eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین، کلافه و خواب‌آلود در میان موهایش چنگ زد و روی صندلی رها شد. چشمانش را بر هم گذاشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد: - کاری که گفتم رو بکنید. چاره دیگه‌ای نیست. ذهنش رفت سمت میلاد؛ راستی چند روزی می‌شد که ندیده بودش! از کمیل پرسید: راستی، خبری از میلاد نشده؟ کمیل شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم قربان، مرخصی رد کرده چند روز، پیمان اومده به جاش. مثل این که درگیر مشکلات خانوادگیشه. این جملات کمیل، حس بدی به حسین داد. میلاد کجا رفته بود؟ نمی‌دانست. چندبار تلاش کرد با میلاد تماس بگیرد؛ اما موفق نشد. تلفنش خاموش بود. حدس کم‌جانی که در ذهنش جوانه زده بود، داشت کم‌کم جان می‌گرفت. *** تعداد شرکت‌کنندگان به طرز قابل‌توجهی از روزهای قبل کم‌تر شده بود؛ اما خیابان‌های تنگ و شلوغ مرکز شهر با همان جمعیت کم هم بند می‌آمدند. مانند روزهای قبل، صدف و شیدا میان جمعیت میانداری می‌کردند و حسام و شاهین، هواداری. کمیل که روی موتورسیکلتش نشسته بود، خواست کمی از استرس بچه‌ها را بکاهد؛ مخصوصاً پیمان و مرصاد را که تازه‌کار بودند و نگرانی‌شان بیشتر. پشت بی‌سیم گفت: - بچه‌ها، دقت کردین این دختر و پسرا چقدر با هم مهربونن؟ اصلاً تاحالا این حجم از محبت و همبستگی رو یه جا دیده بودین؟ دست در دست هم، پا به پای هم! فکر کنم اصلاً مشکلشون انتخابات و اینام نباشه، احتمالاً دیدن اوضاع شلوغه، پا شدن اومدن عشق و حال! صدای خنده عباس را از پشت بی‌سیم شنید. خودش هم خنده‌اش گرفت. انگار واقعاً هدف خیلی از جوان‌های حاضر در تظاهرات، چیز دیگری بود و بهانه‌اش را انتخابات جور کرده بود! ناجا تعداد نیروهایش را نسبت به قبل بیشتر کرده و هر چند متر، یک ون ناجا به همراه چندین مامور پلیس ایستاده بودند. پشت سرشان هم، یکی دو لایه صف از بچه‌های بسیج بود. بعضی از بسیجی‌ها اصلا سنی نداشتند؛ تازه داشت پشت لبشان سبز می‌شد و لباس‌های چریکی بسیج به تنشان زار می‌زد. نیروهای انتظامی و بسیجی، انتهای خیابان را هم بسته بودند تا بتوانند جمعیت را متوقف کنند و نگذارند معترضان به سمت مراکز حساس بروند. بعضی مردم سرشان را از پنجره ساختمان‌های اطراف بیرون آورده بودند و با موبایلشان فیلم می‌گرفتند. هوا گرم‌تر از قبل شده بود و بر التهاب مردم می‌افزود. معترضان ابتدا فقط شعار می‌دادند؛ ولی وقتی به نیروهای انتظامی رسیدند، شروع کردند به هو کردن و سنگ‌پرانی. حسام جلوتر از همه، سنگ اول را پرتاب کرد و سنگ مستقیم خورد به کلاه کاسکت یکی از ماموران پلیس. بعد از آن، باران سنگ روی سر بچه‌های ناجا و بسیج باریدن گرفت و کم‌کم، درگیری شروع شد. نیروهای انتظامی ته خیابان را بسته بودند و آرام‌آرام جلو می‌آمدند تا آشوبگران را متفرق کنند. جمعیت سرازیر شدند به سمت میدان انقلاب. آن‌هایی که برای کنجکاوی آمده بودند، کم‌کم خودشان را گم و گور کردند تا گیر نیفتند. جمعیت تقریباً نصف شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: دیگر خبری از تظاهرات آرام و مسالمت‌آمیز نبود؛ صحنه خیابان کم‌کم به یک جنگ شهری کوچک تبدیل می‌شد. حسام و شاهین که تا قبل از آن، هوای شیدا و صدف را داشتند، حالا خودشان زودتر قصد فرار کرده بودند.