eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه تحلیل خیلی خوب از شرایط فعلی و برنامه ای که موساد به همراهی نوچه هاش برای منطقه اماده کرده که اشوبهای ایران بخش جدایی ناپذیر این برنامه است @BisimchiMedia
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️🎥تحلیل جالب علی علیزاده از سکوت برخی خواص و کسانی که سالها نان این کشور و انقلاب رو خوردن و در ایام آشوب کوچکترین موضعی در رد و یا محکوم کردن این ناآرامی ها نداشتند... کسانی که در این ایام سکوت کردند اگر فردا روزی در انتخابات ثبت نام کردند و رد صلاحیت شدند، فقط خودشون رو سرزنش کنند و بس... @fetnehshekan
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️سکانس نهایی و ایستگاه پایانی شعار اینجاست.. به‌روایت تکاندهنده و جوانان آمریکایی 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
41.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب ممنوع آیا گروه های سکولار و فمنیست به دنبال حجاب اختیاری هستند یا ممنوعیت حجاب؟ ریحانه خدا، تو راه رفته و آزمون خطا شده را دوباره امتحان نمی‌کنی. چون تو یک ایرانی هستی با فرهنگ هزاران ساله. هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیرد.
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: بشری یک بار دیگر حرف‌های صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید: - درباره اینا با کس دیگه‌ای هم حرف زدی؟ صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد: - نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم...یعنی...شما می‌گین...اونا فهمیدن...؟ بشری با اطمینان سرش را تکان داد: - مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. می‌خوای بهت بگم برنامه‌شون دقیقاً چی بوده؟ صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد: - چی بوده؟ - وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسی‌ت و زاویه‌دار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باج‌خواهی کنن. ما به این کار می‌گیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذی‌هاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن. دهان صدف باز مانده بود. باورش نمی‌شد همه این مدت، از زمان پناهندگی‌اش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده می‌کرده. تمام زندگی‌اش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد: - می‌شه کنارم بمونی؟ بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد: - چرا؟ - من می‌ترسم. تکلیفم چی می‌شه؟ بشری لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد: - تا حالا این‌جا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟ صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد: - نه! - بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه. *** شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصی‌اش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصب‌های دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید: - سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: میلاد نفس‌نفس می‌زد. عباس دل خوشی از میلاد نداشت. نمی‌دانست میلاد چرا مدتی‌ست که سر کار نیامده و احساس مبهمی به او می‌گفت شاید نفوذی همان میلاد باشد. با این وجود، شک‌اش را قورت داد و پاسخ داد: - جانم میلاد؟ میلاد یک نفس عمیق کشید: - چند روز دیگه، خانم و بچه‌م از خارج برمی‌گردن؛ ولی من شاید ماموریت باشم و نتونم برم ببینمشون. یه هدیه برای کوثر کوچولوم خریدم. می‌شه تو ببری بهش بدی؟ عباس از این خواسته میلاد تعجب کرد. به وضوح احساس می‌کرد صدا و حالت حرف زدن میلاد عادی نیست. احساس می‌کرد میلاد می‌خواهد حرفی بزند؛ اما از گفتن آن پشت تلفن می‌ترسد. شاید هم به رمز حرف می‌زد. آب گلویش را قورت داد و گفت: - باشه داداش. فقط هدیه رو کجا گذاشتی؟ - توی خونمون، گذاشتم توی اتاقش. همون عروسکیه که همیشه دلش می‌خواست براش بخرم. عباس کمی به ذهنش فشار آورد. چندباری کوثر را دیده و با او بازی کرده بود. می‌دانست کوثر آرزو دارد یک خرس عروسکی بزرگ داشته باشد؛ از خودش بزرگ‌تر. گفت: - آهان، فهمیدم. باشه حتماً. صدای خنده بغض‌آلود میلاد را شنید. اگر کنار میلاد بود، می‌توانست رد اشک را روی صورتش ببیند. میلاد گفت: - حتماً بهش بدی ها. یادت نره. می‌خوام توی فرودگاه بهش بدی که حسابی غافلگیر بشه! عباس حسابی نگران شده بود. معنای اینطور حرف زدن میلاد را نمی‌فهمید. با تردید گفت: - چی شده میلاد؟ مگه خودت نیستی؟ میلاد باز هم میان گریه خندید: - نمی‌دونم...فقط...وقتی دیدیش از طرف من یه گاز به لپای خوشگلش بگیر. باشه؟ بغض به گلوی عباس چنگ انداخت. خواست دلیل این توصیه‌ها را بپرسد ولی صدای شکستن شیشه از پشت خط و بعد هم بوق اشغال، مجال پرسیدن نداد. صدای خرد شدن شیشه‌ به قدری مهیب بود که عباس را از جا پراند و چندبار با صدای بلند میلاد را صدا زد. می‌دانست فایده ندارد. میلاد از یک سو منتظر پاسخ عباس بود و از سویی منتظر قاتلی که خیلی زود سر وقتش می‌رسید؛ حتی زودتر از این که عباس جواب بدهد. حتی نتوانست مدل ماشینی که با سرعت از روبه رو به سمتش می‌آمد را تشخیص دهد؛ در چشم به هم زدنی، همه جا سیاه شد و آخرین ادراکش، صدای خرد شدن شیشه‌ها بود. *** حسین از پشت شیشه آی.سی.یو به میلاد نگاه می‌کرد؛ میلاد میان آن همه لوله و سیم و دستگاه گم شده بود. پزشکی بالای سر میلاد ایستاده بود و داشت معاینه‌اش می‌کرد، از آی.سی.یو بیرون آمد و آمد به سمت حسین؛ می‌دانست که اول از همه باید به حسین جواب پس بدهد. گفت: - متاسفم که اینو می‌گم؛ اما سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ یعنی رفته توی کما. همین که توی همچین تصادفی زنده مونده هم معجزه‌ست. دیگه کاری از دست ما برنمیاد؛ باید ببینیم خدا چی می‌خواد. چشمان حسین سیاهی رفت؛ اما خودش را نگه داشت: - ممنونم دکتر. حسین این را گفت و سرش را به دیوار تکیه داد. نمی‌دانست حالا باید به زن و بچه میلاد چه جوابی بدهد. دست عباس بر شانه‌اش نشست: - حاجی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
برای مظلومیت هم‌وطنم برای جسم‌های بلعیده برای روح‌های آواره برای خنده‌های بی‌معنی برای زندگی‌های بی‌مقصد برای آینده‌های بی‌رنگ‌شده برای دخترای بی‌ارزش شده برای‌ زن‌های بی‌حرمت شده برای جنسیت‌های جنس شده می‌ایستم؛ می‌ایستیم پشت به تو. تا بدونی من عروسکت نمیشم تا تو به هدف دم دستی کردنم برسی. من یک زن اصیل ایرانیم.
برای خاتوزین برای ناهید فاتح برای فرنگیس حیدریان برای فاطمه اسدی برای شیلر رسولی برای شیرزنای کردستان، برای شجاعت زن بودن، برای کردهای با عفت ایستادیم کنارشون تا پس بگیریم هویت کردای ایرانی رو.
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین چشمانش را باز کرد. چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود. عباس گفت: - حالش چطوره؟ حسین لبش را جمع کرد و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد: - وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتش‌نشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبه‌رو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزه‌ست، الانم رفته توی کما. چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد: - حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟ حسین نگاه معناداری به عباس کرد: - راننده‌ای پشت فرمون نیسان نبوده! حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر: - یعنی چی؟ و صبر نکرد حسین جواب بدهد: - نگید که عمدی بوده...؟! حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد: - متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته. صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغض‌آلود شد: - چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچه‌ش برگردن ایران! حسین دو دستش را بر شانه‌های عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو: - آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچه‌ش قراره برگردن؟ عباس سرش را پایین انداخت و با دو انگشت، تیغه بینی‌اش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت: - دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمی‌تونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش. حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت: - چرا به تو گفته؟ انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت: - بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم. عباس هنوز خیره بود به میلاد. پرسید: - چرا می‌خواستن بکشنش؟ - بیا بریم تو راه بهت می‌گم. و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید: - می‌شه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین دست عباس را گرفت و کشید: - بیا بریم، این‌جا نمی‌شه حرف زد. از بیمارستان خارج شدند و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بی‌تابی، سوالش را تکرار کرد. حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد: - گفت اون هدیه‌ای که گذاشته برای دخترش کجاست؟ لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد: - توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُنده‌ها. حسین سرش را تکان داد. عباس بی‌تاب‌‌تر پرسید: - چرا اینو می‌پرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم! حسین انگار حرف‌های عباس را نمی‌شنید. بی‌سیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد: - اوضاع چطوره ابراهیمی؟ عباس سر در نمی‌آورد؛ ابراهیمی که بود؟ می‌دانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمی‌گیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بی‌سیم تمام شود و دیگر حرفی نزد. حسین که سکوت عباس را دید، گفت: - خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر می‌دی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام. نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد: - به موقعش برات توضیح می‌دم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم. عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. *** - نمی‌خوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی این‌جا؟ کمیل سلام نمازش را داد، سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد: - وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. می‌دونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟ حسام اخم‌هایش را در هم کشید و خواست انکار کند: - چی می‌گی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟ کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت: - فکر کن یه دوست. یه رفیق که می‌خواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده. صورت حسام از درد جمع شد: - برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🇮🇷 👈 آیا می‌دانید برای چه کارهایی انجام داده است؟ ⭕️ در بحث آموزش: ♦️ به گزارش WEF یعنی انجمن جهانی اقتصاد، ما در برابری حق تحصیل دختر و پسر و عدالت آموزشی در دنیا رتبه‌ی 1 را داریم. 💢 به گزارش سازمان ملل قبل از انقلاب ایران جزء بی‌سوادترین کشورها در حوزه‌ی بانوان بود اما الان جزء باسوادترین کشورها در حوزه‌ی بانوان هستیم: میزان بی‌سوادی زنان ایران، از ۵۰ تا ۶۰ درصد در سال 1354 به کمتر از 10 درصد در سال 1389 کاهش یافته‌است. ♦️ افزایش نسبت دختران به پسران در تحصیلات دانشگاهی: نسبت دختران در کل دانشجویان، از حدود 25 درصد در دهۀ 50، گاه به بیش از 50 درصد رسیده است. ♦️ افزایش استادان زن در دانشگاه‌ها: نسبت زنان در استادان و هیئت‌علمی دانشگاه‌های کشور، از حدود 14 درصد در دهۀ 50، به حدود 30 درصد در دهۀ 90 رسیده‌است. ⭕️ در بحث ورزش بانوان: ♦️ تعداد رشته‌های ورزشی بانوان از ۷ رشته در سال 1357، به ۳۸ رشته طی ۲۰ سال اول انقلاب ♦️ تعداد مربیان ورزشیِ خانم نیز رشدی نجومی داشته و از 9 مربی به 35.000 مربی افزایش یافته است. ♦️ تعداد داوران زن نیز از ۷ نفر به 16٫000 نفر رسیده ‌است، که نشان از افزایش ۲هزاربرابری داورِ زن است ♦️ همچنین تعداد ورزشگاه‌های اختصاصی بانوان پس از انقلاب اسلامی، 30 برابر شده‌است. ♦️ فدراسیون‌های فعال ورزشی در حوزۀ بانوان از ۱ مورد به ۴۹ فدراسیون افزایش یافته است. ♦️ مدال‌های کسب‌شده در رویدادهای بین‌المللی توسط بانوان از ۲ مورد در ابتدای انقلاب به بیش از ۸۰۰ مورد رسیده است. 🌸@girlsturntochastity ⭕️ در بحث بهداشت و سلامت: ♦️ در شاخصه‌ی امید به زندگی زنان،‌به گزارش WHO (سازمان بهداشت جهانی) ما پایین‌تر از تمام کشورهای منطقه به جز افغانستان بودیم، پایین‌تر از تمام کشورهای آمریکای جنوبی بودیم، پایین‌تر از تمام کشورهایی که از شوروی جدا شدند بودیم، درحالی که الان بالاتر از بسیاری از کشورهای جهان هستیم و از ۵۷ سال به بیش از ۷۷ سال رسیده ایم. ♦️ در تعداد پزشک بانوان، پس از انقلاب، تعداد پزشک‌های فوق تخصص مرد 3 برابر شده اما خانم‌ها 12 برابر شده است. ♦️ افزایش نسبت پزشکان متخصص زن از 15 درصد به 40 درصد طی فقط بیست سال. ♦️ افزایش نسبت پزشکان فوق‌تخصص زن از 9 درصد به 30 درصد طی فقط بیست سال. ♦️ افزایش نسبت پزشکان متخصص زن در حوزۀ زنان و زایمان، از 16 درصد به 98 درصد طی فقط بیست سال. و... . 🇮🇷برگرفته از کتاب صعود چهل ساله از آمارهای سازمان بین الملل 💢 جمهوری اسلامی در حوزه‌ی بانوان فوق‌العاده کار کرده در حدی که نیویورک تایمز چند سال پیش یک گزارشی را منتشر کرد که انقلاب 1979 میلادی یعنی سال 57 نقطه‌ی عطفی برای زنان ایرانی در همه‌ی حوزه‌ها بوده است. به جمع دختران ایرانی اضافه شو☺️👇 🌼@girlsturntochastity
▫️تا میگی صنعت ایران ، میگن ژاپن پیشگامه! ▫️تا میگی ایران درحال اصلاح بروکراسی اداریشه ، میگن آمریکا خیلی وقته اصلاحش کرده...! ▫️تا میگی قدرت نظامی ایران ، میگن چین که خیلی وقته یه ابر قدرت نظامیه! ▫️تا میگی قدرت نفوذ اطلاعاتی ایران ، میگن mi6 انگلیسو ندیدی! ▫️تا میگی رشد بالای بهداشت و درمان ایران ، میگن آلمان و ما ادراک ما آلمان! 🔻مسلمون نیستید لااقل آزاده باشید .. 🔹نمیخوام محاسن کشورهای دیگه رو تکذیب یا تایید کنم ؛ اما اگه میخوای کشورتو مقایسه کنی ، فقط با یک کشور پیشرفته ، واقع بینانه در تمامی فاکتورها مقایسه کن! نه اینکه خوبی‌های همه کشورهای دنیا رو گلچین کنی بعد بکوبی توی سر کشور ۴۰ساله‌ خودت!، بدون درنظر گرفتن معایب تک تک همون کشورها که ایران خیلی از اونها رو نداره! 🔻اگه تو که از این آب و خاکی ، انصاف رو درباره کشورت رعایت نکنی پس وای به حال معامله‌ی دشمن..! ✍محقق_م_د 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13