eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: گریه مجید بیشتر شد. کمیل دوباره روی صندلی نشست و آه کشید: - هرچند با کاری که امثال تو توی دانشگاه کردن، بعید می‌دونم حالاحالاها بشه اون‌جا امتحان برگزار کرد. راستی، می‌دونی چقدر خسارت وارد شده به دانشگاه؟ مجید اشک‌هایش را پاک کرد و جواب نداد. کمیل گفت: - نزدیک سه میلیارد تومن! می‌فهمی؟ سه میلیارد تومن خسارت، اونم به یه دانشگاه دولتی. تازه معلوم نبود اگه اون کوکتل‌ها رو ازت نمی‌گرفتیم، چندتا سالن و دانشکده دیگه رو باهاش آتیش می‌زدین. دوباره ناله مجید بلند شد: - آقا به خدا من خبر نداشتم! نمی‌دونستم توی اون ساک چیه؟ کمیل: پس چرا بردیشون توی دانشگاه؟ مجید: رفیقم گفت. گفت می‌خواد بره خوابگاه بمونه، خرت و پرت‌هاش رو براش ببرم. کمیل: رفیقت کی بود؟ مجید ساکت ماند. کمیل به وضوح می‌فهمید مجید دارد داستان سر هم می‌کند و حالا هم دنبال یک اسم ناآشنا می‌گردد برای رد گم کردن. سوالش را بلندتر تکرار کرد. مجید صورتش را با دستانش پوشاند و شقیقه‌هایش را فشار داد. باید تا ته این دروغ را می‌رفت. قبل از این که حرفی بزند، کمیل از پوشه جلوی دستش تصویر صدف را بیرون آورد و آن را مقابل مجید گرفت: - این دختره رو می‌شناسی؟ رنگ مجید مثل گچ شد و چشمانش گرد. اصلا بلد نبود حالات درونی‌اش را پنهان کند؛ انقدر که حتی لازم نبود زبانش بچرخد؛ با زبان بدن همه چیز را لو می‌داد. با این وجود، به زبان انکار کرد: - نه! نمی‌شناسمش! آقا به خدا من شورشی و اینا نیستم! کمیل صدایش را بالا برد: - انقدر برای من قسم دروغ نخور! یه سوال ازت پرسیدم، اینو می‌شناسی یا نه؟ مجید: از کجا بشناسمش آقا؟ کمیل: می‌خوای بهت بگم از کجا؟ از خونه رفیقت حسام! تو فکر کردی با یه مشت گاگول طرفی؟ مجید به لکنت افتاد: - حـ...حسام...ک...کیه؟ مـ...من نـ...نمی‌...شناسمش... . کمیل این بار علاوه بر بلند کردن صدا، دستش را هم روی میز کوبید: - دروغ نگو به من! شماها توی اون خونه بودین، اسنادشم موجوده! پس خودت رو به اون راه نزن آقا پسر! تو هنوز نفهمیدی چقدر پرونده‌ت سنگینه؟ با این کارا هم داری سنگین‌ترش می‌کنی! مجید فشار عصبی را بیشتر از این نتوانست تحمل کند، عاجزانه فریاد زد: - خب بودیم که بودیم! جرمه؟ اصلا به من چه که این صدف چه کره خریه؟ کمیل پوزخند زد: - آهان! حالا شد! پس اسمش صدفه! می‌دونی این دختر خانوم الان کجاست؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قلب مجید تیر کشید و ناباورانه زمزمه کرد: - گرفتینش؟ کمیل: نه! پیش ما نیست! پیش حضرت عزرائیله! مجید از شدت تعجب خواست برگردد که دوباره با فریاد کمیل مواجه شد: - بشین سر جات! مجید نشست و دوباره بغضش شکست: - چرا مُرده؟ کمیل: نمرده! کشتنش! توی تظاهرات دیروزتون کشته شد. گلوی مجید خشکید: - کـ...کی...صـ...صدف...رو...کـ...کشته؟ کمیل رضایتمندانه سر تکان داد: - یعنی تو نمی‌دونی؟ -نه آقا از کجا بدونم؟ خـ...خب...حـ...حتماً... . کمیل بلند خندید: - حتماً نیروهای امنیتی کشتنش نه؟ بگو دیگه! رودربایستی نکن! مجید جواب نداد. کمیل خم شد تا دهانش نزدیک گوش مجید بیاید. صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و گفت: - گوش کن پسر جون! اگه عاقل باشی می‌تونم کمکت کنم همین امشب از این‌جا بیای بیرون، فقط باید مطمئن بشم لیاقتشو داری! مجید خواست سرش را بچرخاند سمت کمیل؛ اما کمیل دستش را گذاشت روی صورت مجید و گفت: - بهتره منو نشناسی! برای هردومون بهتره! من خیرت رو می‌خوام! پس عین آدم باهام همکاری کن! مجید پاک گیج شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. کمیل ادامه داد: - چرا گیج شدی؟ مگه بهت نگفته بودن وقتی گیر افتادین، یکم وقت بخرین تا آزادتون کنیم؟ نفس یک لحظه در گلوی مجید حبس شد. یاد وعده حسام افتاد. سیبک گلویش تکانی خورد: - یعنی چی؟ کمیل هر دو دستش را بر شانه مجید گذاشت: - اگه مطمئنم کنی همونی هستی که بهم سفارشش رو کردن، همین امشب آزاد می‌شی! مجید که کم‌کم داشت امید تازه در رگ‌هایش می‌دوید، با ذوق بچگانه‌ای گفت: - واقعاً؟ کمیل دستش را جلو آورد و آرام آن را مقابل دهان مجید گرفت: - هیس! غیر از من و تو، کسی نباید کسی بفهمه قرارمون رو! درضمن، من هنوز مطمئن نشدم! مجید مانند کودکی مطیع گفت: - خب چطوری مطمئن می‌شید؟ کمیل: وقتی بدونم کسی که تو رو فرستاده وسط معرکه، از رفقای خودمه! مجید عمیق و طولانی نفس گرفت؛ انگار تازه راه تنفسش باز شده بود. لب باز کرد: - حسام...حسام بهم گفت. اون رفت اینا رو آورد و داد که ببرم. -حسام رو که خودم می‌شناسم آقای باهوش! کی به حسام گفت؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ‏هنگام خروج از ‎ایران عکس پاسپورت و بلیط خود را با افتخار منتشر می‌کنند و ‎ایران را خراب‌شده می‌خوانند تا پس از رسیدن به اروپا، کلفتی و نوکری نژاد سفید را عادی‌سازی کنند و پُز آن را به مردم ایران بدهند. ▪️همین جماعت در ایران به کمتر از پشت‌میزنشینی قانع نیست و صدر تا ذیل مسئولین‏و ایران و ایرانی را فحش می‌دهد که نمی‌تواند در ایران کار خوب پیدا کند اما به خاطر زندگی در اروپا، به زیستن تحت هر کثافتی قانع است!‏باور کنید همین‌ها حاضر نیستند در ‎ایران دست یک پیرزن را بگیرند و از خیابان رد کنند اما در اروپا هیچ ابایی از نمایش زندگی انگل‌وار خود ندارند! ✍امیر صالحی 🔴کانال فصل بیداری👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣آخرالزمان؛ مردان به زنان و زنان به مردان سخنران ♨️👇 https://eitaa.com/skhanran
صفحه تاریک حادثه کربلا می‌گوید: انواع جنایت که در نوع خود کم‌نظیر یا بی‌نظیر بوده، بر خاندان پیامبر رحمت صل الله روا داشتند. کوچک و بزرگِ همراهان حسین علیه‌السلام طعم پلیدی‌‌ها و بد‌سیرتی‌های دشمن کینه‌توز و طماع را چشیدند. مردانشان در رزمی نابرابر، به شهادت رسیدند و زنان و کودکان اسیر و کوچه‌گردان بی‌بصیرت‌های دمدمی شدند. تاریخ، آذین شهر و هلهله آنان که محبت فرزندان زهرا سلام‌الله را فراموش کردند، از یاد نبرده است. مظلومیت شهدای سر به نی شده در کربلا دل سنگ را می‌لرزاند. صفحه روشن حادثه کربلا می‌گوید: حماسی‌ترین شخصیت قومی، ملی و انسانی در همه‌ی قرن‌ها، حماسه‌ای به وسعت تاریخ می‌آفریند. خواهرش با وجود داغ‌های نشسته بر جان، غیورانه سخنرانی می‌کند و دشمن را به چالش می‌کشد. امروز از کاخ‌های یزیدیان ویرانه و ویرانه‌ اسرای کربلا به بارگاه عظیم تبدیل شده است. صفحه تاریک کربلا قصه غم انگیر دردهای خاندان پیامبر صل الله است و شادی ظالم‌ترین جنایت‌کاران اما صفحه روشنش سرشار از رشادت و حماسه است. پر است از بی‌نظیرترین صحنه‌های تبلور انسانیت. مکتب انسان ساز حسین علیه السلام، آزادمردانی به عظمت سردار سلیمانی‌ها و سردار همدانی‌‌ها می‌پروراند. پ ن: برگرفته از حماسه حسینی شهید مطهری
