بسم الله و الحمدلله
✍🏻 به قلم خانم #دکتر_مریم_اشرفی_گودرزی
🔺جناب مکرون
شما در برابر مردی از حقوق زنان گفتید که چند روز قبل، میلیونها نفر در یک همایش بی بدیل به پاسداشت عظمت بانویی مجاهد، پیام آور و تاریخ ساز از اجداد مطهر ایشان شرکت کرده بودند؛
راهپیمایی عظیم اربعین، بازسازی دلاوری و صبر عزتمندانه ی یک شیر زن از سلاله ی پاکان است که بزرگترین قدرت زمانه را به معجزه ی کلمات و سکنات و وجناتش به عجز و استیصال واداشت.
🔺جناب مکرون
اینبار اگر خواستید از حقوق زنان صحبت کنید، آماری از دختران اخراجی از مراکز آموزشی کشورتان بگیرید که تنها جرمشان این بود که در یکی از کانونهای مدعی دموکراسی، حجاب اسلامی را به عنوان پوشش خود برگزیده بودند.
🔺جناب مکرون
نمیدانم رابطه خوبی با درس تاریخ، در دوران تحصیلتان داشته اید یا نه؛
و آیا اصلا سیاستمداران پیشینتان صلاح دانسته اند که در کتب درسی تان، مبحثی به نام وضعیت رقت انگیز زنان تن فروش فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم نگاشته شود و از رنج زنهایی بدانید که اجدادتان با سرهای تراشیده تحقیرشان کردند و بعضی را به جوخه اعدام سپردند، چون از شدت فقر و فلاکت و حتی گاهی برای جاسوسی خود را به آغوش اشغالگران آلمانی سپرده بودند.
🔺جناب مکرون
در آثار ادبیات کلاسیک غرب کتاب لولیتای ناباکوف را خوانده اید که جزء مفاخر ادبی در محافل دانشگاهی تان محل مناقشه و بحث است و در سینمایتان هم به تصویر در آمده
و البته اکنون جای خود را به بردگان جنسی با همین نام داده است؛
لولیتا یعنی همان دخترکان دست و پا بریده ای که در دنیای غرب، جهت تمتع انسان نماهایی شهوت پرست به فجیع ترین صورت ممکن مهیای بردگی جنسی میشوند.
🔺جناب مکرون
کشور شما از بزرگترین قدرتهای استعمارگر تاریخ است.
آیا اصطلاح ماداماتو یا همان نکاح استعماری تا به حال به گوشتان خورده که در برابر بالاترین مقام اجرایی یک کشور شیعه که نسب شناسنامه اش به بانویی میرسد که تولدش، بشارت کوثر برای آخرین پیامبر الهی بوده و وجودش خیر کثیر عالم کون و مکان است، متذکر حقوق زنان میشوید؟
🔺جناب مکرون
تا به حال محاسبه کرده اید که اگر صنعت پورنوگرافی را از اقتصاد دنیای سرمایه داری غرب حذف نمایید چه ضرر هنگفتی به سودجویان استثمارگرتان وارد خواهد شد که جسم و روح زنان را ابزاری برای تجارت پر منفعت خود کرده اند؟
🔴 حرف آخر:
دنیای شما آنقدر از خشونت لبریز شده که کمدی تراژیک اطوارهای دلسوزانه تان برای دختری که بدون هرگونه اعمال خشونت، توسط پلیس غیرتمند ایرانی دعوت به مکانی برای تذکر و آموزش شده بود و مع الاسف، پیمانه ی عمرش لبریز گردید، راه به جایی نمیبرد؛
حتی اگر با هدایت و برنامه ریزی آشوب و اغتشاش، موقتا ابزاری شود جهت فرونشاندن عصبانیت و خشم دنیای غرب از ناکامی در مذاکرات هسته ای و یا اضطراب ناشی از بی آبرویی بحران انرژی و قحطی احتمالی که قرار است سالها هیمنه ی پوشالی تان را مفتضح ساخته و با فریاد زدن شکست دنیای استکباری، درون این طبل توخالی را آشکار سازد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️ با کانال #خیمه_گاه_ولایت که محفل حضور نخبگان کشورمان است، میتوانید #بهروزترین باشید و از آخرین اخبار و تحلیلهای مهم ایران و جهان در حوزه #نفوذ #سیاست #امنیت و #فرهنگ کسب آگاهی کنید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت87
حسین، کلافه و خوابآلود در میان موهایش چنگ زد و روی صندلی رها شد. چشمانش را بر هم گذاشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد:
- کاری که گفتم رو بکنید. چاره دیگهای نیست.