‌آمآی صدای ترقه و دزدگیر ماشین‌ها در هم پیچیده بود و گلوله‌های دودزا و اشک‌آور، اجازه نمی‌دادند کسی جلوی پایش را ببیند. صابری روسری سبزش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم از شیدا و صدف برنمی‌داشت. صدای مهیبی مانند صدای ترقه به گوش رسید؛ اما از صدای ترقه بلندتر. نه فقط صابری؛ که عباس، مرصاد، پیمان و کمیل هم که داشتند بقیه سوژه‌ها را پوشش می‌دادند، از شنیدن این صدا تعجب کردند. صدا شبیه صدای شلیک گلوله بود؛ اما نیروی انتظامی حق تیر نداشت. کمیل که حدس می‌زد دشمن بخواهد سوژه‌ها را حذف کند، در بی‌سیم به عباس و مرصاد و خانم صابری گفت: - نذارید از دست ناجا فرار کنن، بگیریدشون. اگرم فرار کردن خودتون برید دنبالشون. صدای ترقه برای چند لحظه قطع شد. شاهین سکندری خورد و روی زمین افتاد؛ و همین هم باعث شد در محاصره دو مامور پلیس قرار بگیرد. کمیل که دید شاهین گیر افتاده، به سمت حسام دوید تا جلوی فرار کردن او را هم بگیرد. حسام دقیقاً مقابل کمیل، در جهت مخالف او می‌دوید؛ اما ناگاه از حرکت ایستاد. خشک شد سر جایش؛ آن هم در آن همهمه و بلوا. کمیل هم سر جایش ایستاد؛ هاج و واج مانده بود. متوجه شد یک نقطه قرمز روی پهلوی حسام ایجاد شده و درحال گسترش است. حسام شروع کرد به تلوتلوخوردن و دست بر زخمش گذاشت. کمیل فهمید ماجرا چیست؛ دوید به سمت حسام و قبل از این که توجه مردم را به خود جلب کند، او را روی کولش انداخت و دوید... . باز هم صدای تیر در گوش مردم پیچید. آن‌هایی که داشتند از پنجره ساختمان‌ها به خیابان نگاه می‌کردند و فیلم می‌گرفتند، سرشان را داخل بردند تا گرفتار تیر غیب نشوند. هیچ‌کس نمی‌دانست تیر از کجا شلیک می‌شود؛ حتی خود نیروهای ناجا. صابری که دیگر شک نداشت این صدای گلوله است. با این که نفس‌هایش به شماره افتاده بود، تندتر دوید و به صدف تنه زد تا بر زمین بیفتد و از اصابت تیر در امان باشد. صدف محکم خورد روی زمین. صابری خیالش از بابت صدف که راحت شد، دوید به سمت شیدا و خواست او را هم بر زمین بیندازد؛ اما قبل از این که به شیدا برسد، صدای شلیک دیگری در فضا پیچید و شیدا روی زمین زانو زد. صابری تندتر از قبل، خودش را به شیدا رساند و کنارش نشست. زانوهایش بر زمین خراشیده شد و پشت سرش را نگاه کرد. چند مامور آمده بودند سراغ صدف و صدف راه نجات نداشت؛ جیغ و داد‌هایش هم راه به جایی نمی‌برد. نگاه صابری دوباره برگشت سمت شیدا که مانند ساختمانی ویرانه بر زمین رها شد و لکه خون آرام داشت روی شال سبزرنگش پخش می‌شد. گلوله در سرش نشسته بود. صابری با ناامیدی انگشت بر گردن شیدا گذاشت. نبضی در کار نبود. موهای رنگ‌شده شیدا حالا رنگ خون به خود گرفته و دور گردنش پیچیده بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
سخنان امروز رهبری به پایان رسید... اما هیییچ اشاره ای نسبت به حوادث اخیر نداشتند نظر شما چیست؟🧐‼️ 🔻عکس با دقت مطالعه شود🔺 @banatozzahra
خدایا اگر می‌دانستم با مرگ من یک دختر به دامان حجاب می‌رود، حاضر بودم هزاران بار بمیرم تا هزاران دختر به دامان حجاب بروند! شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 @Revayateeshg ╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
«سختی ها را تحمل کنید این انقلاب با نهایت اقتدار و توان به انقلاب جهانی امان زمان(عج) اتصال پیدا میکند» @Revayateeshg
