eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: عباس از این لحن قاطع حسین جا خورد؛ اما انقدر حسین را دوست داشت که ناراحت نشود: - چشم حاجی جان. هوای تیرماه از همیشه گرم‌تر بود و شلوغی خیابان‌های دروازه‌شیراز هم انگار این گرما را بیشتر می‌کرد. با این که چند نفر داشتند برای تظاهرات جمع می‌شدند؛ ولی بعد از سخنرانی رهبر انقلاب، خیلی‌ها متوجه دست‌های پشت پرده این آشوب‌ها شده بودند و ترجیح می‌دادند آب به آسیاب دشمن نریزند؛ اما هنوز کسانی هم بودند که تشنه ماجراجویی باشند یا مستقیم با دستور افرادی خارج از مرزها، دست به آشوب می‌زدند. بهزاد و سارا با هم بودند؛ اما عباس ناگاه متوجه شد که نمی‌بیندشان. نمی‌دانست چطور شد که غیب شدند. دلش می‌خواست بنشیند روی زمین و به حال خودش گریه کند؛ اما باید پیدایشان می‌کرد. میان جمعیت چشم گرداند. انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. با حرص نفسش را بیرون داد؛ نباید اجازه می‌داد وارد جمعیت بشوند؛ آن هم جمعیت عصبانی و نه چندان بزرگی که دیگر حرفشان رای نبود و مستقیماً حرف از براندازی نظام می‌زدند. عباس به وضوح تفاوت فتنه‌گرها را با مردم عادیِ معترض می‌فهمید. مردم عادی به اموال خودشان آسیب نمی‌زدند و رفتارهایشان تا حد زیادی آمیخته به احتیاط و کمی هم ترس بود؛ اما فتنه‌گرها، بی‌محابا به سمت نیروهای ضدشورش حمله می‌بردند، شیشه مغازه‌ها را می‌شکستند و سطل‌های زباله را آتش می‌زدند و پیدا بود که برای ایجاد آشوب آموزش دیده‌ اند. حالا عباس با قیافه و سر و شکل مذهبی‌اش، طعمه خوبی بود برای کتک خوردن از جماعت فتنه‌گر. گیر افتاده بود. سعی کرد خودش را بکشاند کنار خیابان؛ جایی که کمی مرتفع تر باشد تا راحت‌تر اطراف را از نظر بگذراند. ناگاه، صدای سوت مانندی از سمت چپش شنید و حرارت عبور گلوله را از کنار سرش حس کرد. تا به خودش بیاید، گلوله تنه درخت کنارش را خراشیده و در تنه درخت فرو رفته بود. حتی براده‌های خرده چوب را دید که به اطراف پاشید. نباید جلب توجه می‌کرد؛ پس وقت برای بیرون آوردن مرمی گلوله نداشت. طوری که کسی نفهمد، به خراش گلوله روی درخت دقت کرد. حدس زد گلوله را از بالا شلیک کرده‌اند. ساختمان‌های مقابلش را از نظر گذراند. درخشش چیزی از بالای ساختمان چشمش را زد. بیشتر دقت کرد. پشت پنجره یکی از ساختمان‌های تجاری، مردی را دید که سرش را کمی از پرده پنجره بیرون آورد. عباس توانست انعکاس نور آفتاب روی لوله اسلحه دوربین‌دار مرد را از همان پایین هم ببیند. فهمید مرد برای شلیک بعدی آماده می‌شود. عباس طوری که کسی شک نکند، چند قدم آن‌سوتر رفت. چند ثانیه بعد، گلوله دقیقا نشست بر همان دیواری که عباس به آن تکیه کرده بود. از دیدن اثر گلوله، چند لحظه هاج و واج ماند و نفسش را بلند بیرون داد. احتمالاً اگر چند ثانیه دیگر آن‌جا ایستاده بود، الان داشتند جنازه‌اش را می‌بردند سردخانه. نور امیدی در دلش