ذهنش رفت سمت میلاد؛ راستی چند روزی میشد که ندیده بودش! از کمیل پرسید: راستی، خبری از میلاد نشده؟
کمیل شانه بالا انداخت:
- نمیدونم قربان، مرخصی رد کرده چند روز، پیمان اومده به جاش. مثل این که درگیر مشکلات خانوادگیشه.
این جملات کمیل، حس بدی به حسین داد. میلاد کجا رفته بود؟ نمیدانست. چندبار تلاش کرد با میلاد تماس بگیرد؛ اما موفق نشد. تلفنش خاموش بود. حدس کمجانی که در ذهنش جوانه زده بود، داشت کمکم جان میگرفت.
***
تعداد شرکتکنندگان به طرز قابلتوجهی از روزهای قبل کمتر شده بود؛ اما خیابانهای تنگ و شلوغ مرکز شهر با همان جمعیت کم هم بند میآمدند. مانند روزهای قبل، صدف و شیدا میان جمعیت میانداری میکردند و حسام و شاهین، هواداری. کمیل که روی موتورسیکلتش نشسته بود، خواست کمی از استرس بچهها را بکاهد؛ مخصوصاً پیمان و مرصاد را که تازهکار بودند و نگرانیشان بیشتر. پشت بیسیم گفت:
- بچهها، دقت کردین این دختر و پسرا چقدر با هم مهربونن؟ اصلاً تاحالا این حجم از محبت و همبستگی رو یه جا دیده بودین؟ دست در دست هم، پا به پای هم! فکر کنم اصلاً مشکلشون انتخابات و اینام نباشه، احتمالاً دیدن اوضاع شلوغه، پا شدن اومدن عشق و حال!
صدای خنده عباس را از پشت بیسیم شنید. خودش هم خندهاش گرفت. انگار واقعاً هدف خیلی از جوانهای حاضر در تظاهرات، چیز دیگری بود و بهانهاش را انتخابات جور کرده بود!
ناجا تعداد نیروهایش را نسبت به قبل بیشتر کرده و هر چند متر، یک ون ناجا به همراه چندین مامور پلیس ایستاده بودند. پشت سرشان هم، یکی دو لایه صف از بچههای بسیج بود. بعضی از بسیجیها اصلا سنی نداشتند؛ تازه داشت پشت لبشان سبز میشد و لباسهای چریکی بسیج به تنشان زار میزد. نیروهای انتظامی و بسیجی، انتهای خیابان را هم بسته بودند تا بتوانند جمعیت را متوقف کنند و نگذارند معترضان به سمت مراکز حساس بروند.
بعضی مردم سرشان را از پنجره ساختمانهای اطراف بیرون آورده بودند و با موبایلشان فیلم میگرفتند. هوا گرمتر از قبل شده بود و بر التهاب مردم میافزود. معترضان ابتدا فقط شعار میدادند؛ ولی وقتی به نیروهای انتظامی رسیدند، شروع کردند به هو کردن و سنگپرانی. حسام جلوتر از همه، سنگ اول را پرتاب کرد و سنگ مستقیم خورد به کلاه کاسکت یکی از ماموران پلیس. بعد از آن، باران سنگ روی سر بچههای ناجا و بسیج باریدن گرفت و کمکم، درگیری شروع شد. نیروهای انتظامی ته خیابان را بسته بودند و آرامآرام جلو میآمدند تا آشوبگران را متفرق کنند. جمعیت سرازیر شدند به سمت میدان انقلاب. آنهایی که برای کنجکاوی آمده بودند، کمکم خودشان را گم و گور کردند تا گیر نیفتند. جمعیت تقریباً نصف شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت88
دیگر خبری از تظاهرات آرام و مسالمتآمیز نبود؛ صحنه خیابان کمکم به یک جنگ شهری کوچک تبدیل میشد. حسام و شاهین که تا قبل از آن، هوای شیدا و صدف را داشتند، حالا خودشان زودتر قصد فرار کرده بودند.آمآی صدای ترقه و دزدگیر ماشینها در هم پیچیده بود و گلولههای دودزا و اشکآور، اجازه نمیدادند کسی جلوی پایش را ببیند.
