فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت106
بشری به صندلی تکیه داد و دست به سینه، به صدف نگاه کرد:
- خب، ادامه بده.
- یه مدت کار کردم، با مانی هم دوست بودم. زندگیم داشت همونی میشد که میخواستم. من... .
صدایش لرزید و باز هم اشکش چکید:
- من عاشق مانی شده بودم... .
صدف سرش را روی میز گذاشت و دوباره زیر گریه زد. بشری نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. دستش را بر شانه صدف گذاشت و فشرد:
- فکر کنم برای امروز کافیه. بعدا بازم حرف میزنیم انشاءالله.
صدف سریع سرش را بالا آورد و دست بشری را گرفت. با صدای پر از التماسش گفت:
- نه! وایسا... .
بشری دوباره نشست. صدف بغضش را قورت داد و اشکش را پاک کرد:
- کار شرکت ما، این بود که از طریق استفاده از عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مواد آرایشی یا مکملهای غذایی و حتی بذرهای کشاورزی رو ارتقا بده. یعنی مثلا، طوری بذرها رو تغییر بدیم که نسبت به آفت مقاومتر باشه؛ یا ترکیبات مکملهای غذایی و مواد آرایشی طوری باشن که تاثیر بیشتر و قیمت تموم شدهی کمتری داشته باشن. واقعاً از کار توی اون شرکت احساس خوبی داشتم. داشتم به پیشرفت بشریت کمک میکردم. فقط هم من نبودم. چندین متخصص دیگه توی زمینههایی مثل شیمی و ژنتیک هم با ما کار میکردن.
صابری اخم کرد و دقتش را بیشتر کرد. خوشحال بود از این که صدف به حرف آمده است. صدف ادامه داد:
- یه روز...یه روز...توی آزمایشگاه حال مانی بد شد. بردیمش بیمارستان. بعد چند روز آزمایش و معاینه و اینا، فهمیدیم سرطان خون داره...
دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. دوباره هق زد و با گریه گفت:
- خیلی دیر شده بود. چندماه بیشتر زنده نموند.
و با صدای بلند گریه کرد. بشری دستش را روی دستان صدف گذاشت و فشار داد. لیوان آبش را پر کرد و به سمت صدف گرفت:
- بیا عزیزم. بخور حالت بهتر بشه.
صدف کمی از آب را نوشید تا آتش درونش را فرو بنشاند. یک دستمال کاغذی گرفت و بینیاش را پاک کرد. چند ثانیه ساکت ماند تا آرام شود و بعد گفت: رئیس شرکتمون میگفت احتمالا چون مانی یه پناهنده سیاسی بوده و الانم به سود ایران کار نمیکنه، حتماً عوامل رژیم ایران با عامل بیولوژیکی کشتنش. ولی منم خر نبودم. کمکم یه چیزایی فهمیده بودم؛ حدس میزنم شرکت ما داشت با دستکاری ژنی بذرهای کشاورزی، اونا رو به عوامل تراریخته خطرناک تبدیل میکرد. البته هیچوقت نتونستم ازش کامل سر دربیارم؛ ولی حدسم اینه. مثلا داشتیم روی ژن گیاه پنبهای که توی لوازم بهداشتی استفاده میشد کار میکردیم. من حدس میزنم نتیجه استفاده از اون نوع پنبه تراریخته، عقیم شدن بود. یا بعضی از روغنهایی که توی مواد آرایشی استفاده میشد، طوری دستکاری شده بودن که میتونستن توی طولانی مدت باعث سرطان بشن. حتی بذرهای ضدآفتی که تولید کرده بودیم، خیلی خوب بودن؛ مثلا یه نوع سیبزمینیه که با دستکاری ژنتیکی، مقاوم به آفت میشه. طوری که وقتی توی یه مزرعه، یه سیبزمینی به آفت آلوده بشه، خودش خودش رو نابود میکنه تا آفت توی مزرعه منتشر نشه؛ ولی من خیلی نسبت به اثر این چیزا روی بدن آدم خوشبین نبودم. همش هم به مدیر شرکت میگفتم اینایی که داریم میسازیم باید بیشتر مطالعه و آزمایش بشه؛ ولی گوش نمیداد. میخواستم دربارهش با مانی حرف بزنم...حیف که زنده نموند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔴فیروزه شجاعی را میشناسی؟!