درخشید. با این که از آن فاصله نتوانسته بود چهره مرد را تشخیص دهد، اما حدس زد خودش باشد. با همان حالت بی‌تفاوتش راه افتاد به سمت دیگر خیابان؛ اول از دیدرس مرد تک‌تیرانداز خارج شد و بعد در ساختمان تجاری را پیدا کرد. باید زودتر می‌رسید به مرد و دستگیرش می‌کرد؛ قبل از این که از آن بالا، یکی از مردم از همه جا بی‌خبر داخل خیابان را هدف بگیرد و خانواده‌ای را داغدار کند. با همین فکرها رسید به در ساختمان. خواست وارد شود که نگهبان صدایش زد: - آقا وایسا... . عباس برگشت سمت نگهبان. نگهبان پیرمردی ریزجثه بود که چشمانش از اضطراب دودو می‌زد. به سمت عباس آمد و با صدایی که از ترس شنیده شدن آرام بود به عباس گفت: - شما مامورین آقا؟ عباس از یک سو از بابت مرد تک‌تیرانداز نگران بود و از سویی فکر کرد شاید پیرمرد بتواند در پیدا کردن مرد کمکش کند. لبخند زد: - نه پدرجان. من بسیجی‌ام. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: پیرمرد سرش را به عباس نزدیک‌تر کرد: - آقا! به خدا من زن و بچه دارم. باور کنین من تقصیری ندارم. عباس فهمید حتما پیرمرد چیزهایی می‌داند. گفت: - چی شده پدرجان؟ خواهش می‌کنم زودتر بگین، من عجله دارم. - برام بد نمی‌شه؟ - اگه راستشو بگین نه. پیرمرد دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. پاساژ خالی بود؛ مثل تمام مغازه‌هایی که بخاطر جو ملتهب آن روزها نیمه تعطیل بودند. بعد آرام گفت: - یه زن و مرد همراه یکی از صاحب مغازه‌ها همین ده دقیقه پیش اومدن تو ساختمون؛ اول خواستم راهشون ندم ولی چون یکی از صاحب مغازه‌های همین پاساژ همراهشون بود و گفتن کار واجب دارن راهشون دادم. نه قیافه مرده مشخص بود نه زنه. ماسک زده بودن. مرده با صاحب مغازه رفتن بالا، ولی زنه دم در موند و چند دقیقه بعد از کیفش یه شال سبز درآورد و انداخت رو سرش رفت بیرون. چیکار کنم آقا؟ من می‌ترسم اومده باشن دزدی و خرابکاری. - هیکل مَرده چطوری بود؟ - بلند و چهارشونه بود، سرشم کم مو بود. پوستشم تیره بود. یه کیف بزرگ هم همراهش بود. عباس دیگر مطمئن شد زده به هدف؛ هرچند فهمید که سارا را گم کرده است. حالا یک گوشش به خیابان بود که ببیند هیاهو می‌شود یا نه؛ چون اگر کسی از مردم کشته می‌شد، سر و صدایش را می‌شنید. به پیرمرد گفت: - ممنون پدرجان. کجا هستن الان؟ - نمی‌دونم. اون صاحب مغازهه یه موبایل‌فروشی تو طبقه سوم داره، موبایل فروشی شاهین. شاید اونجا رفته باشن، شایدم نه. - این‌جا آسانسور نداره؟ - داره ولی خرابه. قرار بود تعمیرکارش بیاد که بخاطر این شلوغیا نیومده هنوز. عباس درحالی که به سمت پله‌های اضطراری می‌دوید گفت: - خدا خیرت بده پدرجان. و با تمام توان از پله‌ها بالا رفت. نمی‌دانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. تا الان مطمئن بود دونفر هستند اما ممکن بود بیشتر هم باشند. دونفر که یک نفرشان آموزش‌دیده و مسلح است؛ یک چریک آموزش‌دیده و کارکشته از سازمان منافقین. وقتی به پله‌های طبقه سوم رسید، قدم‌هایش را آرام کرد و یک دستش را گذاشت پشت کمرش، روی اسلحه. هیچ صدایی نمی‌آمد و عباس هم سعی می‌کرد این سکوت را با صدای قدم‌هایش بر هم نزند. از پشت دیوار راه‌پله، به راهرو سرک کشید. کسی در راهرو نبود. چشمش خورد به تابلوی نئون کتابفروشی شاهین که چشمک می‌زد. آرام قدم به راهرو گذاشت و گوش تیز کرد؛ بلکه صدای بهزاد و مرد همراهش را بشنود؛ اما صدایی نمی‌آمد. هنوز نرسیده بود به مغازه که در آن باز شد و عباس، دید همان مردی که همراه بهزاد بود، از مغازه بیرون آمد. دقیقاً همان کسی بود که برای اطمینان از مرگ شیدا، بالای جنازه‌اش حاضر شده بود. چند ثانیه، هردو هاج و واج به هم نگاه کردند؛ اما این عباس بود که زودتر به خودش آمد و فریاد زد: - ایست! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
دروغ‌های شاخ‌دار رسانه‌های ضد ایرانی درباره اتفاقات اردبیل 🔹شبکه سعودیِ اینترنشنال مدعی شد دختری به نام آی‌تک یا اسرا پنج‌شنبه ۲۱ مهر در اردبیل در مدرسه از نیروهای امنیتی کتک خورده و در بیمارستان فوت کرده! این‌درحالی است که اسرا پناهی روز چهارشنبه جان خود را از دست داده و آی‌تک دختری است که خرداد امسال فوت کرده. 🔹امروز تصویر دختری در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد که او را آی‌تک معرفی کردند اما چندی پیش برخی با همین تصویر مدعی شدند این دختر در سنندج کشته شده! 🔹شبکه سعودی مدعی شده اسرا دانش‌آموز دبیرستان شاهد اردبیل است اما اسرا پناهی دانش‌آموز دبیرستان سبلان بوده است. 🔹بی‌بی‌سی مدعی شده این دختر بر اثر خون‌ریزی داخلی جان باخته اما عموی اسرا پناهی اعلام کرد برادرزاده‌اش بر اثر نارسایی قلبی که به صورت مادرزادی داشته در بیمارستان فوت کرده است. 🔹بی‌بی‌سی مدعی شد ۱۰ دانش‌آموز مدرسه شاهد اردبیل پنج‌شنبه دستگیر شدند اما آموزش‌وپرورش اردبیل این موضوع را تکذیب کرد. 🔹در همه این ادعاها رسانه‌های ضد ایران پنج‌شنبه را روز حضور دختران در مدرسه اعلام کردند اما سال‌هاست مدارس پنج‌شنبه‌ها تعطیل است. @hosein_darabi
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌متن شایعه: تیتر روزنامه دانمارکی: ❌تهرانی‌ها بی‌عرضه‌ترین و مطیع‌ترین آدم‌های دنیا هستند ✅پاسخ رو ببینید خیلی جالبه👆 -------------------------- ☑️کانال جامع پاسخ به شبهات وشایعات در 👇🏻 https://chat.whatsapp.com/BCTaQ6guYz12XxzxVxAk6G 📱پیام رسان ایتا👇🏻 🆔https://eitaa.com/joinchat/5701648C9536f328f0 📱پیام رسان اینستاگرام 🆔http://Instagram.com/pshobahat 📱پیام رسان روبیکا👇🏻 🆔https://rubika.ir/porseshgar 📱 پیام رسان بله👇🏻 🆔https://ble.ir/porseshgar 📱پیام رسان تلگرام👇🏻 🆔https://t.me/poorseshga 📱پیام رسان سروش👇🏻 🆔sapp.ir/poorseshgar اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
👌 جمله زیبای شهید آمریکایی ...
