فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت123
مرد که دید عباس دارد اسلحه میکشد، به خودش آمد و اسلحه کمریاش را به سمت عباس نشانه رفت. در کمتر از ثانیهای، عباس بدون حساب و کتاب خودش را پشت دیوار یکی از راهروهای فرعی پرتاب کرد. به دیوار تکیه داد و خودش را جمع و جور کرد. میدانست مرد میخواهد سرش را گرم کند تا عباس به بهزاد نرسد؛ اما چارهای نداشت. برای رسیدن به بهزاد، باید اول تامینش را کنار میزد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد. مرد داشت به سمت راهپله اضطراری فرار میکرد. عباس بین رفتن و ماندن مردد ماند. از جا بلند شد و سلاحش را به سمت مرد نشانه رفت:
- ایست!
مرد پلهها را دوتا یکی میکرد و میدوید. تیر عباس به کنار پایش خورد و لبه پلههای گرانیتی را پراند. مرد انقدر تند میدوید که نتوانست تعادلش را در پلهها حفظ کند، پایش لیز خورد و با سر روی زمین فرود آمد. عباس خودش را رساند بالای سر مرد و با لگد، اسلحه مرد را دور کرد. نمیدانست بایستد و از مرد درباره بهزاد بپرسد یا خودش دنبال بهزاد بگردد؛ چون بعید میدانست در این فرصت کم، بهزاد فرار نکرده باشد. از سویی، نمیدانست درحالی که آسانسور خراب است و برای پایین آمدن، راهی جز راهپله اضطراری وجود ندارد، بهزاد چطور میتواند از ساختمان خارج شود.
از بینی و پیشانی مرد خون میآمد و هنوز گیج بود. عباس سریع با دستبند دو دست مرد را به نردههای راهپله بست و دهان مرد را برای اطمینان از نبود قرص سیانور چک کرد. مرد با این که حال خوشی نداشت، به عباس نیشخند میزد. عباس خودش هم میدانست احتمال دستگیری بهزاد خیلی کم شده است؛ اما باید شانسش را امتحان میکرد. با عجله از مرد پرسید:
- بهزاد کجاست؟
مرد خندید:
- ابداً دستت بهش نمیرسه!
و با چشمانش به بالا اشاره کرد. عباس تمام قدرتش را در پاهایش ریخت و پلهها را بالا رفت. میدانست بهزاد باید بالاتر از طبقه سوم باشد. همزمان به حسین بیسیم زد:
- قربان یه نیرو بفرستید بیاد کمک من!
ساختمان کلا چهار طبقه داشت. طبقه چهارم را هم بررسی کرد؛ اما خبری نبود. ذهنش رفت به سمت پشتبام. با سرعت بیشتری دوید. سینهاش میسوخت. به در پشتبام رسید و آن را نیمهباز دید. مطمئن شد بهزاد آنجاست. اسلحهاش را آماده شلیک کرد و با ضربه پا، در پشتبام را هل داد. آماده تیراندازی از سوی بهزاد بود؛ اما کسی را ندید. دوباره با دقت، پشت تاسیسات و کولرها را نگاه کرد. هیچکس نبود. با حرص پایش را به زمین کوبید و فریاد زد:
- اَه!
چیزی لبه حصار پشتبام، جایی که به خیابان مشرف بود، توجهش را جلب کرد. یک سلاح تکتیرانداز، روی پایه مخصوصش و لبه حصار جا خوش کرده بود. عباس با تردید جلو رفت. کیف اسلحه هم روی زمین افتاده بود. با دقت به اسلحه نگاه کرد؛ دراگانوف بود. این یعنی بهزاد بعد از تیراندازی از پنجره، مکانش را تغییر داده و روی پشتبام مستقر شده؛ و نیروی تامینش هم در طبقه پایینتر نگهبانی میداده. عباس سرش را به سلاح نزدیک کرد؛ اما به آن دست نزد. بعد، گردن کشید و خیابان را نگاه کرد؛ خبری از آمبولانس نبود و شلوغیها و تظاهرات هم کمکم داشت تمام میشد. نفس راحتی کشید از این بابت که بهزاد نتوانست کسی را هدف قرار دهد. با خودش فکر کرد؛ این که بهزاد فرصت برای بردن اسلحهاش نداشته، یعنی غافلگیر شده و در نتیجه، نباید از زمان رسیدن عباس، وقت زیادی برای فرار کردن نداشته و اگر از راهپله اضطراری استفاده میکرد، عباس حتما او را میدید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت124
دور تا دور پشتبام را نگاه کرد. ساختمان از دو طرف، به پشتبام ساختمانهای دیگر راه داشت. حدود یک متر پایینتر از ارتفاع پشتبام ساختمان، روی پشتبام کناری، سوییشرت بهزاد افتاده بود. عباس دندانهایش را بر هم فشرد:
- عوضی!