او مادر شهید یوسف داورپناه است. #منافقین، سر یوسف را بریدند، شکمش را پاره کردند و جگر یوسف را بیرون کشیدند و بدنش را قطعه قطعه کردند و این مادر را همراه با پیکر شهیدش حبس کردند و چادر او کفن فرزندش شد😭😭
سلبریتی نیست، نخل طلایی و اسکار هم نگرفت ولی این زن قهرمان زندگی ماست...🌹
🕊🇮🇷📖🥀
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه تحلیل خیلی خوب از شرایط فعلی و برنامه ای که موساد به همراهی نوچه هاش برای منطقه اماده کرده که اشوبهای ایران بخش جدایی ناپذیر این برنامه است
@BisimchiMedia
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️🎥تحلیل جالب علی علیزاده از سکوت برخی خواص و کسانی که سالها نان این کشور و انقلاب رو خوردن و در ایام آشوب کوچکترین موضعی در رد و یا محکوم کردن این ناآرامی ها نداشتند...
کسانی که در این ایام سکوت کردند اگر فردا روزی در انتخابات ثبت نام کردند و رد صلاحیت شدند، فقط خودشون رو سرزنش کنند و بس...
#خواص_بی_خاصیت
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
@fetnehshekan
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️سکانس نهایی و ایستگاه پایانی شعار #زن_زندگی_آزادی اینجاست..
بهروایت تکاندهنده #پورن_استار و جوانان آمریکایی
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
41.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب ممنوع
آیا گروه های سکولار و فمنیست به دنبال حجاب اختیاری هستند یا ممنوعیت حجاب؟
ریحانه خدا، تو راه رفته و آزمون خطا شده را دوباره امتحان نمیکنی.
چون تو یک ایرانی هستی با فرهنگ هزاران ساله.
هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیرد.
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت107
بشری یک بار دیگر حرفهای صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید:
- درباره اینا با کس دیگهای هم حرف زدی؟
صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد:
- نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم...یعنی...شما میگین...اونا فهمیدن...؟
بشری با اطمینان سرش را تکان داد:
- مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. میخوای بهت بگم برنامهشون دقیقاً چی بوده؟
صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد:
- چی بوده؟
- وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسیت و زاویهدار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باجخواهی کنن. ما به این کار میگیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذیهاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن.
دهان صدف باز مانده بود. باورش نمیشد همه این مدت، از زمان پناهندگیاش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده میکرده. تمام زندگیاش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد:
- میشه کنارم بمونی؟
بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد:
- چرا؟
- من میترسم. تکلیفم چی میشه؟
بشری لبخند دلگرمکنندهای زد:
- تا حالا اینجا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟
صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- نه!
- بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه.
***
شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصیاش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصبهای دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید:
- سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت108
میلاد نفسنفس میزد. عباس دل خوشی از میلاد نداشت. نمیدانست میلاد چرا مدتیست که سر کار نیامده و احساس مبهمی به او میگفت شاید نفوذی همان میلاد باشد. با این وجود، شکاش را قورت داد و پاسخ داد:
- جانم میلاد؟
میلاد یک نفس عمیق کشید:
- چند روز دیگه، خانم و بچهم از خارج برمیگردن؛ ولی من شاید ماموریت باشم و نتونم برم ببینمشون. یه هدیه برای کوثر کوچولوم خریدم. میشه تو ببری بهش بدی؟
عباس از این خواسته میلاد تعجب کرد. به وضوح احساس میکرد صدا و حالت حرف زدن میلاد عادی نیست. احساس میکرد میلاد میخواهد حرفی بزند؛ اما از گفتن آن پشت تلفن میترسد. شاید هم به رمز حرف میزد. آب گلویش را قورت داد و گفت:
- باشه داداش. فقط هدیه رو کجا گذاشتی؟
- توی خونمون، گذاشتم توی اتاقش. همون عروسکیه که همیشه دلش میخواست براش بخرم.
عباس کمی به ذهنش فشار آورد. چندباری کوثر را دیده و با او بازی کرده بود. میدانست کوثر آرزو دارد یک خرس عروسکی بزرگ داشته باشد؛ از خودش بزرگتر. گفت:
- آهان، فهمیدم. باشه حتماً.
صدای خنده بغضآلود میلاد را شنید. اگر کنار میلاد بود، میتوانست رد اشک را روی صورتش ببیند. میلاد گفت:
- حتماً بهش بدی ها. یادت نره. میخوام توی فرودگاه بهش بدی که حسابی غافلگیر بشه!
عباس حسابی نگران شده بود. معنای اینطور حرف زدن میلاد را نمیفهمید. با تردید گفت:
- چی شده میلاد؟ مگه خودت نیستی؟
میلاد باز هم میان گریه خندید:
- نمیدونم...فقط...وقتی دیدیش از طرف من یه گاز به لپای خوشگلش بگیر. باشه؟
بغض به گلوی عباس چنگ انداخت. خواست دلیل این توصیهها را بپرسد ولی صدای شکستن شیشه از پشت خط و بعد هم بوق اشغال، مجال پرسیدن نداد. صدای خرد شدن شیشه به قدری مهیب بود که عباس را از جا پراند و چندبار با صدای بلند میلاد را صدا زد. میدانست فایده ندارد.
