eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گاف بزرگ، این بار در سیرک شبکه من‌و‌تو! ▪️فردی که با عنوان بسیجی روی برنامه زنده آورده می‌‌شود اما دیالوگش را فراموش می‌کند!! ▪️فرد مورد نظر با اسم "طاها" با برنامه تماس میگیره اما شروع اعترافش به مجری برنامه می‌گه "طاها جان" ! وسط برنامه هم که اسمش میشه مجتبی! طرف خوب دیالوگش رو حفظ نکرده بود! ▪️نوع حرف زدنش هم که دیگه تابلوعه معتادی چیزی هست!! 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزوی زن غربی... 👌یک قدم در مسیر درست بردارید...😎 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: *** عباس خجالت می‌کشید وارد اتاق حسین شود؛ دستش خالی بود. پشت در اتاق، جایی که خارج از دید حسین باشد ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. نمی‌دانست برود داخل باید چه بگوید. به دیوار تکیه داد و انگشتانش را بین موهایش برد. هنوز ذهنش را جمع و جور نکرده بود که صدای حسین را از داخل اتاق شنید: - عباس چرا نمیای تو؟ وایسادی اونجا که چی بشه؟ عباس از تعجب، تکیه از دیوار گرفت و راست ایستاد. حسین دوباره گفت: - چیه خب؟ بیا تو دیگه! عباس با تردید در آستانه در ایستاد. سرش پایین بود و لبش را می‌جوید: - آقا...شما...چطوری... . جمله‌اش کامل نشده بود که حسین مانیتورش را چرخاند به سمت عباس؛ طوری که عباس بتواند تصویر دوربین‌های مداربسته جلوی در اتاق را ببیند که راهرو را نشان می‌دادند. حسین خودش را با برگه‌هایی که مقابلش بودند سرگرم کرده بود؛ می‌دانست وقت‌هایی که عصبانی است، کسی جرات ندارد در چشمانش نگاه کند و نمی‌خواست عباس شرمنده شود. عباس با دیدن تصویر دوربین‌های مداربسته، یکه خورد. فکر این قسمتش را نکرده بود. حسین گفت: - یه مامور امنیتی باید فکر همه جا رو بکنه؛ چرا حواست به دوربینای توی راهرو نبود؟ عباس شرمنده‌تر شد و حرفی نزد. حسین ادامه داد: - بعضی شغل‌ها هستن که با جون مردم سر و کار دارن. مثل پزشک، مثل خلبان، مثل آتش‌نشان...توی این شغل‌ها، خیلی وقتا اولین اشتباه آخرین اشتباهه. چون یا خودت رو می‌کشی، یا بقیه رو، یا هردوتون می‌میرید. یه مامور امنیتی، غیر از این که با جون و امنیت مردم سر و کار داره، باید آبروی یه مملکت و نظام و دین و انقلاب رو هم حفظ کنه. چون امنیت، پاشنه آشیل هر کشوریه...توی کار امنیتی، اولین اشتباه می‌تونه آخرین اشتباه باشه؛ با این تفاوت که خسارتش خیلی بیشتر از جون آدماست...اینو همیشه یادت باشه! عباس سرش را بالا نیاورد و فقط تکان داد: چشم آقا. به خدا شرمنده‌م. دنبال توجیه کارمم نیستم... الان چکار کنم که جبران بشه؟ حسین سرش را پایین نگه داشت تا لبخندش از عباس پنهان بماند. خودش هم می‌دانست عذر عباس موجه است؛ چون نیروی کمکی همراهش نبوده و نمی‌توانسته به تنهایی دو نفر را پوشش دهد. گفت: - برو نمازخونه، یه دور قرآن رو ختم کن، نماز جعفر طیار بخون، یه زیارت جامعه کبیره بخون، یه زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام هم روش...