دوباره بیسیم زد به حسین:
- قربان، شرمندهم که اینو میگم؛ ولی در رفت. از پشتبوم ساختمان در رفت.
***
روی چهار دست و پایش پایین آمد و کف دستش کمی خراشیده شد. عرق از پیشانی و کنار شقیقههایش میریخت. ایستاد و با پشت دست، عرقش را پاک کرد و خاکهای شلوار و لباسش را تکاند. کوچه خلوت بود؛ اما گردن کشید و اطراف را دید زد تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست. به دیوار تکیه زد و گوشیاش را از جیب درآورد. سیمکارت گوشی را درآورد و آن را شکست و همانجا انداخت. راه افتاد به سمت خیابانِ سر کوچه و سیمکارت جدید را در گوشیاش گذاشت.
نمیدانست مسعود را زنده گرفتهاند یا مُرده؛ اما باید محض احتیاط تمام خط و ربطهایش با مسعود را پاک میکرد. مطمئن نبود چهرهاش لو رفته یا نه؛ درنتیجه ترجیح داد از کوچههای فرعی حرکت کند و خودش را به یکی از محلههای حاشیه شهر برساند؛ محله قدیمی خودشان. خانه قدیمیشان را برادرها فروخته بودند و حالا آپارتمان شده بود؛ اما خودش چند سالی بود که در آن محله، خانه خریده بود. از خانه استفاده نمیکرد؛ نگهش داشته بود برای روز مبادا؛ و بالاخره بعد از سالها عملیات در ایران، احساس میکرد چقدر به روز مبادا نزدیک است.
در خانه خیلی وقت بود باز نشده بود. با صدای نخراشیدهای روی پاشنه چرخید. حیاط بیشتر شبیه ویرانه بود؛ پر از خاک و برگ خشک و زباله. بجز یکی از درختها که کنار دیوار همسایه بود، بقیه خشکیده بودند. مهم نبود. قدم تند کرد به سمت اتاق. اتاق هم دستکمی از حیاط نداشت؛ خاکگرفته و تار عنکبوت بسته. برای بهزاد هیچکدام از اینها مهم نبود. موکت رنگ و رو رفتهای که کنار دیوار لوله شده بود را برداشت و کف اتاق پهن کرد. پنجرهها را هم باز کرد تا هوای گرفته و غبارآلود اتاق کمی عوض شود. گرمش بود. دراز کشید روی موکت و ساعدش را روی پیشانی گذاشت. گوشیاش را درآورد و یک پیام بدون متن به شمارهای که در حافظه داشت فرستاد. برای سارا هم همان پیام بدون متن را ارسال کرد.
هنوز سی ثانیه از ارسال پیام به شماره ناشناس نگذشته بود که او هم با یک پیامک بدون متن پاسخ داد؛ این یعنی اوضاع خوب نبود و خودش به موقع تماس میگرفت. منتظر پاسخ سارا ماند و زیر لب گفت:
- معلوم نیست این دختره کدوم گوریه...ابله!
دو دقیقه از پیامش به سارا گذشت و سارا خودش تماس گرفت و با صدای جیغمانندش بر اعصاب بهزاد پنجه کشید:
- تو کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
بهزاد با بیحوصلگی حرفهای سارا را قطع کرد:
- هوی! هار نشو! گوش کن ببین چی میگم! داداشم مریض شد؛ اورژانس بردش. نمیدونم کدوم بیمارستانه و حالش چطوره. منم الان پول ندارم برگردم خونه، میترسم برم خونه مامان بفهمه نگران بشه. هنوزم به دکترش زنگ نزدم ببینم اوضاع چطوره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔴نامه ۶۰۰ زن پزشک به دختران نوجوان: قویتر شدن ما دشمنان را عذاب میدهد
🔹جمعی از زنان پزشک، دندانپزشک و داروساز در نامهای از دختران نوجوان سرزمینمان خواستند که برای آبادی ایران تلاش کنند.
