فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت98
- خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... .
بشری به تصویر تلوزیون نگاه کرد، در جمعیت موج افتاده بود. هیچکس شعارهایی که مردم میدادند را رهبری نمیکرد؛ انگار همه در نتیجهی یک احساس و فکر مشترک، فهمیده بودند باید وفاداریشان را اعلام کنند تا خیال آقا از بابت مردم راحت شود؛ چرا که پایه انقلاب هم مردم بودند نه آن خواص بیخاصیت.
صدای آهنگ تبلیغات تلوزیون، بشری را به خودش آورد. اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست تا تلوزیون را خاموش کند. به ساعت مچیاش نگاه کرد؛ ساعت یک و نیم بامداد بود. ظهر نتوانست پخش مستقیم خطبههای نماز جمعه را ببیند و تا آن لحظه که شیفتش را با یکی از نگهبانان عوض کرد، فرصت شنیدن خطبهها را پیدا نکرده بود.
چادرش را دور خودش پیچید، روی موکت رنگ و رو رفته و نخنمای اتاق دراز کشید، آرنجش را تا کرد و زیر سرش گذاشت. خمیازهای کشید و خواست چشمانِ خستهاش را ببندد که صدای باز شدن در آهنین بازداشتگاه را شنید و پشت سرش، صدای قدم زدن چند نفر و گفت و گویی زمزمهوار. سرش را کمی از زمین ارتفاع داد و گوش تیز کرد.
- ما دستور داریم خانم صدف سلطانی رو ببریم.
حاج حسین، به طور اکید دستور داده بود تا زمان بازجویی، هیچکس جز خود بشری وارد اتاق صدف نشود؛ همه اینها در صدم ثانیهای از ذهن بشری گذشتند. حدسش داشت تبدیل به یقین میشد و اطمینان یافت اتفاق بدی قرار است بیفتد. صدای گفت و گوی خانمِ نگهبان و دو مردی که حالا تقریبا پشت در رسیده بودند داشت بالا میرفت:
- این وقت شب دستور دارید ببریدش؟
- دستور فوریه. ما ماموریم و معذور.
نگهبان صدایش را بالاتر برد:
- منم مامورم و معذور. مافوق من به من دستور داده نذارم احدالناسی غیر از خانم صابری وارد اون اتاق بشه. تا وقتی که مافوقم هست دستور نده، من اجازه نمیدم دستتون به دستگیره اون در بخوره. حکم هم همراهتون نیست که برای من مسئولیت قانونی داشته باشه!
بشری سر جایش نشست. نفس عمیقی کشید و چند تار مویی را که از مقنعهاش بیرون زده بودند به داخل هل داد. چادرش را مرتب کرد و ایستاد. سلاحش را بیرون کشید و آن را از حالت ضامن خارج کرد. بعد آرام، طوری که صدای پایش بلند نشود، به طرف در رفت تا صدای گفت و گوی نگهبان و دو مرد را بشنود. شک نداشت دو نفری که برای بردن صدف آمدهاند، باید از اعضای خود تشکیلات باشند که تا اینجا برای ورود مشکلی نداشتهاند. از پشت در، صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه یکی از مردها را شنید و لحن آمرانهاش را:
- سریع این در رو باز کن!
بشری مطمئن شد حدسش درست است. میدانست اگر آن نگهبان بخواهد مقاومت کند، حتماً کار به درگیری خواهد کشید. جمله حاج حسین در ذهنش زنگ میخورد: «نباید بذاری بلایی سر صدف بیاد؛ حتی به قیمت شهادت خودت.»
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
من یک دخترم.
سرشار از دنیای پاستیلی.
روح لطیفم را به اسم آزادی من، با هدف هوسخواهی خودت، خطخطی نکن.
مرد باش.
#زینتا
من یک دخترم.
پر از خندههای بیدغدغه.
حسهای دخترانهام را با شیطنتهای منظوردارت به بازی نگیر.
مرد باش.
#زینتا
من یک دخترم.
لبریز از نیاز خواسته شدن.
فانتزیهایم را با تصویرهای عجیب و پرفریب به چالش نکش.
مرد باش.
#زینتا
من یک دخترم.
مملو از نشاطهای شیرین.
برای رسیدن به هدفهایت، لذتهای زندگی را وارونه جلوه نکن.
مرد باش.
#زینتا
520.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#برای
برای تمام واقعیتهایی که نادیده گرفته شد 🥲💔
ID❣️@maktab_yazd
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت99
به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بیسیم، خطاب به نگهبان گفت:
- بذار برن تو، اشکالی نداره.
چندثانیه بعد، در اتاق باز شد. دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند. یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد و دیگری جلو رفت و خودش را به تختخواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند. بشری میتوانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است.
مرد ملافه را کنار زد؛ ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد. منجمد و بیحرکت سر جایش ایستاد و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛ اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد:
- دنبال چیزی میگشتی؟
مرد تمام قد برگشت به سمت صدا. بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد و نقش زمین شد. بشری میدانست میتواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد. مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود، نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری میتوانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند. هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل میکردند و برای مبارزه آماده میشدند.
مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحهاش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیشبینی میکرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند. ناله مرد به هوا رفت و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمیخواست به این راحتی گیر بیفتد. با وجود درد، پوزخند زد:
- با بد کسی در افتادی دختر کوچولو!
بشری ابرو بالا انداخت:
- دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحهت رو بنداز!
مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمیخواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند. منتظر شلیک مرد بود که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود. قبل از این که بشری واکنش نشان دهد، تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛ در نتیجه به سمت مرد هجوم برد.
قبل از این که بشری به مرد برسد، خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینیاش کف و خون بیرون ریخت. بدنش داشت میلرزید. بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش میجوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛ مشت محکمی در صورت مرد کوبید تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد:
- سیانور خورده! کمکهای اولیه! سریع!
باید هر طور که بود مرد را زنده نگه میداشت. وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. میدانست سیانور با کسی شوخی ندارد و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، میتواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد.
مرد همانجا بالا آورد و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود. دوباره خطاب به بیرون فریاد زد:
- پس این کمکهای اولیه چی شد؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت100
نگهبان همراه با یکی دیگر از بچههای شیفت شب، با جعبه کمکهای اولیه دویدند داخل اتاق و همان اول، آمپول ضدسیانور را برای تزریق به مرد آماده کردند. بشری از جا بلند شد. خواست به حاج حسین بیسیم بزند؛ اما دوباره خم شد و به دو ماموری که بالای سر مرد نشسته بودند تذکر داد:
- اینو زنده میخوایمش! حواستون باشه!
و نگاهی به دور و برش کرد. جنازه همراه مرد، در چهارچوب در رها شده بود. بشری دندانهایش را بر هم فشرد و زیر لب گفت:
- نامردای خائن!
از روی جنازه پرید و از پلهها بالا رفت. همزمان به حاج حسین بیسیم زد:
- قربان خیلی سریع نیاز به آمبولانس داریم، خیلی فوری! حدستون درست بود، یکیشون خودکشی کرده!
موقع بالا رفتنش از پلهها، اسلحه را از ضامن خارج نکرد. حس ششمش میگفت تا زمانی که از سلامت صدف مطمئن نشده، نباید سلاحش را غلاف کند. پاورچینپاروچین رسید به اتاق استراحت و در اتاق را باز کرد. صدف را دید که گوشه اتاق نشسته، زانوانش را بغل گرفته و از ترس میلرزد. بشری راهرو را چک کرد و از نبود خطر مطمئن شد؛ بعد قدم به اتاق گذاشت. صدف با دیدن بشری، بیشتر ترسید و خودش را به دیوار چسباند. با چشمانی که از ترس گشاد شده بودند و با صدایی که میلرزید پرسید:
- چی شده؟ این سر و صداها برای چیه؟ کیا میخواستن منو ببرن؟
بشری فهمید صدف با دیدن لباس خونین و اسلحه در دستش، بیشتر ترسیده. اسلحه را در حالت ضامن گذاشت و غلاف کرد. چادرش را جمع کرد تا چشم صدف به خونهای روی مانتویش نیفتد و از داخل یخچال گوشه اتاق، یک آبمیوه پاکتی برداشت. مقابل صدف نشست و آبمیوه را به صدف داد:
- بخورش، رنگت پریده!
صدف با دست لرزانش آبمیوه را گرفت؛ ولی آن را ننوشید و دوباره سوالش را تکرار کرد:
- چه خبر شده؟ اصلا اینجا کجاست؟ چرا نذاشتید من پیش بقیه بازداشتیها باشم؟
بشری با چشم به آبمیوه اشاره کرد:
- اول بخورش تا بهت بگم!
صدف از روی استیصال و با بیمیلی، کمی از آبمیوه را نوشید. بشری صدای حاج حسین را از بیسیم شنید:
- خانم صابری، وضعیت چطوره؟
بشری چشم از صدف بر نداشت و پاسخ داد:
- وضعیت زرده؛ الحمدلله فعلاً همه چیز تحت کنترله. ولی به کمک فوری نیاز داریم.
صدف دوباره لبهای خشکش را تکان داد:
- چرا نمیگین چی شده؟
بشری چشمانش را ریز کرد:
- اونایی که فرستادنت کف خیابون، گفته بودن اگه دستگیر شدی، یکم صبر کنی آزادت میکنیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جناب مسئول، جناب ناظر، وقتی جلوی جنگ شناختی که کاملا قانونی با استفاده از ظرفیتهای رسمی کشور به خوردمون میدن رو نمیگیرید، شما مستقیم مسئول خون جوونایی هستید که به همین واسطه و بیگناه پرپر شدن.
#زن_زندگی_آزادی
#مرد_لذت_آزادی
#حجاب
#عفاف
#زینتا
🔺تصویری که هیچگاه رسانههای ضدانقلاب نشان نمیدهند
🔹عکس مربوط به ۱۰ مهر ۱۴۰۱ در بلوار کشاورز تهران است که با واکنش کاربران فضای مواجه شد.
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ظلم های جمهوری اسلامی به زنان در ۵ دقیقه!
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