eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
1.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شهید طیب حاج رضایی: سلام منو به خمینی برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم! ▪️۱۱ آبان سالروز شهادت حر انقلاب، پهلوان پایتخت گرامی باد! شادی روح شان صلوات... ✍محمد نصوحی 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
1.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دزدی با آغوش رایگان! 🔹کنار خیابان می‌ایستند و با دستانی باز و کاغذی که پشت سرشان چسبانده و نوشته‌اند آغوش رایگان! اما حالا مشخص شده که قیمت این آغوش یک تلفن‌همراه بوده است. 🔹پلیس تهران: کسانی‌که با ترفند آغوش رایگان از آنان سرقت شده به اداره ۱۸ پلیس آگاهی در خیابان وحدت اسلامی مراجعه کنند. 🔴آغوشی که زیاد هم رایگان نبود. اشکال نداره یاد می‌گیرن که هیز بازی و مفت خوری هزینه داره
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽️تصاویری متفاوت و زیبا از حضور پرشور مردم کهگیلویه و بویراحمد و خوزستان در تشییع دو شهید حادثه تروریستی شاهچراغ ، 🔴هم وطن شهیدم. اگر آن لحظه غریب و مظلوم شهید شدی، این مردم یادشان نمی‌رود که عهد بسته‌اند برای گرفتن حق مظلوم. این‌ها همایشی برای نشان دادن ایستادگی است. خون شما باعث جوش و خروش مردم غیور کشور است. زنده باد آزادگی ایران
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: هرچند مرصاد می‌خواست احترام سن بالای نیازی را نگه دارد؛ اما در لحن صدا و رفتارش هم این جملات موج می‌زد. نیازی فقط نگاه کرد و بعد از چند لحظه، لب‌های خشکش را تکان داد: - چی می‌گی بچه؟ مرصاد کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و مقابل نیازی گرفت: - من حکم جلب شما رو دارم. لطفاً با ما تشریف بیارید. نیازی به کاغذ و خطوط نوشته‌ها نگاه کرد؛ اما انقدر استرس داشت که چیزی از آن سر در نمی‌آورد. اصلا انگار با زبان و کلمات فارسی بیگانه شده بود. صدبار به خودش لعنت فرستاد که چرا به شک‌اش بها نداد. مرصاد که تامل نیازی و نگاه پر از تحقیرش را دید گفت: - می‌دونم، من برای دستگیر کردن کسی توی حد و اندازه شما خیلی جوونم و بچه به نظر میام؛ ولی مامورم و معذور. خودتون هم می‌دونید راه دیگه‌ای ندارید. لطفاً بقیه مسافرها رو بیشتر از این معطل نکنید. دستتون رو بذارید روی صندلی جلویی. نیازی احساس می‌کرد استخوان‌هایش زنگ زده‌اند؛ به سختی تکانشان داد و دستانش را گذاشت روی صندلی جلو. مرصاد به دستانش دستبند زد و جیب‌هایش را گشت. روی چشمان نیازی چشم‌بند زد و از جا بلندش کرد. نیازی می‌دانست کارش تمام است؛ با این وجود پوزخندی روی لب‌هایش نگه داشته بود تا خودش را از تک و تا نیندازد. نیازی را سوار یکی از ماشین‌های حفاظت سپاه کردند. همان‌جا بود که موبایل مرصاد زنگ خورد. حسین بود؛ به مرصاد گفت تماس را بگذارد روی بلندگو تا نیازی هم بشنود: - راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کسی که توی سجده بعد نمازش زیارت عاشورا رو کامل می‌خونه و توی اوج عملیات شناسایی، نماز شبش ترک نمی‌شه هم می‌تونه نفوذی باشه؛ ولی تو یه چیز مهم رو به من و تیمم یاد دادی؛ اونم این که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...