🔹در نامه آمده: «ما در دانشگاههای همین کشور درس خواندیم، پزشک شدیم. جراح، چشمپزشک، دندانپزشک و... کشیکهای طولانی را از سر گذراندیم، دور از خانه و خانوادههایمان دردهای مردان و زنان را درمان کردیم.
🔹دارو و واکسن ساختیم، استاد دانشگاه شدیم، مقاله نوشتیم، در کنفرانسهای بینالمللی شرکت کردیم و البته هیچکجا را برای بودن و بالیدن، امنتر و آزادتر از سایهی پرچم میهنمان نیافتیم.
🔹میگفتند دختر ایرانی ناتوان مانده است. ما در دانشگاه درس میدادیم، آنها میگفتند دختر ایرانی محدود شده است. ما مقالههایمان را در کنفرانسهای جهانی ارائه میدادیم، میگفتند زن ایرانی حق پیشرفت ندارد. ما در کنار همهی اینها مادر بودن را انتخاب میکردیم، میگفتند مادری را به زن ایرانی تحمیل میکنند.
🔹میخواهند نگذارند که تو، ما و هزاران زن قوی و بالنده دیگر را ببینی. میدانی، آنها هر روز از توان خودشان ناامیدتر میشوند. اما روی اراده تو حساب باز کردهاند. میدانند که اراده شگفتانگیز دختر ایرانی، ریشه در شجاعت و ظلمستیزی و آزادیخواهیاش دارد.
🔹فقط یک راه برایشان مانده که معنای آزادی و ظلمستیزی را تحریف کنند. آنقدر که نیروی اراده تو، چرخ اهداف پلید آنها را بچرخاند. یقین دارم که تسلیمشان نمیشوی. تو مثل هزاران هزار دخترِ دیگرِ ایران، قوی و آزاداندیش میمانی. تو غوغا میکنی و ایران را همچنان قوی، مستقل، امن و آزاد نگه میداری».
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سکانسی قابل تامل از یک فیلم
🔸 بیشتر با مفهوم شعار
#زن_زندگی_آزادی آشنا بشید
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
موسسه اندیشه برتر اسلامی برگزار می کند؛📚
@andishebartar1401
🛑مشاوره رایگان از طریق گروه پرسش و پاسخ طبی
https://eitaa.com/joinchat/3375431896C1c1e3a04f0
🛑آموزش
🛑پیشگیری
🛑و ارائه محصولات ارگانیک
🔹تغذیه صحیح
🔹آداب اسلامی
🔹آشنایی با بیماری ها
🔹مشاوره بیماری ها از جمله سرطان، آلزایمر ،بیماری های قلبی و عروقی ،کبد، کلیه ،دیابت ،نازایی و…
آدرس کانال ایتا:
@TEBEALOLLAH
♨️ #شبهات_زنان
🔰 چرا زنان ایرانی، نباید مانند زن غربی آزادی داشته باشند؟
#پاسخ_به_سوال_مخاطبین
⭕️ در ابتدای باید سوال کرد که چه کسی گفته است زنان در ایران آزادی ندارند؟ بلکه دستاوردهای ایران در حوزه زنان نشان دهنده فراهم شدن زمینه های پیشرفت همه جانبه زنان است.
اما اگر منظور از آزادی زنان در غرب، آزادی در پوشش و روابط و آن چیزهایی است که در فمینیسم تبلیغ می شود، باید گفت:
♨️ اولا نه تنها در غرب آزادی برای زنان وجود ندارد؛ بلکه #دیکتاتوری_رسانهای و سبک زندگی تحمیل شده غربی توسط رسانه ها آنها را #مجبور می کند که آنگونه باشند و گرنه مورد پذیرش واقع نمی شوند.
ثانیا مشکلاتی که برای زنان از ناحیه همین آزادی و #فمینیسم به وجود آمده است به وضوح نشان می دهد که در غرب آزادی زن معنا ندارد.