🌿🌺﷽🌿🌺 ⁉️چگونه می توان بر ناامیدی غلبه کرد و توکل خود را زیاد کنیم؟ ❓نا امیدی از چه؟ ✅ اگر نا امیدی از رحمت خداست که حقیقتاً جای ندارد زیرا خدایی که رحمت واسعه اش همه را فرا گفته نا امیدی در مورد او معنا ندارد. آیا می شود کنار دریا بود و از دیدن دریا نا امید شد؟ خیر، فقط کافی است چشم باز کنیم تا دریا را ببینیم. نا امیدی در مورد خدا به ما بر می گردد و ایراد از ناحیه ماست. ما به وظایف خود عمل نمی کنیم آن وقت از رحمت خداوند نا امید می گردیم. در قرآن کریم آمده که «از رحمت خدا نا امید نمی شوند مگر گروه کافران». زنی خدمت رسول خدا رسید و عرض کرد که «زنی فرزند خود را کشته است، آیا برای او توبه است؟ حضرت فرمود: قسم به خدائی که جان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) در دست قدرت اوست اگر آن زن هفتاد پیغمبر را کشته باشد و پشیمان شود و توبه نماید و خدای تعالی صدق او را بداند که دیگر به هیچ گناهی رجوع نمی نماید توبه اش را قبول می نماید و گناهانش را عفو می کند و به درستی که توبه کننده از گناه مثل کسی است که گناه نکرده. ⚠️حساسیت فراوان روی نا امیدی از رحمت خدا بدان جهت است که شخص مأیوس از رحمت الهی دیگر هیچ بازگشتی برای خود نمی بیند و به همین علت به هر کاری ممکن است دست بزند. اگر قدری در صفات خدا مطالعه نماییم هیچ گاه از رحمت او نا امید نمی گردیم.💚اللهم صل علی محمد و آل محمد 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: مرد که دید عباس دارد اسلحه می‌کشد، به خودش آمد و اسلحه کمری‌اش را به سمت عباس نشانه رفت. در کمتر از ثانیه‌ای، عباس بدون حساب و کتاب خودش را پشت دیوار یکی از راهروهای فرعی پرتاب کرد. به دیوار تکیه داد و خودش را جمع و جور کرد. می‌دانست مرد می‌خواهد سرش را گرم کند تا عباس به بهزاد نرسد؛ اما چاره‌ای نداشت. برای رسیدن به بهزاد، باید اول تامینش را کنار می‌زد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد. مرد داشت به سمت راه‌پله اضطراری فرار می‌کرد. عباس بین رفتن و ماندن مردد ماند. از جا بلند شد و سلاحش را به سمت مرد نشانه رفت: - ایست! مرد پله‌ها را دوتا یکی می‌کرد و می‌دوید. تیر عباس به کنار پایش خورد و لبه پله‌های گرانیتی را پراند. مرد انقدر تند می‌دوید که نتوانست تعادلش را در پله‌ها حفظ کند، پایش لیز خورد و با سر روی زمین فرود آمد. عباس خودش را رساند بالای سر مرد و با لگد، اسلحه مرد را دور کرد. نمی‌دانست بایستد و از مرد درباره بهزاد بپرسد یا خودش دنبال بهزاد بگردد؛ چون بعید می‌دانست در این فرصت کم، بهزاد فرار نکرده باشد. از سویی، نمی‌دانست درحالی که آسانسور خراب است و برای پایین آمدن، راهی جز راه‌پله اضطراری وجود ندارد، بهزاد چطور می‌تواند از ساختمان خارج شود. از بینی و پیشانی مرد خون می‌آمد و هنوز گیج بود. عباس سریع با دستبند دو دست مرد را به نرده‌های راه‌پله بست و دهان مرد را برای اطمینان از نبود قرص سیانور چک کرد. مرد با این که حال خوشی نداشت، به عباس نیشخند می‌زد. عباس خودش هم می‌دانست احتمال دستگیری بهزاد خیلی کم شده است؛ اما باید شانسش را امتحان می‌کرد. با عجله از مرد پرسید: - بهزاد کجاست؟ مرد خندید: - ابداً دستت بهش نمی‌رسه! و با چشمانش به بالا اشاره کرد. عباس تمام قدرتش را در پاهایش ریخت و پله‌ها را بالا رفت. می‌دانست بهزاد باید بالاتر از طبقه سوم باشد. همزمان به حسین بی‌سیم زد: - قربان یه نیرو بفرستید بیاد کمک من! ساختمان کلا چهار طبقه داشت. طبقه چهارم را هم بررسی کرد؛ اما خبری نبود. ذهنش رفت به سمت پشت‌بام. با سرعت بیشتری دوید. سینه‌اش می‌سوخت. به در پشت‌بام رسید و آن را نیمه‌باز دید. مطمئن شد بهزاد آن‌جاست. اسلحه‌اش را آماده شلیک کرد و با ضربه پا، در پشت‌بام را هل داد. آماده تیراندازی از سوی بهزاد بود؛ اما کسی را ندید. دوباره با دقت، پشت تاسیسات و کولرها را نگاه کرد. هیچکس نبود. با حرص پایش را به زمین کوبید و فریاد زد: - اَه! چیزی لبه حصار پشت‌بام، جایی که به خیابان مشرف بود، توجهش را جلب کرد. یک سلاح تک‌تیرانداز، روی پایه مخصوصش و لبه حصار جا خوش کرده بود. عباس با تردید جلو رفت. کیف اسلحه هم روی زمین افتاده بود. با دقت به اسلحه نگاه کرد؛ دراگانوف بود. این یعنی بهزاد بعد از تیراندازی از پنجره، مکانش را تغییر داده و روی پشت‌بام مستقر شده؛ و نیروی تامینش هم در طبقه پایین‌تر نگهبانی می‌داده. عباس سرش را به سلاح نزدیک کرد؛ اما به آن دست نزد. بعد، گردن کشید و خیابان را نگاه کرد؛ خبری از آمبولانس نبود و شلوغی‌ها و تظاهرات هم کم‌کم داشت تمام می‌شد. نفس راحتی کشید از این بابت که بهزاد نتوانست کسی را هدف قرار دهد. با خودش فکر کرد؛ این که بهزاد فرصت برای بردن اسلحه‌اش نداشته، یعنی غافلگیر شده و در نتیجه، نباید از زمان رسیدن عباس، وقت زیادی برای فرار کردن نداشته و اگر از راه‌پله اضطراری استفاده می‌کرد، عباس حتما او را می‌دید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: دور تا دور پشت‌بام را نگاه کرد. ساختمان از دو طرف، به پشت‌بام ساختمان‌های دیگر راه داشت. حدود یک متر پایین‌تر از ارتفاع پشت‌بام ساختمان، روی پشت‌بام کناری، سویی‌شرت بهزاد افتاده بود. عباس دندان‌هایش را بر هم فشرد: - عوضی! دوباره بی‌سیم زد به حسین: - قربان، شرمنده‌م که اینو می‌گم؛ ولی در رفت. از پشت‌بوم ساختمان در رفت. *** روی چهار دست و پایش پایین آمد و کف دستش کمی خراشیده شد. عرق از پیشانی و کنار شقیقه‌هایش می‌ریخت. ایستاد و با پشت دست، عرقش را پاک کرد و خاک‌های شلوار و لباسش را تکاند. کوچه خلوت بود؛ اما گردن کشید و اطراف را دید زد تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست. به دیوار تکیه زد و گوشی‌اش را از جیب درآورد. سیمکارت گوشی را درآورد و آن را شکست و همان‌جا انداخت. راه افتاد به سمت خیابانِ سر کوچه و سیمکارت جدید را در گوشی‌اش گذاشت. نمی‌دانست مسعود را زنده گرفته‌اند یا مُرده؛ اما باید محض احتیاط تمام خط و ربط‌هایش با مسعود را پاک می‌کرد. مطمئن نبود چهره‌اش لو رفته یا نه؛ درنتیجه ترجیح داد از کوچه‌های فرعی حرکت کند و خودش را به یکی از محله‌های حاشیه شهر برساند؛ محله قدیمی خودشان. خانه‌ قدیمی‌شان را برادرها فروخته بودند و حالا آپارتمان شده بود؛ اما خودش چند سالی بود که در آن محله، خانه خریده بود. از خانه استفاده نمی‌کرد؛ نگهش داشته بود برای روز مبادا؛ و بالاخره بعد از سال‌ها عملیات در ایران، احساس می‌کرد چقدر به روز مبادا نزدیک است. در خانه خیلی وقت بود باز نشده بود. با صدای نخراشیده‌ای روی پاشنه چرخید. حیاط بیشتر شبیه ویرانه بود؛ پر از خاک و برگ خشک و زباله. بجز یکی از درخت‌ها که کنار دیوار همسایه بود، بقیه خشکیده بودند. مهم نبود. قدم تند کرد به سمت اتاق. اتاق