این که نفاق چقدر پیچیده ست، این که می‌تونه خودش رو پشت ریش و لباس روحانیت هم پنهان کنه. فقط دلم برای مردمی می‌سوزه که با دیدن امثال تو، به دین و انقلاب بدبین می‌شن... . نیازی با کلافگی سرش را تکان داد و عصبی خندید که بگوید «خب که چی؟». حسین صدای نیشخند نیازی را شنیده بود که گفت: - آره بخند، چون گریه زیاد داری. دست ما هم که بهت نمی‌رسید، اون دنیا باید جواب می‌دادی. نیازی به حرف آمد: - باشه، بیا فکر کنیم تو بردی؛ ولی دوتا چیز رو یادت باشه؛ اولا مثل من زیادن، دوما تو هم بعیده بتونی از تبعات این کارت قسر دربری. فکر نکنم حتی بتونی بیای ازم بازجویی کنی حاج حسین! مرصاد با شنیدن این تهدید اخم کرد؛ دلشوره چنگ زد به دلش. نمی‌دانست نیازی راست می‌گوید یا بلوف می‌زند. حاج حسین حرفش را بی‌جواب نگذاشت: - اشکالی نداره، هرچقدر هم که امثال تو زیاد باشن، ما هم هستیم. منم که نباشم، مطمئن باش چیزی از این تشکیلات کم نمی‌شه. این انقلاب راه خودش رو ادامه می‌ده. *** رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: * بهزاد دندان بر هم می‌فشرد و قدم برمی‌داشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار. با وجود همه این‌ها، با دیدن شهر آشوب‌زده و آتشی که به جان خیابان‌‌ها افتاده بود لذت می‌برد و به حماقت فتنه‌گرها می‌خندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوب‌ها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد. بعد از عملیاتِ شکست خورده‌ی فروغ جاویدان،‌ مربی‌اش در سازمان می‌گفت: - حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانی‌ها مقابل دشمن خارجی متحد می‌شن و محکم می‌ایستند. اگه می‌خواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمی‌تونن به اندازه یه مسئول غرب‌زده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن. بهزاد حالا این حرف‌ها را به چشم می‌دید و لمس می‌کرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمی‌توانست با خیال راحت لذت ببرد. مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک می‌کرد؛ اما نمی‌دانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند. نمی‌دانست به چه روشی؛ اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً می‌کشد. بالاخره، در کوچه پس کوچه‌های مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسی‌اش در آمد: - شما رسیدید! بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛ کسی نبود. همه از ترس در خانه‌شان چپیده بودند. از پشت یکی از دیوارها، سرک کشید به خیابان فرعی‌ای که عمود بود به یکی از خیابان‌های اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛ اما فقط شیشه یکی از ماشین‌ها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد. با قدم‌هایی به ظاهر ضعیف، خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک می‌شد و ضربان قلبش بالا می‌رفت؛ نمی‌دانست برای چه. احساس می‌کرد دوباره جوان شده است، دوباره می‌خواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. این‌بار کشتن برایش خیلی هیجان‌انگیزتر بود؛ اصلاً احساس می‌کرد سال‌ها در کمپ اشرف و سرزمین‌های اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه. انگار کشتن حسین، آخرین کار و وظیفه‌ای بود که به او محول کرده بودند. از کنار ماشین رد شد؛ اما چون شیشه‌هایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. می‌توانست حدس بزند مردی که در سمت کمک‌راننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین! از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛ قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشین‌ها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتل‌مولوتوف بیرون بیاورد. * امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست، برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد. مرصاد کلافه پرسید: - چی شده امید؟ دیوونه شدم! امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار می‌کرد گفت: - اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمی‌دونم، یا بمبه، یا ردیاب... . مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت: - یا فاطمه زهرا(س)! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