🔴 برخی از واقعیتهای زن در غرب:
👈 رشد سریعتر میزان خودکشی در زنان، نسبتبه مردان در آمریکا: در میان سالهای 2000 تا 2016، با وجود اینکه آمار خودکشی در مردان نیز با میزان 21 درصد درحال افزایش بود، افزایش این آمار برای بانوان نزدیک به 50 درصد بود.
👈 گزارشی به نام «پارادوکس #خوشبختی زنان» که توسط دفتر ملی تحقیقات اقتصادی منتشر شد، می گوید علیرغم بهبود شاخص های کمی سلامت، طی ۳۵ سال گذشته در آمریکا، شادی کلی ذهنی در میان زنان هم به طور مطلق و هم به طور نسبی نسبت به شادی مردان کاهش یافته است.
👈 پس از یک قرن آزادی زنان، وزارت بهداشت و خدمات انسانی آمریکا گزارش میدهد که از هر 5 زن آمریکایی بیش از ۱ نفر، در طول زندگی خود به بیماری روانی مبتلا میشوند و دو برابر بیشتر از مردان در معرض افسردگی قرار دارند.
👈 مصرف بیرویه الکل در میان زنان آمریکایی بین سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۳ بیش از دو برابر شده است.
👈 موارد سندرم الکل جنینی در نوزادان تازه متولد شده از سال ۱۹۹۶ تا ۲۰۱۸ دو و نیم برابر شده است.
⭕️ بلایی که فمینیسم بر سر زنان غربی آورد این بود که به اسم آزادی و برابری زنان برخی از حقوق آنها را حذف کرد. به عنوان مثال حجم ساعات کاری یا شرایط خاصی که به نفع زنان در برخی کشورها وضع شده بود به ضرر زنان تغییر کرد. طبق برخی قوانین اجبار نیروی کار زن به برداشتن و جابجایی بار بیش از یک وزن معین ممنوع بود اما به اسم برابری زن و مرد این امتیازات زنان لغو شد.
💢 تشویق زنان به کسب #شغل و استقلال مالی، پروژهای بود که توسط #موج_اول_فمینیسم ترویج شد. با ترویج ضرورت کسب شغل توسط زنان، اشتغال اولویت بالاتری نسبت به ازدواج پیدا کرد که در سال ۲۰۲۰، ۷۰ درصد طلاقها توسط زن صورت گرفته است. که در میان زنان تحصیلکرده #دانشگاه، تعداد کسانی که دادخواست طلاق را آغاز میکنند به 90 درصد میرسد؛ چرا که آنها در معرض تبلیغات فمینیستی بسیار بیشتری از طریق برنامههای مطالعات زنان و جنسیت هستند.
ظلم مهمی که یکی از نتایج اصلی این موج از فمینیسم بود، تحمیل بار اقتصادی زندگی بر دوش زنان بود:
👈 اکنون سرپرست اقتصادی نیمی از خانوادههای آمریکایی زنان هستند. یعنی فارغ از بحث شاغل بودن زنان، نیمی از خانوادهها مسئولیت تامین مالی آنها با زن هست.
🔸 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
موسسه (چند منظوره) فرهنگی هنری اندیشه برتر، آماده همکاری با اشخاص حقیقی و حقوقی در زمینه های ذیل می باشد؛
موضوع فعالیت ها
》گردآوري و تنظیم مطالب، تدوین مقالات، ترجمه (غیررسمی) متون و کتاب به زبانهاي خارجی و یا بالعکس
》حروفچینی، ویرایش و تصحیح، تنظیم، طراحی و صفحه آرایی کتاب و نشریه و صفحات وب و الکترونیک و انجام خدمات نشر
》مشارکت یا اجراي طرحهاي پژوهشی، فرهنگی و هنري و نیز گرد آوري و تدوین مجموعه هاي مستند درباره مسائل فرهنگی، هنري، اجتماعی و تاریخی
》برگزاري همایش، گردهمایی، سمینار و همکاري در برپایی نمایشگاه ها و جشنواره هاي فرهنگی و هنري و مشارکت در برگزاري همایش ها و سمینارهاي تخصصی از طریق خدمات فرهنگی هنري
》ارائه خدمات مشورتی در قلمرو مدیریت امور فرهنگی ، هنري ، مطبوعاتی و سینمایی ، ارائه خدمات پیمان مدیریت براي اجراي پروژه هاي فرهنگی هنري
》طراحی، ساخت و راه اندازي مجتمع یا مرکز فرهنگی هنري (با هماهنگی دبیرخانه هیأت رسیدگی مربوطه و اخذ مجوزهاي لازم از مراجع ذیربط)
》انجام فعالیت هاي پژوهشی و تحقیقاتی با موضوع آسیب شناسی اجتماعی و ارائه راهکارهاي مقابله با آنها در قالب محصولات فرهنگی
》آموزش هاي عمومی طراحی و برگزاري دوره ها و کارگاه هاي آموزشی کوتاه مدت فرهنگی هنري از قبیل _کتابخوانی، تندخوانی، قصه گویی، نقالی آئینی و ملی _
》داستان نویسی، نقد کتاب، ویراستاري، شعر و نویسندگی _ روایتگران تاریخ انقلاب اسلامی و فرهنگ مقاومت (راویان نور) _ فن بیان، گویندگی و آئین سخنوری و...