شاید خدا جواب دعاهات رو داد و بهزاد و سارا پیدا شدن! عباس متعجبانه سرش را بالا آورد و دید حسین به زور جلوی خنده‌اش را گرفته است. به خودش جرأت پرسیدن داد: - واقعاً آقا؟ حسین لبخند زد: - نه پسر جون. اینو گفتم که یکم حال و هوات عوض بشه. خیالت راحت، سارا زیر تور خانم صابریه. گذاشته بودمش چون حدس می‌زدم یه جایی بهزاد و سارا از هم جدا بشن. کمی از غصه عباس کم شد: - بهزاد چی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین شانه بالا انداخت: - بهزاد رو هنوز نداریم؛ ولی ان‌شاءالله پیداش می‌کنیم. هرچند، با توجه به این که تیم‌ها شناسایی شدن، دیگه عملیاتشون توی ایران شکست خورده محسوب می‌شه و بهزاد هم یه مهره سوخته ست. این یعنی اگه در بره هم، خودشون کارشون رو تموم می‌کنن. برای ما هم چیزی که اولویت داشت، از بین بردن تیم‌های ترور و آشوب بود که الحمدلله داره انجام می‌شه. - یعنی هیچ راهی برای رسیدن به بهزاد وجود نداره؟ شاید اعترافات همین پسره مسعود به دردمون بخوره ها! حسین سر تکان داد: - بعیده. چون بهزاد اگه باهوش باشه که هست، تا الان باید تمام خط و ربط‌هاش با مسعود رو سوزونده باشه. مطمئن باش سراغ جاهایی که مسعود بشناسه هم نمی‌ره. حسین از جا بلند شد و از پشت میز بیرون آمد: - من الان چیزی که از تو می‌خوام اینه که اون نفوذی توی تشکیلات خودمون رو پیدا کنی... . می‌خواست حرفش را ادامه دهد؛ اما منصرف شد. عباس پرسید: - چشم؛ ولی چطوری؟ حسین از اتاق خارج شد و به عباس هم اشاره کرد که همراهش خارج شود: - فعلا نمی‌دونم؛ فعلا بیا بریم پیش نیازی که حسابی شاکیه ازمون. عباس کمی نگران شد و آب دهانش را فرو داد. حسین دکمه احضار آسانسور را فشرد و خندید: - نگران نباش، اگه چیزی گفت هم ناراحت نشو، الان حسابی آتیشیه. عباس دوباره سرش را پایین انداخت و لبش را جوید. خودش را مسئول این اوضاع می‌دانست. وارد اتاق نیازی که شدند، همان شد که حسین پیش‌بینی می‌کرد. نیازی، مثل بسیاری از وقت‌ها بدون عبا پشت میزش نشسته بود و وقتی حسین و عباس را دید، از سرجایش بلند شد. رگ بین دو ابرویش ورم کرده بود و چهره‌اش به سرخی می‌زد. این اولین بار بود که حسین می‌توانست بفهمد نیازی دقیقاً چه احساسی دارد. نیازی دستانش را در هوا تکان می‌داد و کلمات را پشت هم ردیف می‌کرد: - یه تیم از بهترین بچه‌ها در اختیارتن، این همه وقت داشتی، این همه دست‌دست کردی؛ ولی آخرش نتونستی بگیریش؟ به همین راحتی اومدی می‌گی فرار کرد؟ من الان به بالادستیا چه جوابی بدم؟ یه شهید، یه جانباز، چهارتا جنازه، دوتا متهم مفقود! خودت باشی چکار می‌کنی حاج حسین؟ این پرونده بجز خسارت برای ما هیچی نداشته! الان اون مرتیکه بی‌همه‌چیز داره هرهر به ریش من و تو می‌خنده! حسین به این‌جا که رسید، سرش را بالا آورد و نگاه معناداری به نیازی کرد: - اون مرتیکه بی‌همه‌چیز هنوز نتونسته کسی از مردم رو بکشه؛ یعنی این بچه‌ها نذاشتن. هنوزم می‌گی دستاورد پرونده صفر بوده؟ انگار کسی نیازی را از برق کشیده باشد، ثابت سر جایش ایستاد و نفس‌نفس زد. حسین با چشم به عباس علامت داد که از پارچ روی میز برای نیازی آب بیاورد؛ و خودش دست گذاشت بر شانه نیازی و او را روی مبل‌های اتاق نشاند. عباس با رفتاری که هنوز ترس در آن بود، لیوان آب را به نیازی داد. نیازی آب را پس زد: - نمی‌خورم بابا...نمی‌خوام! حسین، آب را از دست عباس گرفت و به نیازی داد: - بخور حاج آقا. بذار آروم بشی تا بشه باهات حرف بزنم. نیازی با بی‌میلی لیوان را گرفت و چند جرعه نوشید؛ اما اصرار حسین برای نوشیدن کامل لیوان بی‌فایده بود. لیوان را روی میز عسلی گذاشت و برگشت به سمت حسین: - خب حالا این افتضاح رو چطوری می‌خوای جمعش کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
3.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آنچه در خیابان و اغتشاشات اتفاق افتاد آفرین به نیم‌وجبی سازنده کلیپ😂👌 @hosein_darabi
4.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نتانیاهو در مصاحبه با MSNBC: 📍در رابطه با کمک‌های نظامی به اوکراین، هرگاه به یک طرف میدان کمک نظامی کرده‌ایم در پایان، همین جنگ‌افزارها به دست ایرانیان افتاده و آن‌ها را علیه خودمان استفاده کرده‌اند... برسد به دست خود تحقیران
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ نخبه های ایرانی انحصاری دیگر را شکستند 🔹این تکنولوژی باعث افزایش راندمان ۳برابری در تولید برق می شود 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کارشناس آمریکایی: 📍روس‌ها در توسعه راهبرد و توانمندی پهپادی خود افتضاح عمل کرده‌ و بنابراین سراغ ایرانی‌ها رفته‌اند/ایرانیان سالیان سال است که درحال توسعه پهپادها بوده‌اند/گرچه بسیاری از این پهپادها با سامانه‌های پدافندی خیلی گران سرنگون شده‌اند اما بسیاری از آن‌ها سامانه را پشت سر می‌گذارند.... 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
💞💎💞💎💞💎💞💎💞💎💞 برای کی چی کار می‌کنی؟ برای کسی که دوستش داری چی کار می‌کنی؟ برای کسی که عاشقشی چی کار می‌کنی؟ برای کسی که همه جونته چی کار می‌کنی؟ حاضری براش آبرو بدی؟ حاضری براش بدنتو سپر کنی؟ حاضری براش بمیری؟ من، یه دختر ایرانیم، یه زن ایرانیم که به قدمت تاریخ هزاران ساله عاشق شده، دل بسته و دل داده، زندگی کرده و زندگی خیلیا بوده، جون داده پای عزیزاش و عزیزاش برای حفظش جون دادن. توی مسیر این تاریخ، ظلم دیدم، بی‌حرمتی دیدم، نابه‌سامونی دیدم اما همیشه دست روی زانوم گرفتم و ایستادم. خودمو با توانمندیام ثابت کردم. من تازه به دوران رسیده نیستم که حرفای دل‌خوش‌کنک چهار تا مزدور خوش رنگ و لعاب دست و دلمو بلرزونه. من از زنای اسطوره‌های این سرزمین یاد گرفتم همیشه آرزوی دست نیافتنی تن‌بازا باشم. من جنسم زنه. جنس پاک و لطیفمو فدای جنسیتی که هوس‌بازا می‌خوان نمی‌کنم. من خودمو فقط فدای کسی می‌کنم که عاشقش باشم. مفت هدر هدف هوس‌ها نمیشم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «زن،زندگی، آزادی» به تعبیر رجوی 🔹رهبران اغتشاشات نه تنها در روایت که در شعار هم دروغ می‌گویند، «زن،زندگی، آزادی» فقط یکی از این شعارهای دروغین است. 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
