فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت47
حسین لبش را گزید و گفت:
- دوباره که زدی توی خاکی آقا امید! قرار بود ما فکر و ذکرمون امنیت مردم باشه نه دعوای سیاسی این جناح و اون جناح! حالا درسته که یه چیزایی از روز هم روشنتره؛ ولی خب... خودت میدونی که؟
امید سرش را پایین انداخت و خندهاش را خورد. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
- بله آقا. میبندمش!
*
از همان اول هم حس خوبی به آدمهای آن خانه نداشت؛ حتی شیدا که تا اینجا همراهیاش کرده بود. دست خودش نبود که از وقتی پا به آن خانه گذاشت، احساس بیاعتمادی وجودش را گرفت. انگار همه بیشتر از او میدانستند؛ میدانستند قرار است دقیقاً چه خبر شود و ماموریتشان چیست. بیچاره صدف، نمیدانست قرار است قربانی ماجرا باشد و ماموریتش فقط«مُردن» است.
...نفهمید شبش را چطور صبح کرد؛ اما وقتی بیدار شد، احساس میکرد همان صدف قبلی نیست. شاید صدف وجودش از مروارید خالی شده بود. ترجیح داد آن شبِ شوم را به یاد نیاورد و خودش را اذیت نکند. اشکهایش را پنهانی و بیصدا در رختخواب ریخت و به خودش دلداری داد که این سرشت مبارزه است که بیرحم باشد. به خودش دلداری داد که تجربه شب قبل هرچند گران بود و به بهای ارزشمندترین داشتههایش تمام شد؛ اما به آزادی بعدش میارزید.
لپتاپش را باز کرد و یکراست سراغ سایتهای خبری رفت. صدای تلوزیون از سالن میآمد که داشت نتیجه انتخابات را اعلام میکرد؛ پیروزی قاطع نامزدی که صدف انتظارش را نداشت. وقتی خبر را از چند خبرگزاری داخلی و خارجی خواند، وا رفت و لب و لوچهاش آویزان شد. شیدا که حال صدف را دید، با محبتی تصنعی دستش را روی شانه صدف فشرد:
- خودت که خوب میدونی، تقلب شده. پس خودت رو جمع کن که تازه مبارزه شروع شده و باید حقمونو پس بگیریم!
و لیوان چای سبز را مقابل صدف گذاشت. همه چیز سبز بود؛ اما چرا صدف احساس جوانه زدن نداشت؟
*
امید با لبخندی که از مکالمه با مادر بر لبش مانده بود وارد اتاق شد. صابری جایش را با امید عوض کرد و رفت که با مادرش حرف بزند؛ تولد حضرت زهرا«س» بود و روز مادر. حسین، حال سرخوشِ امید را که دید، خواست کمی سربهسرش بگذارد:
- چیه آقا امید؟ کبکت خروس میخونه!
لبهای امید بیشتر کِش آمد:
- خب عیده دیگه آقا! باید شاد باشیم؟
حسین چشمک زد و شانه امید را فشرد:
- ای پدر صلواتی!
از بعد تماسش با عطیه، ابهامی عجیب به دل حسین افتاده بود. عطیه از خبر بنیاد شهید حرف میزد؛ از یافت شدن پیکر یک شهید که حسین قبلا، همپای مادر شهید پیگیر بازگشت پیکرش شده بود. مادر شهید حالا دیگر پایی برای دوندگی دنبال پیکر پسر نداشت؛ و پیگیری این ماجرا را به حسین سپرده بود. و آن شهید، کسی نبود جز سپهر؛ سپهری که همراه وحید، یک شب در میان کوههای در هم تنیده کردستان گم شده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت48
صدای امید، حسین را از فکر سپهر بیرون آورد:
- ایول... دمشون گرم... دممون گرم! عالیه!
حسین برگشت به سمت امید و تشر زد:
- چیه؟ چه خبره؟
امید که روی صندلیاش نیمخیز شده بود، با تشر حسین کمی خودش را جمع کرد؛ اما شوقش را نتوانست پنهان کند:
- حاجی رکورد شکستیم! مشارکت هشتاد و چهاردرصدی توی انتخابات معرکهست! بعد همه پرسی سال پنجاه و هشت، این بالاترین درصد مشارکت توی کشور بوده!