خاطره از شهید علیرضا ایراندوست سال ۱۳۶۰: پس از بستن زخم مجروحین به کنار محمد آمدم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کوله‌پشتی‌اش باقی مانده بود. نمی دانم صبحانه بود یا نهار!؟ شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچه‌ها صدا زد: «دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاری‌ها(گروهک تروریستی فعال درکردستان) زنده‌ست و ناله می‌کنه.» با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود. وقتی به او رسیدیم پرسیدیم: «رزگاری مجروح کجاست؟» گفت: «پشت این تخته سنگ». بقیه‌ بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند، وقتی خواستم سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود گفت: «‌اول باید امکان هر عملی رو ازش سلب کنیم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتوانه». گفتم: «چرا؟» گفت: «برای این که وقتی نگاهش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحه‌اش زیر شکمش بود، امکان داره وقتی بهش نزدیک شدیم، به طرفمون شلیک کنه.» محمد که نزدیک من ایستاده بود، گفت: «برادر من! این بزدلا وقتی سالم باشن، صدای تکبیر که بلند میشه هر سوراخی رو هزار تومان می‌خرند، حالا که مجروح شده و از ترس، قدرت کمک خواستن را هم ندارنه، چطور چنین کاری می‌کنه؟» او در جوابش گفت: «قبول دارم، ولی می دونه که ما اعدامش می‌کنیم و شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم باخودش ببره.» محمد با خنده گفت: «اشکالی نداره تا نزدیک در جهنم باهاش هستم؛ بعد ازش جدا میشم و به طرف بهشت میرم و اونو به داخل جهنم هل میدم.» و با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند. فرمانده هم چند متر آن‌طرف‌تر مشغول صحبت کردن با بی‌سیم بود. به ما توجهی نداشت. پس از رفتن محمد برای دیدن مجروح و وضع جسمی‌اش، به دنبال او حرکت کردم. هر دو با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. فرد بیچاره روی تخته سنگی مشرف به پرتگاهی عمیق افتاده بود و اگر کمی بیشتر حرکت می‌کرد به داخل پرتگاه می‌افتاد، من و محمد با هم دو دست مجروح را گرفته و به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحه‌اش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده می‌شد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم، من کوله‌پشتی خود را از روی دوشم پایین آوردم و محمد دست به زیر بغل مجروح کرده او را برگرداند. هنوز محمد کاملا او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد، همین که نگاه کردم، دیدم محمد یک دستش به روی شکمش گرفته و خون از زیر آن به طور عجیبی بیرون می‌آید و دست دیگرش به اسلحه ژ۳ خودش بود و لوله‌اش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه‌ای که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژ۳ چون غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری مجروح افتاد. برای چند لحظه قدرت تفکر نداشتم و هیچ حرکتی نکردم. بعد از مدتی متوجه جریان شدم، در این لحظه بقیه‌ بچه‌ها هم که به طرف ما دویدند به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی مجروح بلند کردند، رزگاری نمک‌نشناس فرصت شلیک ۴ گلوله را پیدا کرده بود و همه را داخل شکم «محمد» خالی کرد و در همان لحظه‌ی شلیک، محمد هم ۸ تیری که داخل خشاب اسلحه داشت به طرف او خالی کرده بود، بدن محمد هنوز گرم بود و «خون گرم پاکش» از محل اصابت گلوله بیرون می‌آمد. او را بلند کردم و به پشت به روی تخته سنگی قرار دادم. همه‌ بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به بچه ها کردم، همگی اشک در چشمانشان جمع شده بود. آخر دیگر امیدی نبود که محمد زنده بماند و او کسی بود که به همه روحیه می‌داد. در سخت ترین عملیات‌ها شرکت می‌کرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل مداوا به دوش خود حمل می‌کرد. با صدای گرفته و بغض آلود گفتم: محمد جان! محمد!... آهسته چشم‌هایش را باز کرد و وقتی نگاهش به من افتاد گفت: «علی! نگفتم تا دروازه جهنم میریم و بعد من میرم بهشت و اونو به داخل دوزخ هل میدم؟» با این حرف همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطه‌ور است. مثل فنر از جا پرید، رنگش قرمز شد. بچه ها را کنار زد و به نزدیکی او آمد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به طرف من و گفت: «چی شده!؟» همگی نگاهمان به طرف رزگاری افتاد که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. روبه «محمد» کرد و گفت: «محمد صدای منو می‌شنوی؟» محمد دوباره چشم‌هایش را باز کرد و به طرف فرمانده نگاه کرد با زحمت بسیار گفت: «سلام» و بعد ادامه داد: « اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله... صحنه ی عجیبی بود و هیچ کس قدرت تکلم نداشت همه به لبهای محمد چشم دوخته بودند که با زحمت شهادتین خود را بر زبان جاری می کرد، وقتی شهادتین را گفت، خاموش شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه به خواب رفت.
مریم رجوی . این عکس رو خوب میدونه چیه. این صف زنده به گوری کرد ها در عملیات انفاله. ۱۸۰ هزار نفر کرد کردستان عراق با فرماندهی صدام حسین و همراهی مجاهدین خلق قتل عام شدن. ننگ تاریخ مجاهدین خلق 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من گول خوردم فکر میکردم واقعا به شعارهای خودشون پایبند هستند بیا شما به موهای من دست بزن مگه من چیزی میگم تازه مردها هم ریختن سرم هی بهشون میگم مگه این ناموس شماست به شما چه فکر کنم مردها تصمیم دارن زنهای مردم رو لخت کنن ولی گویا نسبت به خانواده ی خودشون تعصب دارن خلاصه که گول شعارهای اینا رو نخورید من بعد از اون همه کتک از خواب پریدم ولی شما مواظب باشید @Afsaran_ir
🔞 خاطره‌ای بشنوید از گروهک کومله که به بهانه مرحومه می‌خواد مردم رو بکشونه کف خیابون و مثلا شده لیدر اعتراضات رسمه به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می‌کنن. این رسم رو کومله هم اجرا می‌کردن، با این تفاوت که قربانی‌ها جوانان اسیر ایرانی بودند یک بار چند نفر از ما رو برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان کومله بردن. بعد از مراسم، اون عفریته گفت: "باید برام قربانی کنید تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی‌ها را بیارن. شش نفر از مقاوم‌ترین بچه‌های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمی‌شد را آوردن و تک تک سر بریدن... شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می‌زدن و آنها شادی و هلهله می‌کردن. اما این پایان ماجرا نبود. اون دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردن و این دوازده نفر رو هم سر بریدن. من و عده دیگری از برادران رو که برای تماشا برده بودن، به حالت بیهوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما رو روانه ی زندان کردن... 📚 حکایت فرزندان فاطمه جلد۱، ص۳۴ 🏴 @Roshangari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ رئیس‌جمهور پس از سخنرانی در مجمع عمومی سازمان ملل، مسیر این سازمان تا هتل محل اقامت را به صورت پیاده طی کرد. 🔹منافقین و گروه های معاند طی روزهای گذشته تلاش کرده بودند با فراخوان گسترده نیروهای خود در این مسیر، اقدام به تجمع علیه جمهوری اسلامی کنند/ رئیس جمهور تمامی مسیر مذکور را به صورت پیاده طی کرد. @HawzahNews| حوزه‌نیوز