هم دست‌کمی از حیاط نداشت؛ خاک‌گرفته و تار عنکبوت بسته. برای بهزاد هیچ‌کدام از این‌ها مهم نبود. موکت رنگ و رو رفته‌ای که کنار دیوار لوله شده بود را برداشت و کف اتاق پهن کرد. پنجره‌ها را هم باز کرد تا هوای گرفته و غبارآلود اتاق کمی عوض شود. گرمش بود. دراز کشید روی موکت و ساعدش را روی پیشانی گذاشت. گوشی‌اش را درآورد و یک پیام بدون متن به شماره‌ای که در حافظه داشت فرستاد. برای سارا هم همان پیام بدون متن را ارسال کرد. هنوز سی ثانیه از ارسال پیام به شماره ناشناس نگذشته بود که او هم با یک پیامک بدون متن پاسخ داد؛ این یعنی اوضاع خوب نبود و خودش به موقع تماس می‌گرفت. منتظر پاسخ سارا ماند و زیر لب گفت: - معلوم نیست این دختره کدوم گوریه...ابله! دو دقیقه از پیامش به سارا گذشت و سارا خودش تماس گرفت و با صدای جیغ‌مانندش بر اعصاب بهزاد پنجه کشید: - تو کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ بهزاد با بی‌حوصلگی حرف‌های سارا را قطع کرد: - هوی! هار نشو! گوش کن ببین چی می‌گم! داداشم مریض شد؛ اورژانس بردش. نمی‌دونم کدوم بیمارستانه و حالش چطوره. منم الان پول ندارم برگردم خونه، می‌ترسم برم خونه مامان بفهمه نگران بشه. هنوزم به دکترش زنگ نزدم ببینم اوضاع چطوره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔴نامه ۶۰۰ زن پزشک به دختران نوجوان: قوی‌تر شدن ما دشمنان را عذاب می‌دهد 🔹جمعی از زنان پزشک، دندانپزشک و داروساز در نامه‌ای از دختران نوجوان سرزمین‌مان خواستند که برای آبادی ایران تلاش کنند. 🔹در نامه آمده: «ما در دانشگاه‌های همین کشور درس خواندیم، پزشک شدیم. جراح، چشم‌پزشک، دندان­پزشک و... کشیک‌های طولانی را از سر گذراندیم، دور از خانه و خانواده‌هایمان دردهای مردان و زنان را درمان کردیم. 🔹دارو و واکسن ساختیم، استاد دانشگاه شدیم، مقاله نوشتیم، در کنفرانس‌های بین‌المللی شرکت کردیم و البته هیچ‌کجا را برای بودن و بالیدن، امن‌تر و آزادتر از سایه‌ی پرچم میهنمان نیافتیم. 🔹می‌گفتند دختر ایرانی ناتوان مانده است. ما در دانشگاه درس می‌دادیم، آنها می‌گفتند دختر ایرانی محدود شده است. ما مقاله‌هایمان را در کنفرانس‌های جهانی ارائه می‌دادیم، می‌گفتند زن ایرانی حق پیشرفت ندارد. ما در کنار همه‌ی این‌ها مادر بودن را انتخاب می‌کردیم، می‌گفتند مادری را به زن ایرانی تحمیل می‌کنند. 🔹می‌خواهند نگذارند که تو، ما و هزاران زن قوی و بالنده‌ دیگر را ببینی. می‌دانی، آن‌‍‌ها هر روز از توان خودشان ناامیدتر می‌شوند. اما روی اراده‌‌ تو حساب باز کرده‌اند. می‌دانند که اراده‌ شگفت‌انگیز دختر ایرانی، ریشه در شجاعت و ظلم‌ستیزی‌ و آزادی‌خواهی‌اش دارد. 🔹فقط یک راه برایشان مانده که معنای آزادی و ظلم‌ستیزی را تحریف کنند. آنقدر که نیروی اراده‌ تو، چرخ اهداف پلید آن‌ها را بچرخاند. یقین دارم که تسلیمشان نمی‌شوی. تو مثل هزاران هزار دخترِ دیگرِ ایران، قوی و آزاداندیش می‌مانی. تو غوغا می‌کنی و ایران را همچنان قوی، مستقل، امن و آزاد نگه می‌داری». 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سکانسی قابل تامل از یک فیلم 🔸 بیشتر با مفهوم شعار آشنا بشید 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
