مردم را در حوزههای اخذ رأی نشان میداد. تازه یادش آمد که روز رأیگیریست. چشمش به نرگس افتاد که داشت دکمههای مانتویش را میبست و وقتی حسین را دید گفت:
- بیدار شدین بابا جون؟
حسین سر تکان داد و لبخند زد:
- سلام بابا. کجا میری؟
نرگس با شوقی کودکانه گفت:
- داریم میریم رأی بدیم دیگه! شما هم بیاین با ما.
حسین اخم کرد و نگاهی به نرگس انداخت:
- تو مگه میتونی رای بدی؟
نرگس اول تعجب کرد؛ انگار بزرگ شدن برای خودش انقدر ساده و بدیهی بود که فکر میکرد باید دیگران هم مثل خودش از این موضوع با خبر باشند. بعد با غرور گفت:
- آره دیگه! هجده سالم تموم شده!
حسین با شنیدن این حرف، با چشمان گرد شده دوباره قد و قامت نرگس را نگاه کرد. کِی انقدر بزرگ شده بود؟ یک لحظه احساس کرد نرگس کوچولوی خودش را گم کرده است. دلش برای کودکیهای نرگس تنگ شد. بخاطر ماموریتها و سفرهای پیدرپی و طولانی، لحظات شیرین قد کشیدن نرگس را از دست داده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش انیمیشن سلام بر ابراهیم از تلویزیون
🔹فصل نخست مجموعه انیمیشن سلام بر ابراهیم از امشب ساعت ۲۰:۲۰ از شبکه سه سیما پخش میشود.
🔹برای اولین بار است که یک انیمیشن در این ساعت از پخش شبکه سه رو آنتن میرود.
🔹مرکز صبای صداوسیما با حمایت از زیرساختهای مرکز متنای فضای مجازی بسیج و بهره از دانش فنی متخصصان بسیجی این اثر متفاوت و باکیفیت را تولید کرده است.
#استوری
#اربعین #محرم #امام_زمان
@bandegibaEshgh
@Maddahionlin1_448424181.mp3
زمان:
حجم:
4.92M
بارون بارون دوباره بارون میباره
چشمام گریون از عمق جون
[🎤🎼]#مداحی
[🎧🎼]#حاجمهدیرسولی
[🏴🕯]#روایت_عشق
[🥁🌱]#هیئت_مجازی
[🍂💔]#شهادت_امام_سجاد
•┈•••✾•🖤•✾•••┈•
@Revayateeshg
ناله واعطشا بر جگرش می افتاد
آب میدید بیاد قمرش می افتاد
گوسفندی جلویش ذبح که میشدیاد
خنجر کند و گلوی پدرش می افتاد
#شهادت_امام_سجاد
#روایت_عشق
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@Revayateeshg