طعم شیرین سالهای اول انقلاب زیر زبان حسین رفت و خندید. وقتی مجری اخبار، شروع به قرائت پیام رهبری کرد، همه ساکت شدند که بشنوند. دانهدانه کلمات پیام رهبری، مثل شهد به جانشان مینشست و پیروزی را ملموستر میکرد:
- ملت عزیز ایران! مردان و زنان آگاه و شجاع و زمانشناس! سلام خدا بر شما که شایستگی خود را برای دریافت سلام و رحمت الهی به اثبات رساندید. جمعهی حماسی شما، حادثهای خیرهکننده و بیهمتا بود که در آن، رشد سیاسی و چهرهی مصمّم انقلابی و توان و ظرفیت مدنی ملت ایران، در نمایی زیبا و پرشکوه در برابر چشم جهانیان به نمایش درآمد... مشارکت بیشاز هشتاد درصدی مردم در پای صندوقها و رأی بیستوچهار میلیونی به رئیس جمهور منتخب، یک جشن واقعی است که به حول و قوهی الهی، خواهد توانست پیشرفت و اعتلای کشور و امنیت ملی و شور و نشاط پایدار را تضمین کند... گمان بر این است که دشمنان بخواهند با گونههایی از تحریکات بدخواهانه، شیرینی این رویداد را از کام ملت بزدایند. به همه آحاد مردم و بویژه جوانان عزیز که سرزندهترین نقشآفرینان این حادثهی شورانگیز بودند، توصیه میکنم که کاملاً هشیار باشند. همواره باید شنبهی پس از انتخابات، روز مهربانی و بردباری باشد. چه طرفداران نامزد منتخب و چه هواداران دیگر نامزدهای محترم، از هرگونه رفتار و گفتار تحریکآمیز و بدگمانانه پرهیز کنند. رئیس جمهور منتخب و محترم، رئیس جمهور همهی ملت ایران است و همه و از جمله رقیبان دیروز باید یکپارچه از او حمایت و به او کمک کنند. بیشک این نیز امتحانی الهی است که موفقیت در آن خواهد توانست رحمت خداوند متعال را جلب کند... والسلام علیکم و رحمةالله، سیدعلی خامنهای. (پیام رهبری به شکل خلاصه شده در داستان ذکر شده است.)
حسین زیرچشمی به امید نگاه کرد. امید فوری دست به چشمانش کشید تا قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود بیرون نریزد. چه خوشحالیای بالاتر از آن که بتوانی دل کسی که دوستش داری را شاد کنی؟ حسین به حال امید غبطه میخورد. انرژیاش حسین را به یاد روزهای جوانیاش میانداخت. حسین و وحید هم با عشق مینشستند پای حرفهای امام و وقتی امام سخن میگفت، بیآن که بخواهند، اشکهای داغ از چشمه چشمشان میجوشید. فرقی نمیکرد، در سرمای زمهریر جبهههای غرب یا گرمای خرماپزان جبهههای جنوب؛ با سپهر و وحید و بقیه همرزمان مینشستند دور رادیو و مانند تشنهای که به چشمه رسیده باشد، سخنان امام را مینوشیدند. سپهر در آن مهلکه آتش و خون هم دفتر و خودکار همراهش بود و کلمه به کلمهی جملات امام را مینوشت و بارها مرورشان میکرد. آن دفتر به همراه یک قرآن جیبی، تنها چیزهایی بودند که سپهر با خودش برد و دیگر برنگرداند...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔺وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱ عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که همه متاثر شدند.
▪️خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
▪️خاک را بخیسانیم و بر سر آن دسته از مسئولان و کارمندانی بریزیم که پا روی خون و هدف شهدا میگذارند.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک نمونه از نبوغ رهبر انقلاب؛ پیش بینی جالب ایشان ۱۶سال قبل! در آینده که اروپا به گاز ما احتیاج پیدا میکند روابطمان بهتر میشود!
▪️تبلیغاتچیهای امریکایی و صهیونیستی میگویند ایران یک تهدید جهانی است! ایران برای هیچ کشوری تهدید نیست؛ همه هم میدانند که واقعیت در مورد ایران این است. ما هیچ همسایهای را تهدید نکردهایم؛ ما با همهی کشورهای این منطقه روابط دوستانه و برادرانه داریم.
▪️روابط کشور ما و دولتهای ما با کشورهای اروپایی روابط سالم و خوبی است و در آینده که گاز در تأمین انرژی نقش بیشتری پیدا میکند، این روابط با اروپا بهتر هم خواهد شد؛ چون آنها به گاز ما احتیاج دارند!
🗓 ۱۴ خرداد ۱۳۸۵
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اینو بفرستید برای اونهایی که فکر میکنن اگر ادای روشنفکری رو بکشن روی لاس زدن با نامحرم، دیگه مشکلی نداره!
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔴 «بیماری خطرناک!!»
🔹 یکی از بیمارىهاى خطرناک، مرضى بىصداست که هیچگونه علامتى نداشته و ندارد، اما مىتواند آسیب شدیدى به شما وارد کند.
🔸این بیماری، مرض «عادىشدنِ نعمت» است!
🔻 این بیمارى چهار نشانه دارد:
1️⃣ اینکه نعمتهاى فراوانى داشته باشى اما اگر آنها را نعمت ندانى و هیچگونه احساس [شکرگزارى] در قبالش نداشته باشى، گویا این حقى بوده که کسب شده.