✳️ اینجا حرم همه‌ی معصومین است! 🔻 (ره) می‌فرمود: سلام الله علیها با علیه السلام ارتباطاتی خیلی قوی‌ دارند. در حرم او همه‌ی معصومین را باید زیارت کرد؛ چون حرم آن حضرت، حرم معصومین است لذا جا دارد خوانده شود. 📚 از کتاب 👤 راوی: حجت الاسلام علی بهجت 🗓 ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود حضرت معصومه (س) به قم 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین گردنش را کج کرد و لبخند زد: - دستت درد نکنه حاجی... . نیازی سرش را بین دو دستش گرفت و صدایش آرام شد: - به دل نگیر حاج حسین. بالاخره منم از بالا تحت فشارم. درکم کن. حسین سرش را تکان داد و دستش را روی سینه گذاشت: - حاجی، من قول می‌دم تا سه روز دیگه تمومش کنم؛ به روح رفیق شهیدم قول می‌دم، ان‌شاءالله. نیازی سرش را بلند کرد تا به حسین نگاه کند. از نگاه حسین ترسید؛ هیچ‌وقت چنین قاطعیتی در حسین ندیده بود. می‌دانست حسین کسی نیست که به این راحتی قسم بخورد؛ آن هم روح رفیق شهیدش را. حسین سریع از جا برخاست تا نیازی، اشکِ جمع شده در چشمانش را نبیند. به عباس گفت: - بریم! عباس هم که مسحور مانده بود، ناگاه با تشر حسین به خودش آمد و دنبال حسین راه افتاد. قدم به راهرو که گذاشتند، عباس طاقت نیاورد: - حاجی چطوری انقدر مطمئن گفتید جمعش می‌کنید؟ اوضاع که خیلی به هم پیچیده‌ست! حسین جواب نداد. عباس آرام و با تردید گفت: - حاجی... . حسین آه کشید: - بیا بریم یه جایی. بعداً بهت می‌گم. *** مادر سپهر بر خلاف همیشه که با قد خمیده راه می‌رفت، این بار تلاش می‌کرد صاف قدم بردارد؛ هرچند با کمک عصا. چروک‌های چهره‌اش باز شده و تمام اجزای صورتش می‌خندید؛ احساس می‌کرد خیلی جوان شده؛ مثل همان روز که سپهر را به دنیا آورد. روسری بلند و سپیدش را زیر چانه گره زده بود به نشانه شادی و با تمام کندی‌اش در راه رفتن، با عجله عصا می‌زد تا خودش را برساند به سپهر. عباس با اشاره دست، پیرزن را راهنمایی می‌کرد به سمت تابوت. هنوز دقیقاً نمی‌دانست آن شهید کیست و نسبتش با حسین چیست؛ اما همیشه خاطر مادران شهدا برایش عزیز بود. پیرزن از هیجان نفس‌نفس می‌زد؛ اما کم نمی‌آورد. حسین متوجه نزدیک شدن عباس و پیرزن می‌شد. برای لحظه آخر، سرش را روی تابوت گذاشت و انگار بخواهد حرفی در گوشی با سپهر بزند، آرام و با صدای بغض‌آلودش گفت: - داره آبروم می‌ره سپهر... نذار من بمیرم رفیق...تو رو به امام حسین نذار من بمیرم... . عباس و پیرزن که به تابوت رسیدند، حسین از سر تابوت بلند شد و دستی به صورتش کشید. دنبال جایی می‌گشت که خودش را از چشم مادر سپهر پنهان کند. بعد از بیست و اندی سال، هنوز از زنده ماندنش خجالت می‌کشید؛ اما مادر سپهر زودتر او را دید و با صدایی که به وضوح از شادی می‌لرزید گفت: - سلام حسین آقا! خوبی مادر؟ چند وقته سراغی از من نمی‌گیری!؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