صابری روسری سبزش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم از شیدا و صدف برنمیداشت. صدای مهیبی مانند صدای ترقه به گوش رسید؛ اما از صدای ترقه بلندتر. نه فقط صابری؛ که عباس، مرصاد، پیمان و کمیل هم که داشتند بقیه سوژهها را پوشش میدادند، از شنیدن این صدا تعجب کردند. صدا شبیه صدای شلیک گلوله بود؛ اما نیروی انتظامی حق تیر نداشت. کمیل که حدس میزد دشمن بخواهد سوژهها را حذف کند، در بیسیم به عباس و مرصاد و خانم صابری گفت:
- نذارید از دست ناجا فرار کنن، بگیریدشون. اگرم فرار کردن خودتون برید دنبالشون.
صدای ترقه برای چند لحظه قطع شد. شاهین سکندری خورد و روی زمین افتاد؛ و همین هم باعث شد در محاصره دو مامور پلیس قرار بگیرد. کمیل که دید شاهین گیر افتاده، به سمت حسام دوید تا جلوی فرار کردن او را هم بگیرد. حسام دقیقاً مقابل کمیل، در جهت مخالف او میدوید؛ اما ناگاه از حرکت ایستاد. خشک شد سر جایش؛ آن هم در آن همهمه و بلوا. کمیل هم سر جایش ایستاد؛ هاج و واج مانده بود. متوجه شد یک نقطه قرمز روی پهلوی حسام ایجاد شده و درحال گسترش است. حسام شروع کرد به تلوتلوخوردن و دست بر زخمش گذاشت. کمیل فهمید ماجرا چیست؛ دوید به سمت حسام و قبل از این که توجه مردم را به خود جلب کند، او را روی کولش انداخت و دوید... .
باز هم صدای تیر در گوش مردم پیچید. آنهایی که داشتند از پنجره ساختمانها به خیابان نگاه میکردند و فیلم میگرفتند، سرشان را داخل بردند تا گرفتار تیر غیب نشوند. هیچکس نمیدانست تیر از کجا شلیک میشود؛ حتی خود نیروهای ناجا.
صابری که دیگر شک نداشت این صدای گلوله است. با این که نفسهایش به شماره افتاده بود، تندتر دوید و به صدف تنه زد تا بر زمین بیفتد و از اصابت تیر در امان باشد. صدف محکم خورد روی زمین. صابری خیالش از بابت صدف که راحت شد، دوید به سمت شیدا و خواست او را هم بر زمین بیندازد؛ اما قبل از این که به شیدا برسد، صدای شلیک دیگری در فضا پیچید و شیدا روی زمین زانو زد.
صابری تندتر از قبل، خودش را به شیدا رساند و کنارش نشست. زانوهایش بر زمین خراشیده شد و پشت سرش را نگاه کرد. چند مامور آمده بودند سراغ صدف و صدف راه نجات نداشت؛ جیغ و دادهایش هم راه به جایی نمیبرد. نگاه صابری دوباره برگشت سمت شیدا که مانند ساختمانی ویرانه بر زمین رها شد و لکه خون آرام داشت روی شال سبزرنگش پخش میشد. گلوله در سرش نشسته بود. صابری با ناامیدی انگشت بر گردن شیدا گذاشت. نبضی در کار نبود. موهای رنگشده شیدا حالا رنگ خون به خود گرفته و دور گردنش پیچیده بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
سخنان امروز رهبری به پایان رسید...
