eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک دخترم. پر از خنده‌های بی‌دغدغه. حس‌های دخترانه‌ام را با شیطنت‌های منظوردارت به بازی نگیر. مرد باش.
من یک دخترم. لبریز از نیاز خواسته شدن. فانتزی‌هایم را با تصویرهای عجیب و پرفریب به چالش نکش. مرد باش.
من یک دخترم. مملو از نشاط‌های شیرین. برای رسیدن به هدف‌هایت، لذت‌های زندگی را وارونه جلوه نکن. مرد باش.
520.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای تمام واقعیتهایی که نادیده گرفته شد 🥲💔 ID❣️@maktab_yazd
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بی‌سیم، خطاب به نگهبان گفت: - بذار برن تو، اشکالی نداره. چندثانیه بعد، در اتاق باز شد. دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند. یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد و دیگری جلو رفت و خودش را به تخت‌خواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند. بشری می‌توانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است. مرد ملافه را کنار زد؛ ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد. منجمد و بی‌حرکت سر جایش ایستاد و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛ اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد: - دنبال چیزی می‌گشتی؟ مرد تمام قد برگشت به سمت صدا. بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد و نقش زمین شد. بشری می‌دانست می‌تواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد. مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود، نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری می‌توانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند. هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل می‌کردند و برای مبارزه آماده می‌شدند. مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحه‌اش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیش‌بینی می‌کرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند. ناله مرد به هوا رفت و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمی‌خواست به این راحتی گیر بیفتد. با وجود درد، پوزخند زد: - با بد کسی در افتادی دختر کوچولو! بشری ابرو بالا انداخت: - دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحه‌ت رو بنداز! مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمی‌خواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند. منتظر شلیک مرد بود که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود. قبل از این که بشری واکنش نشان دهد، تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛ در نتیجه به سمت مرد هجوم برد. قبل از این که بشری به مرد برسد، خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینی‌اش کف و خون بیرون ریخت. بدنش داشت می‌لرزید. بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش می‌جوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛ مشت محکمی در صورت مرد کوبید تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد: - سیانور خورده! کمک‌های اولیه! سریع! باید هر طور که بود مرد را زنده نگه می‌داشت. وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. می‌دانست سیانور با کسی شوخی ندارد و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، می‌تواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد. مرد همان‌جا بالا آورد و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود. دوباره خطاب به بیرون فریاد زد: - پس این کمک‌های اولیه چی شد؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: نگهبان همراه با یکی دیگر از بچه‌های شیفت شب، با جعبه کمک‌های اولیه دویدند داخل اتاق و همان اول، آمپول ضدسیانور را برای تزریق به مرد آماده کردند. بشری از جا بلند شد. خواست به حاج حسین بی‌سیم بزند؛ اما دوباره خم شد و به دو ماموری که بالای سر مرد نشسته بودند تذکر داد: - اینو زنده می‌خوایمش! حواستون باشه! و نگاهی به دور و برش کرد. جنازه همراه مرد، در چهارچوب در رها شده بود. بشری دندان‌هایش را بر هم فشرد و زیر لب گفت: - نامردای خائن! از روی جنازه پرید و از پله‌ها بالا رفت. همزمان به حاج حسین بی‌سیم زد: - قربان خیلی سریع نیاز به آمبولانس داریم، خیلی فوری! حدستون درست بود، یکیشون خودکشی کرده! موقع بالا رفتنش از پله‌ها، اسلحه را از ضامن خارج نکرد. حس ششمش می‌گفت تا زمانی که از سلامت صدف مطمئن نشده، نباید سلاحش را غلاف کند. پاورچین‌پاروچین رسید به اتاق استراحت و در اتاق را باز کرد. صدف را دید که گوشه اتاق نشسته، زانوانش را بغل گرفته و از ترس می‌لرزد. بشری راهرو را چک کرد و از نبود خطر مطمئن شد؛ بعد قدم به اتاق گذاشت. صدف با دیدن بشری، بیشتر ترسید و خودش را به دیوار چسباند. با چشمانی که از ترس گشاد شده بودند و با صدایی که می‌لرزید پرسید: - چی شده؟ این سر و صداها برای چیه؟ کیا می‌خواستن منو ببرن؟ بشری فهمید صدف با دیدن لباس خونین و اسلحه در دستش، بیشتر ترسیده. اسلحه را در حالت ضامن گذاشت و غلاف کرد. چادرش را جمع کرد تا چشم صدف به خون‌های روی مانتویش نیفتد و از داخل یخچال گوشه اتاق، یک آبمیوه پاکتی برداشت. مقابل صدف نشست و آبمیوه را به صدف داد: - بخورش، رنگت پریده! صدف با دست لرزانش آبمیوه را گرفت؛ ولی آن را ننوشید و دوباره سوالش را تکرار کرد: - چه خبر شده؟ اصلا این‌جا کجاست؟ چرا نذاشتید من پیش بقیه بازداشتی‌ها باشم؟ بشری با چشم به آبمیوه اشاره کرد: - اول بخورش تا بهت بگم! صدف از روی استیصال و با بی‌میلی، کمی از آبمیوه را نوشید. بشری صدای حاج حسین را از بی‌سیم شنید: - خانم صابری، وضعیت چطوره؟ بشری چشم از صدف بر نداشت و پاسخ داد: - وضعیت زرده؛ الحمدلله فعلاً همه چیز تحت کنترله. ولی به کمک فوری نیاز داریم. صدف دوباره لب‌های خشکش را تکان داد: - چرا نمی‌گین چی شده؟ بشری چشمانش را ریز کرد: - اونایی که فرستادنت کف خیابون، گفته بودن اگه دستگیر شدی، یکم صبر کنی آزادت می‌کنیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جناب مسئول، جناب ناظر، وقتی جلوی جنگ شناختی که کاملا قانونی با استفاده از ظرفیت‌های رسمی کشور به خوردمون میدن رو نمی‌گیرید، شما مستقیم مسئول خون جوونایی هستید که به همین واسطه و بی‌گناه پرپر شدن.
🔺تصویری که هیچ‌گاه رسانه‌های ضدانقلاب نشان نمی‌دهند 🔹عکس مربوط به ۱۰ مهر ۱۴۰۱ در بلوار کشاورز تهران است که با واکنش کاربران فضای مواجه شد. 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ظلم های جمهوری اسلامی به زنان در ۵ دقیقه! 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
🌷 🟣 سعی کنید همدیگر‌ را بفهمید فرض کنید همسر شما کمی زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست، با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و دعوا دهن به دهن گذاشت چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه. سکوت و گفتن جمله «حق با شماست!» میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم می‌کنه. اما این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست، در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید ... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: دهان صدف چندبار باز و بسته شد؛ اما صدایش در نیامد. بشری دوباره گفت: - سوال پرسیدما! صدف باز هم چیزی نگفت. بشری این بار لحنش را جدی‌تر کرد: - ببین دخترجون! از همون اول که با رفیقت شیدا اومدی توی ایران، حواسمون بهت بود و سایه‌به‌سایه دنبالت بودیم. پس انکار کردن فایده نداره، درست جواب منو بده! صدف پلک‌هایش را بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. یک قطره اشک، آرام راهش را از چشم چپ صدف باز کرد و بر گونه‌اش کشیده شد. بشری پوزخند زد: - اومده بودن آزادت کنن! چشمان صدف ناگهان باز شد: - واقعاً؟ - آره؛ البته نه از دست ما، می‌خواستن کلا از قفس دنیا آزادت کنن؛ ولی متاسفانه خودشون آزاد شدن! صدف هین بلندی کشید و دستش را بر صورتش گذاشت. بشری ادامه داد: - اگه نگفته بودم بیارنت این‌جا و خودم نرفته بودم توی اتاق تو، الان داشتیم جنازه‌ تو رو جمع و جور می‌کردیم که ببریم سردخونه. صدف به لکنت افتاد: - چـ...چرا...می...می‌خواستن...منو...بـ...بکشن...؟ بشری از جا بلند شد و شانه بالا انداخت: - اینو باید از خودت پرسید! فعلاً استراحت کن. سعی کن به این فکر کنی که به چه کسایی اعتماد کردی... . و از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و قفل کرد. *** امید با احتیاط دستش را بر شانه حسین گذاشت و آرام گفت: - آقا...! حسین سریع سرش را بلند کرد. هنوز نیم‌ساعت هم از چرت زدنش نگذشته بود. امید با شرمندگی منتظر ایستاد تا حسین سر حال بیاید. حسین دو دستش را بر صورتش گذاشت و گفت: - بگو امید. می‌شنوم. - اول درباره مرگ شهاب بگم یا شیدا؟ - شهاب. امید نگاهی به پوشه‌ای که در دستانش بود انداخت و گفت: - حدستون درست بود. نتیجه کالبدشکافی نشون می‌ده بقایای یه سم فوق‌العاده خطرناک توی بدنشه. حسین دستش را از روی صورتش برداشت و با اخم به امید خیره شد: چه سمی؟ -عامل VX. اخم حسین غلیظ‌تر شد: وی.ایکس دیگه چه کوفتیه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