میلاد از یک سو منتظر پاسخ عباس بود و از سویی منتظر قاتلی که خیلی زود سر وقتش میرسید؛ حتی زودتر از این که عباس جواب بدهد. حتی نتوانست مدل ماشینی که با سرعت از روبه رو به سمتش میآمد را تشخیص دهد؛ در چشم به هم زدنی، همه جا سیاه شد و آخرین ادراکش، صدای خرد شدن شیشهها بود.
***
حسین از پشت شیشه آی.سی.یو به میلاد نگاه میکرد؛ میلاد میان آن همه لوله و سیم و دستگاه گم شده بود. پزشکی بالای سر میلاد ایستاده بود و داشت معاینهاش میکرد، از آی.سی.یو بیرون آمد و آمد به سمت حسین؛ میدانست که اول از همه باید به حسین جواب پس بدهد. گفت:
- متاسفم که اینو میگم؛ اما سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ یعنی رفته توی کما. همین که توی همچین تصادفی زنده مونده هم معجزهست. دیگه کاری از دست ما برنمیاد؛ باید ببینیم خدا چی میخواد.
چشمان حسین سیاهی رفت؛ اما خودش را نگه داشت:
- ممنونم دکتر.
حسین این را گفت و سرش را به دیوار تکیه داد. نمیدانست حالا باید به زن و بچه میلاد چه جوابی بدهد. دست عباس بر شانهاش نشست:
- حاجی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
برای مظلومیت هموطنم
برای جسمهای بلعیده
برای روحهای آواره
برای خندههای بیمعنی
برای زندگیهای بیمقصد
برای آیندههای بیرنگشده
برای دخترای بیارزش شده
برای زنهای بیحرمت شده
برای جنسیتهای جنس شده
میایستم؛ میایستیم پشت به تو.
تا بدونی من عروسکت نمیشم
تا تو به هدف دم دستی کردنم برسی.
من یک زن اصیل ایرانیم.
#برای
#زن
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت109
حسین چشمانش را باز کرد. چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود. عباس گفت:
- حالش چطوره؟
حسین لبش را جمع کرد و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد:
- وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتشنشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبهرو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزهست، الانم رفته توی کما.
چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد:
- حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟
حسین نگاه معناداری به عباس کرد:
- رانندهای پشت فرمون نیسان نبوده!
حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر:
- یعنی چی؟
و صبر نکرد حسین جواب بدهد:
- نگید که عمدی بوده...؟!
حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد:
- متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته.
صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغضآلود شد:
- چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچهش برگردن ایران!
حسین دو دستش را بر شانههای عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو:
- آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچهش قراره برگردن؟
عباس سرش را پایین انداخت و با دو انگشت، تیغه بینیاش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمیتونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش.
حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت:
- چرا به تو گفته؟
انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت:
- بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم.
عباس هنوز خیره بود به میلاد. پرسید:
- چرا میخواستن بکشنش؟
- بیا بریم تو راه بهت میگم.
و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید:
- میشه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت110
حسین دست عباس را گرفت و کشید:
- بیا بریم، اینجا نمیشه حرف زد.
از بیمارستان خارج شدند و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بیتابی، سوالش را تکرار کرد. حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد:
- گفت اون هدیهای که گذاشته برای دخترش کجاست؟
لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد:
- توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُندهها.
حسین سرش را تکان داد. عباس بیتابتر پرسید:
- چرا اینو میپرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم!
حسین انگار حرفهای عباس را نمیشنید. بیسیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد:
- اوضاع چطوره ابراهیمی؟
عباس سر در نمیآورد؛ ابراهیمی که بود؟ میدانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمیگیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بیسیم تمام شود و دیگر حرفی نزد. حسین که سکوت عباس را دید، گفت:
- خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر میدی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام.
نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد:
- به موقعش برات توضیح میدم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم.
عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد.
***
- نمیخوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی اینجا؟
کمیل سلام نمازش را داد، سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد:
- وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. میدونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟
حسام اخمهایش را در هم کشید و خواست انکار کند:
- چی میگی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟
کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت:
- فکر کن یه دوست. یه رفیق که میخواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده.
صورت حسام از درد جمع شد:
- برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