eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: آن شب، سرمای بدی خورده بود. گلویش پر از چرک شده بود و در تب می‌سوخت. قرار بود با وحید بروند برای شناسایی ارتفاعات منطقه، آن هم در دل خاکِ کردستانِ عراق؛ اما سپهر که حال بدش را دیده بود، گفت خودش بجای حسین می‌رود. حسین؛ اما دلش نمی‌خواست سپهر برود؛ می‌ترسید تارِ مویی از سرش کم شود و تا ابد به پدرش بدهکار بماند. همین را هم به سپهر گفت؛ اما سپهر اصرار داشت که برود؛ مانند کودکی که لباس‌های نو بر تن کرده و برای رفتن به مهمانی عجله دارد. حسین نمی‌دانست سپهر در این سرمای کوهستان چه چیزی می‌بیند که اینطور شوق رفتن دارد. سپهر واقعاً بچه شده بود؛ پر از شوق و ذوق، سرحال و بدون نگرانی و ترس. وحید؛ اما گویا اضطراب داشت؛ ترکیب دلهره و میل به رفتن. هم اصرار داشت برود و هم از چیزی نگران بود. شاید او هم می‌ترسید بلایی سر سپهر بیاید؛ اما به آمدن سپهر اعتراضی نمی‌کرد. حسین آن شب، نه حال سپهر را می‌فهمید و نه حال وحید را. نه دلیل دلهره وحید را می‌دانست و نه دلیل شوق سپهر را. آن شب، تا سحر خوابش نبرد. نه بخاطر تب شدید؛ که از دلشوره‌ای که برای سپهر داشت. دلش می‌خواست زودتر عصر فردا برسد تا وحید و سپهر برگردند. حال کودکی را داشت که پدر و مادرش او را به مهمانی نبرده‌اند. هزاربار خودش را سرزنش می‌کرد بابت نرفتنش. احساس می‌کرد از وحید و سپهر جا مانده است؛ انگار از چیزی محروم شده بود. دلش گواهی اتفاق بدی را می‌داد و دائم سعی می‌کرد به خودش دلگرمی بدهد که در یک عملیات شناسایی، اتفاق بدی نمی‌افتد. غروب روز بعد هم رسید؛ اما خبری از وحید و سپهر نشد؛ نه وحید، نه سپهر و نه بلدچیِ کُردی که همراهشان رفته بود، برنگشتند. شب شد، فردا شد، غروب شد، و دوباره شب شد، فردا شد، غروب شد، و باز هم شب شد، فردا شد، غروب شد... و شب‌ها و روزهای زیادی گذشت بدون این که از سپهر و وحید خبری برسد. کسی نمی‌دانست چه بلایی سرشان آمده. حتی جنازه‌هایشان هم پیدا نشد؛ و حسین امیدوار شد به آن که اسیر شده باشند. منتظر ماند تا پایان جنگ و آزادی اسرا؛ اما هیچ‌کدام برنگشتند. صدای در زدن تند و پرشتابِ صابری، حسین را از گذشته بیرون کشید. حسین صدا زد: - بفرمایید داخل! صابری نفس‌نفس می‌زد و صورتش از شدت ناراحتی و شاید هم فشار عصبی، کمی کبود شده بود. سعی داشت خودش را کنترل کند: - قربان...اون متهم... . حسین می‌دانست حس ششم‌اش به او دروغ نمی‌گوید. مطمئن شد اتفاق بدی افتاده است. از جا بلند شد و گفت: - کدوم؟ صابری لب‌هایش را از فشار دندان‌هایش خارج کرد: - شهاب نمازی...شهاب نمازی حالش بد شده! جملات صابری در ذهن حسین اکو می‌شدند؛ اما معنایشان را نمی‌فهمید. بلند گفت: - یعنی چی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: صدای صابری از خشم می‌لرزید: - نمی‌دونم قربان... . حسین از اتاق بیرون دوید تا خودش را برساند به بهداری. پشت سرش، صابری می‌دوید و توضیح می‌داد: - مثل این که دم غروب حالش بد شده و تشنج کرده، الانم بردنش بهداری. حسین: چطوری یعنی؟ صابری: نمی‌تونسته نفس بکشه. حسین دیگر جواب نداد. تمام احتمالات در یک لحظه از ذهنش گذشتند. رسیدند به بهداری و اول از همه، چشمش به شهاب افتاد که بیهوش، با صورتی رنگ‌پریده و لبانی کبود که گوشه آنان کفی سپید رنگ بیرون خودنمایی می‌کرد، بر تخت افتاده بود و پزشک و پرستار بالای سرش برای نجاتش تقلا می‌کردند تا راه تنفسش را باز کنند. پرستار بر پیشانی شهاب فشار می‌آورد و چانه‌اش را به بالا می‌کشید؛ اما دکتر با دیدن وضعیت رو به موت شهاب، راه خشن‌تری را انتخاب کرد. انگشتانش را دور فک قلاب کرد و آن را به جلو کشید تا هوا به گلوی شهاب راه پیدا کند. با دقت به داخل گلوی شهاب نگاه کرد، جسم خارجی به چشم نمی‌خورد. پرستار بی‌.وی.ام را بر صورت شهاب قرار داد و با تمام توان هوا را به ریه‌هایش فرستاد؛ اما تغییری حاصل نشد. هوا می‌توانست وارد مجاری تنفسی شود؛ اما انگار دستگاه تنفسی شهاب بلد نبود کارش را انجام دهد. حسین ترجیح داد تمرکز پزشک را به هم نزند و جلوتر نرود. شروع کرد به صلوات فرستادن؛ شهاب نباید می‌مرد. یاد دیروز افتاد و کارِ جنون‌آمیز و نتیجه‌بخش کمیل. انصافاً کتک خوردن کمیل به اعترافی که از شهاب گرفته بودند می‌ارزید؛ ولی کافی نبود. شهاب حتما بیشتر از این حرف برای گفتن داشت. ناگاه چشمان شهاب باز شدند و وحشت‌زده به سقف خیره شد. چشمانش داشتند از کاسه بیرون می‌جهیدند. نور امیدی در دل حسین تابید. به خدا برای زنده ماندن شهاب التماس می‌کرد. شهاب برای نفس کشیدن دست و پا می‌زد، دهانش باز مانده بود و تلاش می‌کرد هوا را به ریه‌هایش بکشد؛ اما نمی‌توانست. انگار عضلاتش خشک شده بودند. نوک انگشتانش هم بنفش شده بود و می‌لرزید. از دهانش کف بیرون ریخت و سرش بر تخت افتاد. چشمانش هنوز باز بودند و مردمک‌هایش گشاد. بدن شهاب در تقلا برای نفس کشیدن در هم پیچیده بود. پزشک فریاد زد: - نبضش رفت! نبضش رفت! شوک رو آماده کن! دکتر شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی؛ اما فایده نداشت. دست به دامان شوک شد. بدن شهاب مانند ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده، زیر دستان دکتر بالا و پایین می‌شد؛ اما شوک هم جواب نداد. دکتر باز هم عملیات سی.پی.آر را از سر گرفت؛ نمی‌خواست به این راحتی بی‌خیال شود؛ اما بعد از چند لحظه، دست از کار کشید و نفسِ حبس شده‌اش را مانند آه بیرون ریخت. با آستین عرق از پیشانی گرفت و پرستار ملافه سپید را بر صورتِ کبود و بی‌روح شهاب کشید. صابری با کف دست بر پیشانی کوبید و حسین، بر چارچوبِ در آوار شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 حبیبی شکرا "حبیبی شکرا" به مناسبت اربعین حسینی بابت تشکر از عراقی‌ها و مهمان‌نوازیشان 🎙محمد حسین پویانفر 🌹🍃🌹🍃 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔴 صرفا جهت تأمل... ▪️‏نمی‌توانم بپذیرم آمریکایی که اگر تاجری برای صادرات یک قطعه هواپیما به اقتصاد ایران تلاش کند، بازداشتش می‌کند، فرزندان مسئولین جمهوری اسلامی را برای نقش‌آفرینی در پیشرفت ایران تربیت کند.... ▪️دشمنی که دانشمندان‌مان را در کف خیابان‌های تهران ترور می‌کند، برای ما دانشمند تربیت نمی‌کند! ✍سیدیاسر جبرائیلی 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