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: مجید: نمی‌دونم. یکی هست که حسام بهش می‌گفت عموجان، می‌گفت خیلی کارش درسته و پشتش گرمه. حالا فهمیدم منظورش چی بوده! ماشالله همه جا آشنا داره! کمیل قد راست کرد نفسش را بیرون داد: - نه! فایده نداره! عموجانِ حسام به چه درد من می‌خوره؟ من از کجا باید بشناسمش؟ مجید دوباره به صرافت افتاد: - آخه به خدا چیز دیگه‌ای نگفت دربارش! فقط گاهی باهاش حرف می‌زد با موبایل. می‌گفت اگه گیر افتادیم هم صبر کنیم، میارنمون بیرون و بعدم کمک می‌کنن از مرز خارج بشیم. کمیل: آفرین. حالا شد! نگفت کی قراره از مرز خارجتون کنه؟ مجید: نه. حسام به ما هیچی نمی‌گفت. ولی یکی بود که یکی دو بار همراه حسام دیدمش. اسمش رو نمی‌دونم. کمیل: خب چه شکلی بود؟ مشخصات بده ببینم می‌شناسمش؟ مجید: چهارشونه و بلند بود. پوستش سبزه بود، خیلی هم کم مو داشت. چشماش هم سبز بود...دیگه...آهان، لباش هم تیره بود. یادمه خیلی سیگار می‌کشید. کمیل سر تکان داد و چندثانیه فکر کرد؛ لبخندی بر لبانش نشست و بدون این که حرفی بزند، برگشت به سمت در اتاق و بیرون رفت. مجید که منتظر حرفی از کمیل بود، چندبار صدایش زد و حتی برگشت؛ اما کمیل را ندید. *** در بازداشتگاه با صدای نخراشیده و سنگینش باز شد و سرباز جوان، نام مجید را صدا زد. مجید از جا جهید: - چی شد آقا؟ آزاد شدم؟ سرباز: آره آزادی. بیا بیرون. عباس که با کمی فاصله از مجید به دیوار تکیه داده بود، با شنیدن این خبر مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید: - پس من چی سرکار؟ من آزاد نمی‌شم؟ به خدا من بی‌تقصیرم! سرباز بی‌حوصله و خواب‌آلود به عباس تشر زد: - بشین سر جات. به من ربطی نداره، فقط باید این آقا رو ببرم بیرون! عباس آرام نشد و صدایش را بالاتر برد: - یعنی چی آقا؟ مقصر اصلی اونه! اصلاً همه چیز زیر سر اونه! رو چه حسابی باید آزاد بشه؟ سرباز بی‌توجه به سر و صدای عباس، دست مجید را گرفت و بیرون آورد. مجید به راحتی و فقط با دادن یک تعهد، آزاد شد؛ اما کسی بیرون از اداره آگاهی منتظرش نبود. ناچار، پیاده راه افتاد به سمت خانه حسام. هرچه با حسام و شاهین تماس می‌گرفت، همراهشان خاموش بود. به خانه هم که رسید، کسی نبود. چشمش به وسایل صدف که افتاد، حالت تهوع گرفت و کف دستانش عرق کرد. صدف بیچاره، از آن سوی دنیا آمده بود ایران که انتقامش را از حکومت بگیرد؛ اما خودش قربانی شد. حتماً تا الان، خبر کشته شدن صدف در رسانه‌ها پیچیده بود. یاد حرف‌های حسام افتاد و این که می‌گفت جنبش به خون نیاز دارد؛ این که می‌گفت صدف خیلی مهمان ما نیست. رفتارهای پر از ترحم و تحقیر شیدا و حسام را نسبت به صدف به یاد می‌آورد و گمانی در مغزش پرسه می‌زد که نکند آن‌ها از قبل می‌دانستند صدف قربانی ماجراست؟ با عقل جور در نمی‌آمد. همراهش در جیب شلوار جینش لرزید و آهنگ زنگش، سکوت خانه را شکست: - یار دبستانی من، با من و همراه منی، چوب الف بر سرما... . به این‌جا که رسید، بیشتر از آن به شماره ناشناس خیره نماند و تماس را وصل کرد. صدای حسام را که شنید، سرش داد کشید: - کدوم گوری هستین شما؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمی‌دین؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسام آرام و محطاطانه حرف می‌زد: - اون خونه