برای رشد خودت وقت بذار.... اینجا کمکت میکنم تا بهترینِ خودت باشی و از زندگیت لذت ببری @Mane_Azad
به حرمت خون شهدایی که در وصیت‌نامه‌هایشان به حفظ حجاب و حیا سفارش کردند، به حرمت دینی که اکثریت قریب به اتفاق مردم کشورمان به آن پایبند هستند و به حرمت قانونی که نادیده گرفتش باعث هرج و مرج است، تقاضای برخورد قاطع و محاکمه جسارت‌کنندگان به حریم زنان محجبه و باحیای کشورمان را داریم. چه دانشجویان و چه آشوبگران خیابانی که ضرب و شتم کردند و چادر از سر کشیدند. دوستان از این پویش حمایت کنید تا بی‌حرمتی‌ها بیشتر ادامه پیدا نکنه. آدرس پویش: https://farsnews.ir/my/c/169124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز از یک شهر. هر روز به یک شکل. 🔴وجه مشترک؟ ✅قساوت 🔴روش مشترک؟ ✅وحشی‌گری 🔴الگو؟ ✅داعش 🔴حامی؟ ✅دنیا و سلبریتی وطن‌فروش و ... 🔴نتیجه؟ ✅ایرانی قوی‌تر، داغ دل یک ایران و حسرتِ به گور رفته تحریک کنندگان. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فردا واسه چی میری راهپیمایی؟ اتحاد؟ تکلیف؟ عزای شهدا؟ روز دانش‌آموز؟ من فردا واسه مطالبه میرم: "ایرانی آروم و بدون داغ هر روزه می‌خوام" "بسه خون دادن به خاطر مماشات" میرم تا فریاد بزنم: "ایرانی ماییم دنیا حتی نمی‌تونه ادای ما رو دربیاره" " اون چهار تا دونه وحشی‌ اگه جرات دارن بیان وسط این موج جمعیت" "صبوریم اما سر دفاع از وطنمون با کسی تعارف نداریم" https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥علی علیزاده : آرمان علی وردی چرا سلاخی شد؟ چرا حامیان کودتای رسانه‌ای در در شهادت آرمان فریاد نزدند؟ 🔸امروز ما با پدیده‌ای به نام داعش وطنی روبرو هستیم و ریشه های فرهنگی فراموش شده و گویا توسط کسانی که شعارشان لیبرالیسم و آزادی بیان است، به دوران قبل از رنسانس برگشته ایم. صحبتهای رو بفرستید برای خواص و برخی علمای بی بصیرت و نمایندگان به اصطلاح سوپر انقلابی که خفه خون گرفتند و حتی از یه ابراز همدردی و ابراز انزجار از داعشیان وطنی دریغ کردند. 🌹 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فکر کنید تو راهپیمایی یهو یه عده‌ای با این تیپ شروع کردن جلوی سردار سلامی شعار دادن که زن، زندگی.... یهو همه جمعیت برگشت که نکنه اغتشاش‌گر هستند و محافظ ها اومدند که واکنش نشون بدن که داد زدند زن زندگی شهادت فدایی ولایت همه لبخند زنان و ای ول گویان شروع کردند به تشویق و سردار ازش تشکر کرد 🔻می‌گفت مادرم در خونه را روم قفل کرده بود که نرو اما با هر زوری بود باز کردم و دست دخترم را گرفتم و از صبح زود رفتم همه دوستام را جمع کردم و آوردم اینجا. صداش دائم می‌گرفت از بس فریاد زده بود اما تند و تند آب می‌خورد و می‌گفت نگران نباشید الان درستش میکنم لشکر زنان خاموش نباشید تا من رفرش بشم 😅 🔻 یک تنه کل جمعیت اونجا را رهبری میکرد. طوری که مردها انگشت به دهن از شعارهای ارزشی و زیبایی که میدادند مونده بودند. یعنی آنقدر به وجد آمدم که رفتم جلو و گفتم به قول خودت دمت گرم، زن یعنی این. گفت من جونم را هم برای آقا میدم. من همون دختر کم حجاب حاج قاسم هستم. باید از روی نعشم رد بشن و بخوان این مدل آزادی را برام رقم بزنند. اشکهام ناخودآگاه ریخت و گفتم مطمئن باش تو جزو همون دسته ای هستی که آقا ویژه برات دعا کرده و می‌کنه. اومد بوسم کرد و گفت تا جون دارم کنارتم و نمی‌زارم چادر از سرت جا به جا کنند. یعنی آنقدر حالم را خوب کرد که نگم براتون | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0