تهیه، و عرضه محصولات فرهنگی، هنري داراي مجوز از قبیل اقلام رایانه ای، کتاب و فیلم ..
@andishebartar1
23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
💠چقدر زود گول میخوریم💠
🎥 دیدن این فیلم از نون شب واجب تره
آیا از وجود این خطای شناختی مطلع بودین؟🤔
همیشه به ما گفته شده خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو
🚫 اما همرنگ جماعت شدن همیشه خوب نیست، خصوصا جماعتی که هیچ شناختی ازشون نداریم.
این👆 خطا باعث میشه ما همرنگ جماعت بشیم، میشه گفت هر جماعتی که باشه، اما اگه ازش آگاه باشیم و با نگاه نقادانه اتفاقات اطرافمون رو دنبال کنیم، هیچ موقع گرفتارش نمیشیم.
به کانال تربیت اقتصادی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2807169161C1a6b919f58
۰۰۰••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
@Tarbiyate_Eghtesadi
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت125
سارا کمی مکث کرد. داشت لبش را میجوید. این حرفهای بهزاد نشان میدادند مسعود دستگیر شده و دیگر نمیتوانند به خانه امن برگردند. بهزاد ادامه داد:
- تو هم دفترچه بیمه رو بردار و برو داروخونه تا بهت بگم. احتمالا باید عمل بشه؛ ولی ممکنه من درگیر کارای بیمارستان بشم و نشه ببینمت.
سارا فهمید باید سیمکارتش را بسوزاند و مکان سکونتش را تغییر دهد؛ ضمناً، فعلا باید ارتباطش با بهزاد قطع باشد و نمیتوانند هم را ببینند. زیر لب و با حرص گفت:
- بدبخت داداشت! باشه... .
و قطع کرد. یعنی واقعا سارا دلش برای مسعود سوخته بود؟! این سوال را بهزاد از خودش پرسید. دل و فکرش را زیر و رو کرد. هیچ حسی به دستگیری مسعود نداشت. مسعود هم مُهرهای بود مثل بقیه؛ مثل مجید، شهاب، شیدا، حسام و صدف. دستور حذف تکتک مُهرههای تیمش را خودش داده بود؛ بدون این که احساس ناراحتی کند. در ذهن بهزاد، هرکسی تاریخ انقضای مشخصی داشت؛ حتی خودش. حالا هم منتظر بود خبر زنده ماندن مسعود را بشنود تا اگر لازم بود، دستور حذفش را بدهد؛ اما از این که تاریخ انقضای خودش فرا برسد میترسید. هیچوقت تا این حد به تاریخ انقضایش نزدیک نشده بود.
میخواست پلک بر هم بگذارد که صدای هشدار پیامکش بلند شد. پیام را باز کرد، از همان شماره ناشناس بود:
- زندهست؛ ولی حالش خوبه فعلا. ما همه تلاشمون رو کردیم، نمیشه درمانش کرد؛ دیگه راهی نداره. همه دکترای بخش هم تو رو میشناسن. باید ببرینش خارج؛ هرچه زودتر بهتر.
