4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اعتراف براندازها؛ پول میگیریم علیه جمهوری اسلامی کار میکنیم
▪️پول میگیری و استقلال فکریتو حفظ میکنی؟ خودشون پتهی خودشونو ریختن رو آب
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت83
***
بهزاد با خونسردی داخل ماشین شیشهدودی نشست و کمربند ایمنیاش را بست. سارا از این همه خونسردی حرص میخورد؛ ولی میدانست نمیتواند چیزی بگوید. بهزاد دندهعقب گرفت و از باغ خارج شد. ریموت در باغ را زد تا در بسته شود بیمهابا راه افتاد. سارا گفت:
- تو که همیشه احتیاط میکردی، چرا الان انقدر خونسردی؟
بهزاد با چشم به آینه جلو اشاره کرد:
- مامور ت.ممون رو ببین!
سارا خواست برگردد که بهزاد صدایش را کمی بالا برد:
- برنگرد!
صدای سارا جیغمانند بود و اعصاب بهزاد را بهم میریخت:
- میخوای بذاری دنبالمون بیاد؟ چرا هیچ کاری نمیکنی؟ خب یه کاری کن گممون کنه!
در چهره خشن و آفتابسوخته بهزاد اثری از نگرانی دیده نمیشد:
- هیچی نگو. خودم حواسم هست. باید یه گوشمالی به حاج حسین بدیم!
و الف «حاج حسین» را کشید. سارا هنوز ماجرا را نفهمیده بود؛ اما ترجیح داد ساکت بماند. به تدبیر این چریک باتجربه ایمان داشت؛ میدانست بهزاد از همان هفده سالگی در اشرف بزرگ شده و انقدر ورزیده است که تا الان، با وجود چندین ماموریتش در ایران، لو نرفته. بهزاد کوچهباغهای اطراف اصفهان را هم مثل کف دستش میشناخت؛ حتی در شب. کمی در کوچهها گشت تا جایی خلوت و دنج پیدا کند. جلوی در یکی از باغها ایستاد. نگاه سارا به آینه جلوی ماشین بود و امین که داشت تعقیبشان میکرد. امین که سوار بر موتور بود، جلوتر نیامد و جایی موضع گرفت که در دید نباشد؛ غافل از این که خیلی وقت است لو رفته. بهزاد کلت کمریاش را درآورد و با خونسردی چندشآوری صداخفهکن را روی آن بست:
- همینجا بشین و ببین!
قبل از این که پیاده شود، سارا تردیدش را با کلام بیرون ریخت:
- مطمئنی درسته انقدر مستقیم و شدید مچ بندازیم؟
چشمان میشی و ریز بهزاد در تاریکی از شرارت برق میزد. در ماشین را باز کرد و رو به سارا برگشت:
- ما خیلی وقته که مستقیم و شدید با رژیم مچ انداختیم!
از ماشین پیاده شد. سارا نمیدانست بهزاد در این نور کم چطور میخواهد با مامور درگیر شود. بهزاد برخلاف تصور سارا، ماشین را دور زد و رفت عقب ماشین. سارا تلاش میکرد از پنجره، بهزاد را ببیند که چه میکند. بهزاد مانند یک شکارچی، پشت ماشین موضع گرفت و مانند کسی که با آرامش در سالن تیراندازی تمرین میکند، سلاحش را به طرف امین نشانه رفت. امین سعی کرده بود پشت درختها بماند و فاصله را حفظ کند؛ و واقعاً هم کارش بینقص بود؛ اما خبر بودنش از طریق همان نفوذی به بهزاد رسیده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت84
بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین فرستاد. برگهای درختان که در مسیر گلوله بودند تکان میخوردند و بر زمین میریختند. سارا میدانست تیراندازی بهزاد از صد متری هم خطا ندارد؛ چه رسد به الان که فاصلهشان کمتر از پنجاه متر بود. وقتی سارا دید که جنبندهای پشت درختان، مانند یک جسم بزرگ و سنگین بر زمین افتاد، خیالش راحت شد و با آسودگی به صندلی تکیه داد؛ اما بهزاد برای مطمئن شدن از شکارش، آرام و بیصدا به سمت امین رفت که حتی فرصت دفاع از خودش را هم پیدا نکرده بود.
