eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزا هوا چه نفس‌گیر شده. هوای دلم، هوای کوچه‌ها، هوای خیابان‌ها، هوای دانشگاه‌ها، هوای شهرم. حتی دلم هم هم‌صدا با آشوبا آشوب میشه. چند روزیه دلشوره گرفتم. آهان از همون روز که دیدم دانشجوهای دانشگاه اسم و رسم دارمون درِ سلف کندن تا بتونن کنار جنس مخالفی بشینن. توی دنیایی که با مطالعه تفکیک جنسیتی مدارس ایران و بازخورد تحصیلی مثبتش دادن نسخه تفکیک می‌پیچن، چطور یه دانشجو، یه تحصیل کرده، دغدغه‌ش شده برداشتن حریم‌ها. نمی‌دونم. چطور یه دانشجوی مدعی روشنفکری بدون مطالعه وضعیت اجتماعی اروپا و آمریکا و درس گرفتن، آشوب و آسیب راه میندازه تا هدف هدمندا رو تامین کنه. نمی‌دونم. قبول دارم که وضعیت معیشت خوب نیست و اونوریا پول خوبی واسه هر شیشه شکسته و هر لگد فرود اومده میدن اما... اگه دین ندارین، لااقل یه ایرانی اصیل باشین؛ نه پولی‌نژاد‌طوری. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بنی صدر از بن بست بودن مسیر شعار زن زندگی آزادی می گوید!!!!! بنی صدرم دیگه صداش دراومده | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشته‌سازی‌هایی که این چند وقت توسط رسانه‌های غربی انجام شد و برملا شد @hosein_darabi
یه تیکه یه تیکه از پوششت کم می‌کنی که چی؟ توی خیابون راه می‌افتی و یکی که مثل تو یا پول گرفته یا تحریک احساسی شده ازت فیلم می‌گیره که چی؟ می‌خوای نشون بدی شجاعت داشتی قانونو زیر پا بذاری؟ می‌خوای نشون بدی غیرتیا و مقید به حجابا رو از رو بردی؟ نه جانم. یه سر برو سابقه و حال دنیا رو ببین. حتی ضعیف‌ترین کشورای دنیا‌ها هم به شهرونداشون اجازه‌ نمیدن خلاف قوانین قدم بردارن. شدیدترین مجازات و تمام. حرف نباشه منطقشونه. اینکه کسی بهت چیزی نگفته به خاطر طبع بلند و حس دلسوزی به بچه‌های این کشوره. نخواستن پرونده‌‌دار بشی؛ وگرنه تو بگو مدافعان امنیت که دوربین قد مگس که نه قد پشه دارن و می‌تونن تعداد نفسات توی این نمایشی که راه انداختی رو مستند کنن، نمی‌تونن مثل پلیس فرانسه بکوبنت توی دیوار؛ اونم به خاطر نقض قانون؟ همینا که با یه پهباد دم دستیشون خواب دنیا رو کابوس کردن، نمی‌تونن با یه تیر واقعی، نه پلاستیکی، جلوی اومدنت توی خیابونو بگیرن؟ تو منطق ما شما یه فریب خورده‌ای که داریم فکر می‌کنیم چطور از خواب بیدارت کنیم تا باعث تکرار تلخی‌های تاریخ نشی. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️حالا بگو قیمت اون شال و روسری که در آوردی چند؟؟ به چه قیمتی فروختی خودتو ..؟ دختر خوب تو به جمهوری اسلامی لج نکردی... در واقع تو به حکم خدا لج کردی ... به اهل بیت لج کردی ... به خون شهدا لج کردی ... یه کم فکر کنیم به کارامون... ┄┅═✧❁💠❁✧═┅
4.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلما، دختر محجبه‌‌‌ای که پدیده شطرنج آسیا شد 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: چهره حسین گشاده شد: - واقعا؟ آفرین. دمت گرم. خب حالا کی هست؟ امید سرش را پایین انداخت و خودش را راحت کرد: - پیمان! این خبر بَدَم بود. لبخند حسین خشک و محو شد و با جدیت به امید نگاه کرد؛ انگار نشنیده بود: - چی گفتی؟ امید این بار شمرده‌تر گفت: - پیمان. - مطمئنی؟ - قربان ببخشید؛ ولی من دو روزه بجز دستشویی جایی نرفتم، تمام بانک‌ها و پایگاه‌های داده رو چک کردم. همه چیز رو بررسی کردم. نتایج تحقیقاتم هم همیناست که تقدیمتون کردم. دیگه مطمئنم. حسین آرنجش را به میز تکیه داد و با کف دست، بر پیشانی‌اش فشار آورد: ای داد... . دوباره سرش را بالا آورد و به امید نگاه کرد: - سوابق پیمان رو می‌خوام. امید صندلی مقابل حسین را عقب کشید: - از هرجایی که می‌شد استعلام گرفتم. دستتون درد نکنه بابت هماهنگی که داشتید و دستم رو باز گذاشتید. پیمان از بچه‌هایی هست که سال هشتاد و دو جذب شده؛ اونم با معرفی‌نامه رسمی حاج آقا نیازی. راستش من خیلی گیج شدم؛ چون سوابق خانوادگی‌شون رو که بررسی کردم، دیدم چندنفر از عموها نزدیکانش از درباری‌ها و نظامی‌های زمان شاه بودند و از ایران رفتن. خانواده مادرش، خاندان«...» هست که البته بعضی‌ها گفتند قبل از انقلاب بهائی بودن! نزدیک پنج سال هم امریکا زندگی کرده. من خیلی تعجب کردم؛ چون تشکیلات همچین آدمی با این سوابق رو به راحتی جذب نمی‌کنه. پیمان هم اگه معرفی‌نامه حاج آقا نیازی رو نداشت جذب نمی‌شد... . به این‌جا که رسید، پیشانی حسین تیر کشید و دو انگشت اشاره و شصتش را گذاشت روی شقیقه‌هایش؛ و با دست دیگر به امید علامت داد که دیگر نگوید. امید که این حال حسین را دید، ساکت شد و برای حسین آب ریخت: - حالتون خوبه آقا؟ حسین جواب نداد. نمی‌خواست فعلا حرفی به امید بزند؛ اما حالا دیگر از بابت فرضیاتش مطمئن بود. گفت: - با همون روش که رسیدی به پیمان، بررسی کن ببین پیمان با کی در ارتباطه. تا عصر می‌خوام درش آورده باشی. امید از جا برخاست: - چشم آقا! حسین همان‌طور که سرش پایین بود، دستش را بالا آورد و انگشت اشاره‌اش را به سمت امید گرفت: - فقط حواست باشه، با احدالناسی جز من در این رابطه حرف نمی‌زنی. باشه؟ - چشم. انقدرا هم خنگ نیستم آقا! حسین فقط لبخند کمرنگی زد و پرونده پیمان را که امید برایش آورده بود جلو کشید؛ اما جرأت نداشت آن را بخواند. گوشی کاری‌اش را در آورد و کمی به آن خیره شد؛ باید مستقیم می‌رفت سراغ مقامات بالاتر. تلفن را برداشت و یک وقت ملاقات گرفت با رئیس تشکیلات اصفهان. *** رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: * نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم می‌زد. در تمام طول خدمتش، هیچ‌وقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا می‌کرد و می‌دید یک سر این معادله می‌لنگد. خودش هم نمی‌دانست کجا اشتباه کرده؛ اما خبر استعلام‌های امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و می‌دانست این استعلام‌ها بی‌علت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمی‌آمد. نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛ حتی یک احتمال کمرنگ هم می‌توانست نشانه خطر باشد. کنترل کولر گازی را برداشت و درجه‌اش را پایین‌تر آورد؛ گرمش بود. احساس می‌کرد این بار قرص هم نمی‌تواند به دادش برسد. ماجرا از احتمال گذشته بود. مدام از خودش می‌پرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش می‌لرزیدند. گوشی ماهواره‌ای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمی‌آورد، شماره‌ای را گرفت. صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره می‌آمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند. همیشه این موقع، همه او را با آستین‌های بالا زده در وضوخانه اداره می‌دیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند: - بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد می‌شه، ممکنه بمیریم. و از جا بلند شد. قبایش را روی چوب‌لباسی آویزان کرد و عمامه‌اش را هم. با کف دستش، موهای کم‌پشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبت‌های مرد پشت خط گوش می‌داد. چندبار، هول‌هولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و به حافظه‌اش فشار آورد؛ باید کاری می‌کرد؛ اما یادش نمی‌آمد چه کاری. بی‌خیال شد و خواست برود که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همین‌طوری برود؛ می‌خواست باعث و بانی‌اش را هم با خودش ببرد. می‌دانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود. گوشی‌اش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد. * دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛ حسین هم قلباً همین را می‌خواست. خسته بود. دلش می‌خواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. می‌دانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛ برای همین، می‌خواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند. نرگس دوید و در را برایش باز کرد. از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوق‌زده شده بود. دوید و صدایش را بچگانه کرد: - سلام بابایی! حسین با دیدن نشاط نرگس و سر شوق آمد و از لحن بچگانه‌اش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود. نرگس را در آغوش گرفت و بوسید: - سلام دختر بابا. عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛ او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفت‌زده شده بود و تجربه زندگی چندین‌ساله‌اش با حسین، به او می‌گفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانی ست. با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد: - سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین! حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود، دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت: - سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمی‌ذاره در خدمتتون باشیم! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین گزارش خبری از حادثه هنرستان صدر 🔹️ مصاحبه سامان پیردایه با دانش‌آموزانی که رسانه های معاند مدعی شده بودند که کشته شده‌اند! 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️زخمی‌ها و معلولان اعصاب‌ و روان در به‌روایت تصویر 📍دختران و پسرانی که سال‌هاست تحت آماج منفی‌ترین اخبارهای معاندین، سراسر قوه‌ی شناختی‌شان به زیر کِشت انبوهی از بذرهای سیاه نفرت رفته است؛ نفرت از اسلام، نظام، کشور، هموطن و حتی خود... 📍یکی از محصولات نحس نفرت‌پراکنی، همین رفتارهای غیرنُرمال و جیغ‌های بی‌منطق است؛ ببینید چنان انسداد شنوایی و بینایی بر فرد حاکم شده است که هرگونه گفت‌وگوی ملایمی را برای ترمیم برنمی‌تابد... ✍به آقای سخنگوی دولت پیشنهاد می‌کنم که مثل مسئولین‌صبح‌جمعه‌ای‌، بزند به در بی‌خیالی و بچسبد به صندلی تا بالاخره آب‌ها از آسیاب بیافتد؛ به آن خانم هم پیشنهاد می‌کنم تا کار دست خودش نداده مدتی بدور از هیاهوی رسانه‌ای، خود را در آسایشگاه بستری و قرص‌های اعصاب را به‌موقع مصرف کند! 🖌محمد جوانی 🧠علوم و جنگ شناختی @Cwarfare
🔺‏آیا میدانستین خانواده مهسا امینی اهل تسنن هستن و اصولا اهل تسنن هیچ اعتقادی به چهلم درگذشتگان ندارند!؟ آیا هنوز هم فکر میکنید اینها عزادار مهسا اند؟ 💬 سیدهانی هاشمی ➕ ‏مناسک عبادی شیعیان چقدر طرفدار داشته ما خبر نداشتیم! از خنده دار بودن اصرار عده‌ای سکولار و آتئیست برای برگزاری چهلم که سُنی هست، بگذریم (بماند که چهلم گرفتن در اهل سنت حرامه) قسمت جالب ماجرا اینجاست که اسرائیلی های یهودی هم خواهان برگزاری چهلم شدند و فراخوان دادند!😂 💬 احمد کارآمد 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: عطیه خندید: - ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی می‌خوری یا شربت؟ - توی این هوای گرم کی چایی می‌خوره آخه؟ نرگس دوید در آشپزخانه: - بابایی دیشب کیک پختم، برم بیارم براتون؟ حسین رفت که آبی به صورتش بزند: - معلومه بابا. بیار ببینم! تجدید وضو کرد؛ نزدیک اذان مغرب بود. باید زودتر می‌رفت. نرگس شربت و کیک را که آورد، صدای پیامک گوشی حسین بلند شد. ابراهیمی بود: - قربان، یه مهمونی مهم هست امشب. فکر کنم مهمونای مهمی دعوت باشند. تشریف میارین؟ حسین تندتند تایپ کرد: - شما برید منم خودم رو می‌رسونم. و شربت و کیک را برداشت. عطیه گفت: - می‌گم...خیلی وقته بچه‌ها نیومدن خونه‌مون دور هم جمع بشیم. برای جمعه این هفته دعوتشون کنم؟ حسین واقعاً از بعدش خبر نداشت؛ نمی‌دانست تصمیم آن شب منجر به تمام شدن پرونده می‌شود یا کشدار شدنش؟ با این وجود، خودش هم دلش برای پسرها و عروس‌هایش تنگ شده بود: - شما که وضعیت من رو می‌دونی؛ معلوم نیست چی بشه؛ ولی بگو بیان، قدمشون بر چشم. منم ان‌شاءالله تا اون موقع این پرونده رو می‌بندم و مرخصی می‌گیرم و میام به آغوش گرم خانواده! نرگس ذوق کرد؛ اما عطیه هنوز دلش قرص نبود: - مطمئنی؟ دوباره یهو نگی باید برم ماموریت و استکبار جهانی کاسه کوزه مهمونی‌مون رو بریزه به هم؟ حسین با شرمندگی خندید: - نه عطیه خانم. قول می‌دم این بار بار آخرم باشه بدقولی می‌کنم. اصلاً خوبه برم بازنشسته کنم خودم رو؟ لب‌های عطیه کش آمد؛ گوشش از این وعده‌ها پر بود. حسین را می‌شناخت؛ می‌دانست آدمِ بازنشسته شدن نیست. با این وجود، دلش به این وعده گرم شد. هنوز لیوان شربت حسین تمام نشده بود که برایش پیامک آمد؛ این بار از امید: - قربان، تماسی که می‌خواستید رهگیری شد. حسین جواب نوشت: - میام اداره صحبت می‌کنیم. و از جا برخاست. همزمان با حسین، نرگس و عطیه هم بلند شدند. عطیه شاکی شد: - این استکبار جهانی نذاشت نیم‌ساعت بشه؟ حسین دست بر سینه گذاشت و خم شد: - من نوکر شمام فرمانده. برم پدر استکبار جهانی رو دربیارم و بیام. و با کمیل تماس گرفت که بیاید دنبالش. به اتاقش رفت تا نماز بخواند و لباس عوض کند. نمازش را که خواند، پیراهن آبی رنگش را از کمد در آورد؛ رنگ آبی‌اش او را به یاد چشمان سپهر می‌انداخت. چقدر دلش برای سپهر تنگ شده بود. چشمش خورد به دیوار اتاق و چلیپایی که دوستِ جانبازش با خط نستعلیق برایش نوشته بود: -آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم، ما شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم، ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن، همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم... . رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