دنیا بر سر بهزاد آوار شد. در تمام این سالهایی که در ایران عملیات انجام میداد، چهرهاش لو نرفته بود؛ اما حالا همه چیز نقش بر آب شده و باید زودتر ایران را ترک میکرد. پیام کوتاهی تایپ کرد:
- باشه؛ ولی هرکاری که میتونید براش انجام بدید.
و گوشی را پرت کرد یک طرف. کارد میزدی خونش درنمیآمد. از جا بلند شد و به یکی از جعبههایی که گوشه اتاق افتاده بود لگد زد. جعبه محکم خورد به دیوار و خاک بلند شد؛ همزمان، صدای ناله بسیار ضعیفی، شبیه صدای گربه به گوشش رسید. رفت همانجایی که جعبه افتاده بود. در سه کنج دیوار، سهتا بچه گربه که پیدا بود تازه به دنیا آمده اند افتاده بودند و ناله میکردند. شاید منتظر مادرشان بودند. مدت زیادی از تولدشان نمیگذشت و با چشمان بسته، در هم میلولیدند و از گرسنگی صدایشان درآمده بود.
بهزاد نشست مقابل گربهها و نگاهشان کرد. بامزه بودند و ضعیف. دندانهایش را روی هم فشار داد؛ داشت لو میرفت. یکی از بچه گربه ها را برداشت و با خشم نگاهش کرد؛ انگار او مسبب لو رفتنش بود. مانند قهرمانهای پرتاب دیسک، با تمام قدرت بچه گربه را به سمت دیوار حیاط پرتاب کرد. حتی مهلت ناله هم به گربه بیچاره نداد. بچه گربه محکم به دیوار خورد و همانجا افتاد؛ اما بهزاد دیگر نگاه نکرد که چه بلایی سرش آمده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت126
هنوز آرام نشده بود. چشمش به دو بچه گربه دیگر افتاد که داشتند ناله میکردند. به یکیشان طوری لگد زد که از دیگری جدا شود. تمام بدن بچه گربه، به اندازه کفش بهزاد هم نبود. پایش را گذاشت روی سر بچه گربه و با تمام خشمی که داشت، آن را فشار داد. دلش میخواست داد بزند؛ اما نمیتوانست. دستانش را مشت کرده بود و به حاج حسین فکر میکرد؛ به عامل این بدبختیاش. میدانست آن طرف مرزهای ایران هم چیز خوبی در انتظارش نیست و او دیر یا زود، تبدیل میشود به مُهره سوختهای که جنازهاش هم برای سازمان نمیارزد؛ اما باز هم در نظرش، خروج از ایران بهتر از دستگیر شدن بود. فکر کردن به همه اینها، باعث میشد فشار پایش را بیشتر کند. صدای نالههای بچه گربه انقدر ضعیف بود که آن را نمیشنید؛ وقتی بوی خون به مشامش رسید، پایش را برداشت و دید مغز بچه گربه چسبیده است به موزائیکهای کف زمین.
برای خط دوم سارا پیام داد:
- بیماریش مسریه؛ ممکنه ما هم گرفته باشیم. باید بریم خارج برای درمان. دیگه اینجا هیچ راهی برای درمانش نیست.
و دوباره گوشی را به سمتی پرت کرد. به جنازه بچه گربه با مغز متلاشی شدهاش خیره شد و بوی خونش را نفس کشید. مگسها کمکم داشتند دورش جمع میشدند. میدانست کمی که بگذرد، بوی گندِ جنازه بچه گربه، تمام اتاق را برمیدارد. حس میکرد پیر شده است؛ کشتن دیگر برایش لذتبخش نبود. هیچ احساس خاصی را در او زنده نمیکرد؛ بر خلاف قبل که بوییدن بوی خون قربانیاش به او جان تازه میبخشید. اولین بار، وقتی با نوک سرنیزهاش گلوی سپهر را شکافت، از تماشای تقلای سپهر برای نفس کشیدن و جانکندنش به وجد آمد.