موسسه اندیشه برتر اسلامی برگزار می کند؛📚 @andishebartar1401 🛑مشاوره رایگان از طریق گروه پرسش و پاسخ طبی https://eitaa.com/joinchat/3375431896C1c1e3a04f0 🛑آموزش 🛑پیشگیری 🛑و ارائه محصولات ارگانیک 🔹تغذیه صحیح 🔹آداب اسلامی 🔹آشنایی با بیماری ها 🔹مشاوره بیماری ها از جمله سرطان، آلزایمر ،بیماری های قلبی و عروقی ،کبد، کلیه ،دیابت ،نازایی و… آدرس کانال ایتا: @TEBEALOLLAH
♨️ 🔰 چرا زنان ایرانی، نباید مانند زن غربی آزادی داشته باشند؟ ⭕️ در ابتدای باید سوال کرد که چه کسی گفته است زنان در ایران آزادی ندارند؟ بلکه دستاوردهای ایران در حوزه زنان نشان دهنده فراهم شدن زمینه های پیشرفت همه جانبه زنان است. اما اگر منظور از آزادی زنان در غرب، آزادی در پوشش و روابط و آن چیزهایی است که در فمینیسم تبلیغ می شود، باید گفت: ♨️ اولا نه تنها در غرب آزادی برای زنان وجود ندارد؛ بلکه و سبک زندگی تحمیل شده غربی توسط رسانه ها آنها را می کند که آنگونه باشند و گرنه مورد پذیرش واقع نمی شوند. ثانیا مشکلاتی که برای زنان از ناحیه همین آزادی و به وجود آمده است به وضوح نشان می دهد که در غرب آزادی زن معنا ندارد. 🔴 برخی از واقعیتهای زن در غرب: 👈 رشد سریع‌تر میزان خودکشی در زنان، نسبت‌به مردان در آمریکا: در میان سال‌های 2000 تا 2016، با وجود این‌که آمار خودکشی در مردان نیز با میزان 21 درصد درحال افزایش بود، افزایش این آمار برای بانوان نزدیک به 50 درصد بود. 👈 گزارشی به نام «پارادوکس زنان» که توسط دفتر ملی تحقیقات اقتصادی منتشر شد، می گوید علیرغم بهبود شاخص های کمی سلامت، طی ۳۵ سال گذشته در آمریکا، شادی کلی ذهنی در میان زنان هم به طور مطلق و هم به طور نسبی نسبت به شادی مردان کاهش یافته است. 👈 پس از یک قرن آزادی زنان، وزارت بهداشت و خدمات انسانی آمریکا گزارش می‌دهد که از هر 5 زن آمریکایی بیش از ۱ نفر، در طول زندگی خود به بیماری روانی مبتلا می‌شوند و دو برابر بیشتر از مردان در معرض افسردگی قرار دارند. 👈‌ مصرف بی‌رویه الکل در میان زنان آمریکایی بین سال‌های ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۳ بیش از دو برابر شده است. 👈 موارد سندرم الکل جنینی در نوزادان تازه متولد شده از سال ۱۹۹۶ تا ۲۰۱۸ دو و نیم برابر شده است. ⭕️ بلایی که فمینیسم بر سر زنان غربی آورد این بود که به اسم آزادی و برابری زنان برخی از حقوق آنها را حذف کرد. به عنوان مثال حجم ساعات کاری یا شرایط خاصی که به نفع زنان در برخی کشورها وضع شده بود به ضرر زنان تغییر کرد. طبق برخی قوانین اجبار نیروی کار زن به برداشتن و جابجایی بار بیش از یک وزن معین ممنوع بود اما به اسم برابری زن و مرد این امتیازات زنان لغو شد. 💢 تشویق زنان به کسب و استقلال مالی، پروژه‌ای بود که توسط ترویج شد. با ترویج ضرورت کسب شغل توسط زنان، اشتغال اولویت بالاتری نسبت به ازدواج پیدا کرد که در سال ۲۰۲۰، ۷۰ درصد طلاق‌ها توسط زن صورت گرفته است. که در میان زنان تحصیل‌کرده ، تعداد کسانی که دادخواست طلاق را آغاز می‌کنند به 90 درصد می‌رسد؛ چرا که آنها در معرض تبلیغات فمینیستی بسیار بیشتری از طریق برنامه‌های مطالعات زنان و جنسیت هستند. ظلم مهمی که یکی از نتایج اصلی این موج از فمینیسم بود، تحمیل بار اقتصادی زندگی بر دوش زنان بود: 👈 اکنون سرپرست اقتصادی نیمی از خانواده‌های آمریکایی زنان هستند. یعنی فارغ از بحث شاغل بودن زنان، نیمی از خانواده‌ها مسئولیت تامین مالی آنها با زن هست. 🔸 برشی از سخنرانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir