eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جزئیات شهادت مامور فراجا در درگیری با اشرار مسلح 🔹همسر شهید: یک سال و هفت ماه بود که زندگی مشترکمان را آغاز کرده بودیم. 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔻تبعات عدم جرم انگاری ▫️چرا کسی دلش به حال متهمان که در دادگاه سکته کردند، نسوخت؟! 🆔 @sedayehowzeh
🖕تأملی کوتاه در حاشیه های ⬅️ علی سیدان 🆔 @sedayehowzeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعتراف براندازها؛ پول میگیریم علیه جمهوری اسلامی کار میکنیم ▪️پول میگیری و استقلال فکریتو حفظ میکنی؟ خودشون پته‌ی خودشونو ریختن رو آب 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: *** بهزاد با خونسردی داخل ماشین شیشه‌دودی نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست. سارا از این همه خونسردی حرص می‌خورد؛ ولی می‌دانست نمی‌تواند چیزی بگوید. بهزاد دنده‌عقب گرفت و از باغ خارج شد. ریموت در باغ را زد تا در بسته شود بی‌مهابا راه افتاد. سارا گفت: - تو که همیشه احتیاط می‌کردی، چرا الان انقدر خونسردی؟ بهزاد با چشم به آینه جلو اشاره کرد: - مامور ت.م‌مون رو ببین! سارا خواست برگردد که بهزاد صدایش را کمی بالا برد: - برنگرد! صدای سارا جیغ‌مانند بود و اعصاب بهزاد را بهم می‌ریخت: - می‌خوای بذاری دنبالمون بیاد؟ چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟ خب یه کاری کن گم‌مون کنه! در چهره خشن و آفتاب‌سوخته بهزاد اثری از نگرانی دیده نمی‌شد: - هیچی نگو. خودم حواسم هست. باید یه گوشمالی به حاج حسین بدیم! و الف «حاج حسین» را کشید. سارا هنوز ماجرا را نفهمیده بود؛ اما ترجیح داد ساکت بماند. به تدبیر این چریک باتجربه ایمان داشت؛ می‌دانست بهزاد از همان هفده سالگی در اشرف بزرگ شده و انقدر ورزیده است که تا الان، با وجود چندین ماموریتش در ایران، لو نرفته. بهزاد کوچه‌باغ‌های اطراف اصفهان را هم مثل کف دستش می‌شناخت؛ حتی در شب. کمی در کوچه‌ها گشت تا جایی خلوت و دنج پیدا کند. جلوی در یکی از باغ‌ها ایستاد. نگاه سارا به آینه جلوی ماشین بود و امین که داشت تعقیبشان می‌کرد. امین که سوار بر موتور بود، جلوتر نیامد و جایی موضع گرفت که در دید نباشد؛ غافل از این که خیلی وقت است لو رفته. بهزاد کلت کمری‌اش را درآورد و با خونسردی چندش‌آوری صداخفه‌کن را روی آن بست: - همین‌جا بشین و ببین! قبل از این که پیاده شود، سارا تردیدش را با کلام بیرون ریخت: - مطمئنی درسته انقدر مستقیم و شدید مچ بندازیم؟ چشمان میشی و ریز بهزاد در تاریکی از شرارت برق می‌زد. در ماشین را باز کرد و رو به سارا برگشت: - ما خیلی وقته که مستقیم و شدید با رژیم مچ انداختیم! از ماشین پیاده شد. سارا نمی‌دانست بهزاد در این نور کم چطور می‌خواهد با مامور درگیر شود. بهزاد برخلاف تصور سارا، ماشین را دور زد و رفت عقب ماشین. سارا تلاش می‌کرد از پنجره، بهزاد را ببیند که چه می‌کند. بهزاد مانند یک شکارچی، پشت ماشین موضع گرفت و مانند کسی که با آرامش در سالن تیراندازی تمرین می‌کند، سلاحش را به طرف امین نشانه رفت. امین سعی کرده بود پشت درخت‌ها بماند و فاصله را حفظ کند؛ و واقعاً هم کارش بی‌نقص بود؛ اما خبر بودنش از طریق همان نفوذی به بهزاد رسیده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