صفحه تاریک حادثه کربلا می‌گوید: انواع جنایت که در نوع خود کم‌نظیر یا بی‌نظیر بوده، بر خاندان پیامبر رحمت صل الله روا داشتند. کوچک و بزرگِ همراهان حسین علیه‌السلام طعم پلیدی‌‌ها و بد‌سیرتی‌های دشمن کینه‌توز و طماع را چشیدند. مردانشان در رزمی نابرابر، به شهادت رسیدند و زنان و کودکان اسیر و کوچه‌گردان بی‌بصیرت‌های دمدمی شدند. تاریخ، آذین شهر و هلهله آنان که محبت فرزندان زهرا سلام‌الله را فراموش کردند، از یاد نبرده است. مظلومیت شهدای سر به نی شده در کربلا دل سنگ را می‌لرزاند. صفحه روشن حادثه کربلا می‌گوید: حماسی‌ترین شخصیت قومی، ملی و انسانی در همه‌ی قرن‌ها، حماسه‌ای به وسعت تاریخ می‌آفریند. خواهرش با وجود داغ‌های نشسته بر جان، غیورانه سخنرانی می‌کند و دشمن را به چالش می‌کشد. امروز از کاخ‌های یزیدیان ویرانه و ویرانه‌ اسرای کربلا به بارگاه عظیم تبدیل شده است. صفحه تاریک کربلا قصه غم انگیر دردهای خاندان پیامبر صل الله است و شادی ظالم‌ترین جنایت‌کاران اما صفحه روشنش سرشار از رشادت و حماسه است. پر است از بی‌نظیرترین صحنه‌های تبلور انسانیت. مکتب انسان ساز حسین علیه السلام، آزادمردانی به عظمت سردار سلیمانی‌ها و سردار همدانی‌‌ها می‌پروراند. پ ن: برگرفته از حماسه حسینی شهید مطهری
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: دکتر برگشت به سمت حسین و با چهره‌ای که در آن تاسف موج می‌زد، سرش را تکان داد. حسین که هنوز نگاهش ماتِ چهره شهاب بود، آرام پرسید: - چرا دکتر؟ پزشک پشت میز نشست تا گواهی فوت صادر کند و از بالای شیشه‌های عینکش به حسین نگاه کرد: - ایست تنفسی و بعد هم ایست قلبیِ آسفیکسیال. به زبون ساده، خفگی! حسین معنای حرف‌های پزشک را نمی‌فهمید. یعنی چه که خفه شده؟ بلند سوالش را پرسید: - یعنی چی؟ چطوری خفه شده؟ دکتر که داشت گواهی فوت را تنظیم می‌کرد، شانه بالا انداخت: - منم دقیقاً نمی‌دونم. اول فکر کردم جسم خارجی توی گلوش گیر کرده ولی چیزی نبود. عضلاتش سفت شده بودن؛ انگار فلج شده بود. من تا حالا همچین چیزی ندیدم. باید کالبدشکافی بشه. و با دست اشاره کرد که حسین نزدیک‌تر بیاید. حسین جلو رفت، کمی خم شد، سرش را نزدیک کرد به صورت دکتر و دکتر صدایش را پایین آورد: - حدس من مسمومیته. حسین: یعنی چی؟ پزشک: مطمئن نیستم. ولی شاید با یه سمی، چیزی اینجوریش کرده باشن. بهتره وسایل اتاقش بررسی بشن، فقط حواستون باشه موقع بررسی اتاقش احتیاط کنین. متوجهی که؟ حسین سرش را تکان داد و راست ایستاد. نگاهی به پارچه سپید انداخت و جنازه‌ای که زیرش خوابیده بود. دلش می‌خواست داد بزند. حالا یک جنازه دیگر هم به پرونده اضافه شده بود. به طرف صابری رفت که بهت‌زده به جنازه نگاه می‌کرد. حسین که به آستانه در رسید، صابری با ناباوری پرسید: - مُرد؟ حسین از بهداری بیرون آمد: - آره، اینم مُرد. الان عملاً هیچی نداریم. صابری پشت سر حسین می‌رفت و برای گفتن چیزی دل‌دل می‌کرد. انگار شک داشت به حرفی که می‌خواست بزند؛ اما بالاخره آن را به زبان آورد: - قربان... من حس می‌کنم اینم مثل مجید حذفش کردن. مرگش طبیعی نیست. حسین از حرف صابری یکه خورد. بدون این که برگردد پرسید: - روی چه حسابی اینو می‌گی؟ صابری: مجید یه عامل بی‌تجربه و بی‌ارزش بود براشون و واقعاً خیلی از چیزی خبر نداشت؛ اما سریع حذفش کردن. این حذف شدن هم فقط یه معنی می‌تونه داشته باشه، اونم این که طرف مقابل فهمیده مجید توی اداره ما بازجویی شده نه ناجا. فکر می‌کنید وقتی برای یه نیروی ساده اینطوری کثافت‌کاری راه می‌اندازن، برای یه نیروی آموزش‌دیده و مهم مثل شهاب این کار رو نمی‌کنن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: راست می‌گفت. حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمی‌کرد یک دختر، آن هم از نوع تازه‌کارش اینطوری بتواند تحلیل کند. گفت: - با این حساب، خیلی بهمون نزدیک شدن... . نتوانست حرفش را ادامه بدهد و حرف را به جای دیگری کشید: - خانم صابری، هماهنگ کن جنازه مجید رو بی‌دردسر به خانواده‌ش بدن. بعدم برو مراسم خاکسپاریش، ببین کسی از دوستاش میان یا نه. درضمن، می‌خوام اعترافات شهاب رو موبه‌مو و خط‌به‌خط بخونی، با دقت کامل. ببینم چی از توش درمیاری. صابری: چشم قربان. حسین برگشت و ایستاد: - فقط...حواست هست که فردا صبح هم قرار تظاهرات گذاشتن و باید بری مواظب شیدا و صدف باشی. مخصوصا شیدا. صابری تعجب کرد: - چرا شیدا؟ قبلاً که تمرکزمون روی صدف بود. شیدا نیروی عملیاتیه. بعیده حذفش کنن. حسین: قبلاً با الان فرق می‌کرد. الان ما نفوذی داریم. صدف یه نیروی ساده مثل مجیده که چیز زیادی نمی‌دونه. پس بعیده الان دیگه ارزش حذف کردن داشته باشه؛ اما شیدا نیروی عملیاته، نیروی عملیاتی انقدر مهمه که حاضرن حتی به قیمت لو رفتن نفوذی‌شون حذفش کنن و نذارن دست ما بیفته. اینو همیشه یادت باشه. صابری متفکرانه سرش را تکان داد. اصلاً از کجا معلوم خود صابری نفوذی نباشد؟ هرچند، با توجه به وقایعی که اتفاق افتاده بود، حسین احساس می‌کرد نفوذ باید در ابعاد بزرگ‌تری باشد؛ خیلی بزرگ‌تر از ماموران ساده‌ای مانند صابری و امید. ناگاه فکری مانند برق از خاطرش گذشت؛ هردو متهم را کمیل باجویی کرده بود. نکند کمیل... . مغزش مچاله شد. صدای صابری نگذاشت بیشتر از این فکر و خیال کند: - قربان، اگه حفره داشته باشیم یعنی تا الان فهمیدن که توی تور تعقیب هستن. راست می‌گفت. حسین یاد گزارش امین افتاد درباره جابجایی بهزاد و سارا از باغ. نگرانی‌ای که به جانش افتاده بود را بروز نداد و به صابری گفت: - آره درسته. شما برو کاری که گفتم رو انجام بده. یالا وقت نداریم. صابری: بله قربان. صابری که رفت، حسین تقریبا به اتاقش رسیده بود. با بی‌سیم، امین را پیج کرد: - شاهد شاهد، مرکز...