اما هیییچ اشاره ای نسبت به حوادث اخیر نداشتند
نظر شما چیست؟🧐‼️
🔻عکس با دقت مطالعه شود🔺
@banatozzahra
خدایا اگر میدانستم با مرگ من
یک دختر به دامان حجاب میرود،
حاضر بودم هزاران بار بمیرم تا
هزاران دختر به دامان حجاب بروند!
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
«سختی ها را تحمل کنید
این انقلاب با نهایت اقتدار
و توان به انقلاب جهانی
امان زمان(عج) اتصال پیدا میکند»
#شهید_محمدابراهیم_همت
#روایت_عشق
@Revayateeshg
خاطره از شهید علیرضا ایراندوست سال ۱۳۶۰:
پس از بستن زخم مجروحین به کنار محمد آمدم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کولهپشتیاش باقی مانده بود. نمی دانم صبحانه بود یا نهار!؟ شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچهها صدا زد: «دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاریها(گروهک تروریستی فعال درکردستان) زندهست و ناله میکنه.» با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود. وقتی به او رسیدیم پرسیدیم: «رزگاری مجروح کجاست؟» گفت: «پشت این تخته سنگ». بقیه بچهها هم متوجه شده بودند و آمدند، وقتی خواستم سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود گفت: «اول باید امکان هر عملی رو ازش سلب کنیم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتوانه». گفتم: «چرا؟» گفت: «برای این که وقتی نگاهش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحهاش زیر شکمش بود، امکان داره وقتی بهش نزدیک شدیم، به طرفمون شلیک کنه.»
محمد که نزدیک من ایستاده بود، گفت: «برادر من! این بزدلا وقتی سالم باشن، صدای تکبیر که بلند میشه هر سوراخی رو هزار تومان میخرند، حالا که مجروح شده و از ترس، قدرت کمک خواستن را هم ندارنه، چطور چنین کاری میکنه؟» او در جوابش گفت: «قبول دارم، ولی می دونه که ما اعدامش میکنیم و شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم باخودش ببره.»
محمد با خنده گفت: «اشکالی نداره تا نزدیک در جهنم باهاش هستم؛ بعد ازش جدا میشم و به طرف بهشت میرم و اونو به داخل جهنم هل میدم.» و با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچهها ایستاده بودند. فرمانده هم چند متر آنطرفتر مشغول صحبت کردن با بیسیم بود. به ما توجهی نداشت.
پس از رفتن محمد برای دیدن مجروح و وضع جسمیاش، به دنبال او حرکت کردم. هر دو با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. فرد بیچاره روی تخته سنگی مشرف به پرتگاهی عمیق افتاده بود و اگر کمی بیشتر حرکت میکرد به داخل پرتگاه میافتاد، من و محمد با هم دو دست مجروح را گرفته و به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحهاش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده میشد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم، من کولهپشتی خود را از روی دوشم پایین آوردم و محمد دست به زیر بغل مجروح کرده او را برگرداند.
هنوز محمد کاملا او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد، همین که نگاه کردم، دیدم محمد یک دستش به روی شکمش گرفته و خون از زیر آن به طور عجیبی بیرون میآید و دست دیگرش به اسلحه ژ۳ خودش بود و لولهاش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظهای که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژ۳ چون غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری مجروح افتاد.
برای چند لحظه قدرت تفکر نداشتم و هیچ حرکتی نکردم. بعد از مدتی متوجه جریان شدم، در این لحظه بقیه بچهها هم که به طرف ما دویدند به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی مجروح بلند کردند، رزگاری نمکنشناس فرصت شلیک ۴ گلوله را پیدا کرده بود و همه را داخل شکم «محمد» خالی کرد و در همان لحظهی شلیک، محمد هم ۸ تیری که داخل خشاب اسلحه داشت به طرف او خالی کرده بود، بدن محمد هنوز گرم بود و «خون گرم پاکش» از محل اصابت گلوله بیرون میآمد. او را بلند کردم و به پشت به روی تخته سنگی قرار دادم. همه بچهها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به بچه ها کردم، همگی اشک در چشمانشان جمع شده بود.