دیگه سوخته. تو هم بهتره نمونی اون‌جا، احتمالاً تحت نظری. فردا بیا به آدرسی که برات پیامک می‌کنم. باید زودتر از کشور خارج بشیم. *** نسیم ملایمی نوار زرد را آرام تکان می‌داد. یک ماشین پلیس و یک آمبولانس کنار جاده ایستاده بودند و دو مامور پلیس، اطراف جنازه‌ای که بر زمین افتاده بود را به امید نشانه‌ای می‌کاویدند. یکی از مامورها دوربین به دست، از جنازه عکس می‌گرفت. خونی که از زیر سر جسد بر زمین پخش شده بود، کم‌کم رو به تیرگی می‌رفت و غیرقابل تشخیص می‌شد. پرشک قانونی بالای جنازه نشسته بود و سعی داشت بدون به هم زدن حالت جسد، آن را بررسی کند. ماشین عباس چندمتر جلوتر پارک شده بود و خود عباس، درحالی که دندان‌هایش را بر هم می‌سایید بالای سر پزشک ایستاده بود و به جنازه دقت می‌کرد؛ هربار هم گردن می‌کشید و اطراف را می‌پایید. خودرو‌هایی که از جاده عبور می‌کردند، با دیدن ماشین پلیس و آمبولانس کمی از سرعتشان می‌کاستند تا ببینند چه خبر است؛ اما سربازی کنار جاده ایستاده بود و با تکان دادن دست، راننده‌ها را به حرکت وادار می‌کرد. میان ماشین‌ها، توجه سرباز به سمندی جلب شد. سمند مشکی، با سرعتی بیشتر از حد معمول پیش می‌آمد و چراغ گردان قرمز روی سقفش، به سرباز فهماند نباید جلویشان را بگیرد. سمند راهش را به سمت شانه خاکی جاده کج کرد. بخاطر سرعت بالا، لاستیک‌هایش کمی جیغ کشیدند. قبل از این که بخاطر سرعت کنترل نشدنی‌اش وارد صحنه جرم شود و همه چیز را به هم بریزد، ترمز گرفت و متوقف شد و گرد و خاکش به هوا برخاست. حسین زودتر از کمیل که پشت فرمان نشسته بود از ماشین پیاده شد و درحالی که کارت شناسایی‌اش را از جیب درمی‌آورد، به سمت نوارهای زرد دوید. حتی مهلت نداد مامور پلیس کارت شناسایی را ببیند و با حرکت سر تاییدش کند؛ نوار زرد را بالا زد و وارد صحنه شد. اول از همه، عباس را مورد سوال قرار داد: - چی شد؟ عباس: قربان رفت به همون آدرس، یه ماشین شاسی‌بلند شیشه دودی سوارش کرد و اومدن به این سمت. پشت سرشون بودم که دیدم ایستادن، ولی برای این که مشکوک نشن مجبور شدم رد بشم. ردیابش هم نشون می‌داد همون‌جا متوقف شده. منم تقاطع رو دور زدم و برگشتم این‌جا، دیدم جنازه‌ش افتاده این وسط. حسین: دنبال ماشینه نرفتی؟ عباس: نه؛ ولی پلاکش رو دادم امید استعلام بگیره. حسین: خوب کاری کردی. و نگاهش را به سمت جسد برگرداند که حالا با پارچه سفید پوشانده شده بود. رو به پزشک قانونی کرد: - دکتر چیزی فهمیدید؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 جنایت‌های زهرا صدیقی که باعث شد به اعدام محکوم بشه چی بود؟ 🔹سعودی اینترنشنال به دروغ میگه که ایشون به خاطر همجنسباز بودن داره اعدام میشه اما واقعیت چیست ◀️ پایگاه خبری تحلیلی ➡️ @kheymegahevelayat
مردم دقت کنند قهرمانانشان چگونه قهرمانانی دارند! | سلبریتی‌ها همچنان فرسنگ‌ها دور از فرهنگ و دغدغه‌های مردم 🔹چند روز پیش «سوسن پرور» بازیگر معروف صداوسیما، در صفحه‌ اینستاگرامش با ادبیاتی عجیب، خبر مرگ سگ خانگی‌اش را منتشر کرد. 🔸او نوشت: «وینر جانم، از آغوش خودم به آغوش خدا می‌سپارمت... تو قهرمان همه ما بودی و مثل یک قهرمان هم رفتی...» 🔹سلبریتی‌ها هر روز بیشتر از دیروز ثابت می‌کنند که فرسنگ‌ها از مردم عادی، مشکلاتشان و فرهنگ عمومی‌شان فاصله دارند. 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13