شاهد شاهد مرکز... . فقط صدای فش‌فش به گوشش رسید. چرا امین جواب نمی‌داد؟ دوباره صدایش کرد: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ صدای فش‌فش بی‌سیم قطع و وصل می‌شد. انگار کسی داشت انگشتش را بر شاسی بی‌سیم می‌فشرد. چیزی به سینه حسین چنگ انداخت. چرا این روز تمام نمی‌شد؟ باز هم امین را صدا زد: - امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... . رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🔴جزئیات و علت فوت مهسا امینی مشخص شد ▪️یک منبع آگاه در گفت‌وگو با فارس: مهسا امینی به دنبال ایست قلبی توسط اورژانس به بیمارستان منتقل شد و پس از احیا در فاصله 2 ساعت، 2 مرتبه دیگر نیز ایست قلبی کرده که دوباره احیا شده است. ▪️در سی‌تی‌اسکن مغزی علایمی مبنی بر هیدروسفال بودن (عارضه قبلی) گزارش شده. او در 5 سالگی هم تومور مغزی عمل کرده و مبتلا به بیماری صرع و دیابت نوع یک بوده است. ▪️مهسا امینی دوباره بعدازظهر جمعه ایست قلبی می‌کند و درنهایت پس از 45 دقیقه عملیات احیا، به علت ایست قلبی - ریوی فوت می‌کند. ▪️پیش از این رسانه‌های ضدانقلاب علت فوت را ضرب و شتم توسط پلیس اعلام کرده بودند، اما پلیس ویدیویی از دوربین مداربسته در لحظه از حال رفتن او منتشر و اعلام کرد هیچ برخورد فیزیکی با متوفی انجام نشده است. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔴جریان شناسی لیدرهای دروغ پراکنی هماهنگ علیه پلیس و قانون حجاب با سواستفاده از فوت تلخ مهسا امینی ▪️بررسی پستهای شبکه های اجتماعی نشان می دهد جریان منافقین با سرخط توییت مریم رجوی، جریان اصلاحطلب با محوریت پست اینستاگرامی خاتمی و اسحاق جهانگیری، جریان سلبریتی ها با پست اصغر فرهادی و علی کریمی، سلطنت طلبها با پست رضا پهلوی و رسانه های معاند با محوریت اکانتهای اسرائیلی جریان سازی با نشر دروغ ضرب و شتم مهسا امینی توسط پلیس را بر عهده داشتند ▪️ویدیوی دوربین های مدار بسته از کلاس آموزشی پلیس نشان داد که این ادعا یک دروغ برنامه ریزی شده و هماهنگ بوده و مهسا امینی به دلیل یک عارضه تلخ و ناگهانی در محیط کلاس آسیبهای اجتماعی فوت شده است. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
شما یادتون نمیاد..چون حافظه تاریخی تون ضعیفه.. ولی یه زمانی بود که یه پسری (کیوان امام وردی) به ۳۰۰ دختر این مملکت تجاوز کرده بود و همین کسانی که الان برای یقه پاره میکنن، جهت اعدام اون پسر، براش دلسوزی میکردن.. خفه نشید از تناقض از تناقض!! ✍انصاری 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔺چرا پلیس امنیت اخلاقی برای سلبریتی ها که اتفاقا الگو هستن کلاس آموزشی و توجیهی برگزار نمیکنه؟ ▪️مگه قرار نبود همه در برابر قانون برابر باشن! ✍آقای ایمنی 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d