بالای پیکر امین ایستاد. امین تعادلش را از دست داده و از موتور بر زمین افتاده بود؛ و همزمان، موتورش هم افتاده بود رویش. از پنج گلوله، سه تایش در سینه امین نشسته بود و دوتایش، تنه درخت را خراشیده بود. بهزاد روی پاهایش نشست. هیچ احساسی نداشت؛ نه حس پیروزی و نه عذاب وجدان. خیلی وقت بود که کشتن انسانها برایش عادی شده بود و حس خاصی را در او برنمیانگیخت. دست گذاشت بر گردن امین. نبضش هنوز بیرمق و کمفشار میزد؛ اما بهزاد مطمئن بود با این حجم خونی که از امین رفته و با تیری که مستقیم بر قلبش نشسته، محال است تا چند دقیقه دیگر زنده بماند. صدای خشداری که از بیسیمِ امین به گوش میرسید، توجه بهزاد را به خود جلب کرد. صدا را میشناخت؛ حاج حسین بود که داشت امین را صدا میزد:
- شاهد، شاهد، مرکز! شاهد، شاهد، مرکز!
احساس کرد انگشتان دست راست امین تکان کمرنگی خوردند؛ پس هنوز کمی هوشیاری برایش مانده بود. شاید هم صدای فرمانده، انقدر برای امین ارزش داشته که تن بیجانش را به حرکت واداشته. باز هم صدای حاج حسین:
- امین جان کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
بهزاد دوست داشت بالای سر جنازه امین بایستد و قاهقاه به تقلای حاج حسین برای ارتباط با امین بخندد؛ ولی باید میرفت. میدانست که امین بیشتر از دو سه دقیقه زنده نمیماند؛ شاید هم کمتر. دوید به طرف ماشینش و سوار شد. انگشتان امین، با آخرین رمقی که داشتند، آرام شاسی بیسیم را فشار میدادند. انگار در این حال احتضار هم تنها چیزی که میفهمید، این بود که نباید فرمانده را بیجواب بگذارد.
حاج حسین: امین! جواب بده!
- فشش...فش...فشش...
و دیگر جواب نداد؛ نه این که نخواهد؛ نتوانست. از پشت درختها، کسی به طرف امین آمد و بدون این که حتی به پیکر بیجانش نگاه کند، رفت دنبال ماشین بهزاد.
***
چشمان امین نیمهباز بودند و لبانش هم. انگار داشت میخندید؛ دندانهای ردیف و سپیدش از پشت لبهای نیمهبازش میدرخشیدند. با این که غافلگیر شده بود، اثری از ترس در چهرهاش به چشم نمیخورد. حسین دلش نمیخواست از کنار جنازه بلند شود. ظاهرش محکم و جدی بود؛ اما فقط خدا میدانست که جانش برای نیروهایش درمیرود. هربار که در کنار یکی از یاران شهیدش مینشست، از زنده ماندنش تعجب میکرد. چطور آنها رفتهاند و او، توانسته بدون یارانش زنده بماند؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
2.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*ملت شایعه پذیر وجاهل بازیچه دست دشمنش خواهد شد گرچه امام علی امامش و مالک اشتر فرمانده او باشد.*
هشیار باشیم و از تاریخ درس بگیریم تا آب به آسیاب دشمن نریزیم
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
AUD-20220820-WA0000.mp3
زمان:
حجم:
12.83M
لطفاً، تا آخر گوش کنید
یه عده ای همش می گن به بهانهی حجاب حواس تون از مسائل اصلی پرت نشه...............