آخر دیگر امیدی نبود که محمد زنده بماند و او کسی بود که به همه روحیه میداد. در سخت ترین عملیاتها شرکت میکرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل مداوا به دوش خود حمل میکرد. با صدای گرفته و بغض آلود گفتم: محمد جان! محمد!... آهسته چشمهایش را باز کرد و وقتی نگاهش به من افتاد گفت: «علی! نگفتم تا دروازه جهنم میریم و بعد من میرم بهشت و اونو به داخل دوزخ هل میدم؟»
با این حرف همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطهور است. مثل فنر از جا پرید، رنگش قرمز شد. بچه ها را کنار زد و به نزدیکی او آمد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به طرف من و گفت: «چی شده!؟» همگی نگاهمان به طرف رزگاری افتاد که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید.
روبه «محمد» کرد و گفت: «محمد صدای منو میشنوی؟» محمد دوباره چشمهایش را باز کرد و به طرف فرمانده نگاه کرد با زحمت بسیار گفت: «سلام» و بعد ادامه داد: « اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله...
صحنه ی عجیبی بود و هیچ کس قدرت تکلم نداشت همه به لبهای محمد چشم دوخته بودند که با زحمت شهادتین خود را بر زبان جاری می کرد، وقتی شهادتین را گفت، خاموش شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه به خواب رفت.
فرصت زندگی
خاطره از شهید علیرضا ایراندوست سال ۱۳۶۰: پس از بستن زخم مجروحین به کنار محمد آمدم. او مشغول خوردن مق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این سابقه که ما در رویارویی با این گروهکها داریم، الان به چی اعتراف میکنن؟
ما خوب میشناسیمشون
مریم رجوی . این عکس رو خوب میدونه چیه. این صف زنده به گوری کرد ها در عملیات انفاله. ۱۸۰ هزار نفر کرد کردستان عراق با فرماندهی صدام حسین و همراهی مجاهدین خلق قتل عام شدن. ننگ تاریخ مجاهدین خلق
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من گول خوردم فکر میکردم واقعا به شعارهای خودشون پایبند هستند بیا شما به موهای من دست بزن مگه من چیزی میگم
تازه مردها هم ریختن سرم هی بهشون میگم مگه این ناموس شماست به شما چه
فکر کنم مردها تصمیم دارن زنهای مردم رو لخت کنن ولی گویا نسبت به خانواده ی خودشون تعصب دارن خلاصه که گول شعارهای اینا رو نخورید
من بعد از اون همه کتک از خواب پریدم ولی شما مواظب باشید
@Afsaran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردارسلیمانی: مراقب فتنه ها در آینده باشید
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔞 خاطرهای بشنوید از گروهک کومله که به بهانه مرحومه #مهسا_امینی میخواد مردم رو بکشونه کف خیابون و مثلا شده لیدر اعتراضات
رسمه به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی میکنن. این رسم رو کومله هم اجرا میکردن، با این تفاوت که قربانیها جوانان اسیر ایرانی بودند
یک بار چند نفر از ما رو برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان کومله بردن.
بعد از مراسم، اون عفریته گفت: "باید برام قربانی کنید تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانیها را بیارن. شش نفر از مقاومترین بچههای بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمیشد را آوردن و تک تک سر بریدن...
شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر میزدن و آنها شادی و هلهله میکردن. اما این پایان ماجرا نبود. اون دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردن و این دوازده نفر رو هم سر بریدن. من و عده دیگری از برادران رو که برای تماشا برده بودن، به حالت بیهوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما رو روانه ی زندان کردن...
📚 حکایت فرزندان فاطمه جلد۱، ص۳۴
🏴 @Roshangari_ir