سپهر حتی یک درصد هم احتمال نمیداد وحید قصد کشتنش را داشته باشد؛ وحید را مثل برادرش میدانست. حتی تا لحظه آخری که وحید سرنیزهاش را تا نزدیک گلویش آورده بود، نمیتوانست باور کند قرار است به دست رفیقش بمیرد. هنوز سپهر داشت سعی میکرد نگاه بیروح وحید را تحلیل کند که بلدچی از پشت سر دستانش را گرفت و وحید، قبل از این که صدایی از سپهر دربیاید، با سرنیزه گلویش را شکافت؛ شاهرگ گردنش را. خون فواره زد. سپهر حتی در تمام لحظاتی که داشت برای نفس کشیدن دست و پا میزد هم نمیتوانست باور کند این سرنیزه وحید است که قاتل جانش شده است. دهانش را باز و بسته میکرد تا از وحید دلیل این کارش را بپرسد؛ اما فقط خون بالا میآورد.
وحید هم فکر نمیکرد کشتن سپهر به این راحتی باشد؛ حتی دستش هم نلرزید. لرزش خفیفی در تنش بود که با خودش میگفت حتماً باید از سرما باشد و شاید هم از ابهامی که پیش رویش بود. آن لحظه فکر میکرد بخت با او یار بوده که حسین همراهشان نبود و مجبور نشد حسین را هم بکشد. با آرامش ایستاد و با دقت تمام، جان دادن سپهر را نگاه کرد؛ و تمام وقت کسی در ذهنش فریاد میزد:
- اون یه عوضیِ خُرده بورژواست! مزدوره...حقشه که بمیره... .
سپهر تمام بازمانده ایران در خاک عراق بود که وحید آن را هم از خودش کَند تا مطمئن شود راهی برای بازگشت به ایران ندارد و باید زندگی جدیدش را با پیوستن به مجاهدین خلق بسازد.
سرش را به چپ و راست تکان داد؛ خیلی وقت بود که فکر گذشته به سراغش نیامده بود. غسلهای هفتگی اشرف، هرچه فکر و خیال و خاطره در ذهنش داشت را شسته بود تا به چیزی جز رجوی و آرمانش فکر نکند. حالا چرا در آستانه فرا رسیدن تاریخ انقضایش داشت به سپهر فکر میکرد؟ شاید بخاطر آن تصویر بود؛ تصویری که عامل نفوذیاش از کارشناس پرونده برایش فرستاد. تصویر هرچند خیلی واضح نبود؛ ولی بهزاد را به یاد گذشته میانداخت، به یاد حسین؛ حسینِ مداحیان که حالا، حاج حسین صدایش میزدند.
مشتش را کف دستش کوبید و دندانهایش را بر هم سایید. کاش همان وقت حسین را هم میکشت؛ هرچند هنوز مطمئن نبود که این حاج حسین، همان رفیق دوران نوجوانیاش باشد. فرقی هم برایش نمیکرد؛ در هر صورت دلش میخواست قبل از خروج از ایران، انتقام لو رفتنش را از حاج حسین بگیرد.
از جا بلند شد و رفت سراغ خرت و پرتهایی که گوشه اتاق تلنبار شده بودند. از جابهجا کردن جعبهها و وسایل، سر و صدای زیادی بلند شد. از یک ماه قبل، تمام تجهیزات مورد نیازش برای فرار را در میان همان درهمریختگیها جاساز کرده بود.
ریشهای پرفسوریاش را زد و فقط سبیل گذاشت؛ سرش را هم کامل کچل کرد. هنوز هم با مقداری دقت قابل شناسایی بود؛ اما با همین امکانات کم، نمیتوانست بهتر از این تغییر چهره دهد. لباسش را هم عوض کرد، تجهیزات را برداشت و از در پشتی خانه بیرون زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صدف بیوتی، از رژِ لب تا چریکِ جنگ شهری!
▪️راز موفقیت جنگ هیبریدی چیست؟ چگونه رسانهها در حال سربازگیری از مردم عادی هستند؟
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گاف بزرگ، این بار در سیرک شبکه منوتو!
▪️فردی که با عنوان بسیجی روی برنامه زنده آورده میشود اما دیالوگش را فراموش میکند!!
▪️فرد مورد نظر با اسم "طاها" با برنامه تماس میگیره اما شروع اعترافش به مجری برنامه میگه "طاها جان" ! وسط برنامه هم که اسمش میشه مجتبی! طرف خوب دیالوگش رو حفظ نکرده بود!
▪️نوع حرف زدنش هم که دیگه تابلوعه معتادی چیزی هست!!
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d