2️⃣ اینکه وارد خانه شوى و همه اعضاى خانواده در سلامتى بهسر برند اما «شکر خدا» را به جاى نیاورى.
3️⃣ وارد بازار شوى، خرید کنى، مایحتاج روزانه را تهیه کنی و به خانه برگردى، بدون اینکه قدردان و شکرگزار صاحب نعمت باشى و این امر را عادى و حق خودت در زندگى بپندارى.
4️⃣ هر روز در کمال صحت و سلامتى از خواب برخیزى در حالیکه از چیزى ناراحت نباشى اما خدا را سپاس نگویى.
🙏 خدایا مراقبم باش اینگونه نشوم! آمین.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت49
باز هم امید بود که حسین را از گذشته بیرون کشید؛ این بار خبرش کاری بود:
- از خونهای که شیدا و صدف داخلش هستند دارن تماس میگیرن با عباس!
حسین از جایش بلند شد، پشت سر امید ایستاد و دستانش را به میز تکیه داد:
- بذار روی بلندگو!
عباس بعد از یکی دو تا بوق، تلفنش را جواب داد:
- فرمایش؟
مرد پشت خط: درود آقا. خوبید؟
عباس: سلام. شما؟
مرد پشت خط: من مجیدم. با هم توی پارک حرف زدیم.
عباس: بله بله... ببخشید نشناختم. امر کن داداش!
مجید: میتونی تا یه ساعت دیگه بیای دم در خونهای که دیشب اومدی؟ میخوام منو با چندتا وسیله برسونی دانشگاه صنعتی.
عباس: چشم آقا.
مجید: ممنون. فعلا.
عباس: فعلا!
و بوق اشغال خورد. بلافاصله بعد از قطع تلفن، عباس روی خط حسین آمد:
- حاجی، گفت یه ساعت دیگه برم دم در خونشون. میخواد با چندتا وسیله ببرمش دانشگاه صنعتی!
حسین: میدونم. پس با این حساب، پسره خودش هم توی اون خونهست.
عباس: آره! فکر میکنید چی میخوان ببرن؟
حسین: نمیدونم.
حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقههایش. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ میخورد. شک نداشت برنامه ریختهاند که جشن پیروزی را به عزا تبدیل کنند؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟
جلوی نقشه بزرگ اصفهان که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است آن را میبیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، امید را مخاطب قرار داد:
- نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، میخوامش.
- چشم آقا.
حسین این بار کمیل را صدا زد:
- کمیل جان چه خبر؟
کمیل: سلام حاجی. یه پسره اومد و رفت داخل باغ، هنوز نیومده بیرون. یه پنج دقیقهست که اومده. فکر کنم همون حسام باشه.
حسین: خیلی خب، پسره که اومد بیرون، تو برو دنبالش. فقط میلاد اونجا باشه کافیه.
کمیل: چشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت50
بعد از چند لحظه مکث، کمیل دوباره گفت:
- حاجی اومد بیرون. چندتا جعبه هم دستشه، گذاشت توی ماشینش. من میرم دنبالش.
حسین: خدا به همراهت.
صدای عباس شنیده شد که:
- حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟
حسین: برو؛ ولی حواست باشه به قرارت با اون یارو مجید هم برسی. درضمن، عکسشونو بفرست برام.
عباس: چشم.
حسین: دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟
عباس: نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونهس.
حسین لبهایش را روی هم فشرد. این کمبود نیرو بدجور دستش را بسته بود. رو کرد به خانم صابری:
- شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از اینجا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه.
صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد.
در این یک ساعت، گزارشهای صابری، حسین را نگرانتر میکرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند؛ پس حضورشان چه معنایی میتوانست داشته باشد؟
امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند:
- شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفریای نداره؛ اما توی تشکلِ... فعال بوده. وضع مالی خانوادهش هم خوبه و پدرش کارخونهدار هست.
حسین: خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟
امید: بله. به اسم خودشه، این نشون میده که خیلی حرفهای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانوادهش از طبقه متوسط هستن.
حسین متفکرانه دستش را زیر چانهاش زد و زمزمه کرد:
- یکی دوتا آدم حرفهای، دارن چندتا غیرحرفهای رو هدایت میکنن و ازشون استفاده میکنن. اینطوری خیلی راحتتر میتونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درونسازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی میشه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم میکنن. ببین کِی بهت گفتم امید!
امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد:
- والا ما که به اندازه شما از این چیزا سر درنمیاریم حاجی... ولی خب حکماً همینطوره!
صابری روی خط بیسیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفسنفس میزد:
- قربان سوژهها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمیدونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد.
حسین: شما چکار کردی خانم صابری؟
صابری: من از ماشین پیاده شدم، خواست خدا بود چندتا از دخترهای دانشجو هم میخواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم.
حسین: چرا نفسنفس میزنی؟
صابری باز هم نفس گرفت:
- ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون میرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