فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت150
*
بهزاد دندان بر هم میفشرد و قدم برمیداشت؛ پر از کینه بود و مانند آتشفشانی در آستانه انفجار. با وجود همه اینها، با دیدن شهر آشوبزده و آتشی که به جان خیابانها افتاده بود لذت میبرد و به حماقت فتنهگرها میخندید. با این که نتوانسته بودند مردم را با خودشان همراه کنند؛ ولی هنوز امید داشت این آشوبها حکومت را در آستانه سقوط قرار دهد. بعد از عملیاتِ شکست خوردهی فروغ جاویدان، مربیاش در سازمان میگفت:
- حمله نظامی به ایران از اولم اشتباه بود. ایرانیها مقابل دشمن خارجی متحد میشن و محکم میایستند. اگه میخواید رژیم آخوندی رو نابود کنید، باید از درون نابودشون کنید. باید از درون بهشون حمله کنید. تمام مامورها و افسرهای نهادهای اطلاعاتی دنیا اگه کنار هم جمع بشن، نمیتونن به اندازه یه مسئول غربزده و فاسد که توی بدنه خود حکومته، به انقلاب ایران ضربه بزنن.
بهزاد حالا این حرفها را به چشم میدید و لمس میکرد؛ اما انقدر خشمگین بود که نمیتوانست با خیال راحت لذت ببرد.
مسیریاب او را قدم به قدم به حاج حسین نزدیک میکرد؛ اما نمیدانست قرار است در مواجهه با حاج حسین چکار کند. نمیدانست به چه روشی؛ اما مطمئن بود قرار است او را بکشد و حتماً میکشد.
بالاخره، در کوچه پس کوچههای مرکز شهر، صدای مسیریاب گوشیِ نوکیای لمسیاش در آمد:
- شما رسیدید!
بهزاد سرتا سر کوچه را نگاه کرد؛ کسی نبود. همه از ترس در خانهشان چپیده بودند. از پشت یکی از دیوارها، سرک کشید به خیابان فرعیای که عمود بود به یکی از خیابانهای اصلی. در خیابان فرعی، یکی دوتا ماشین پارک بودند؛ اما فقط شیشه یکی از ماشینها دودی بود. بهزاد مطمئن بود حسین در همان ماشین شیشه دودی نشسته است؛ اما باز هم ریسک نکرد. با قدمهایی به ظاهر ضعیف، خیابان فرعی را قدم زد تا از کنار ماشین رد شود. قدم به قدم، به حسین نزدیک میشد و ضربان قلبش بالا میرفت؛ نمیدانست برای چه. احساس میکرد دوباره جوان شده است، دوباره میخواهد از ایران فرار کند و به اشرف برود و دوباره قرار است سپهر را بکشد. اینبار کشتن برایش خیلی هیجانانگیزتر بود؛ اصلاً احساس میکرد سالها در کمپ اشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده برای همین لحظه. انگار کشتن حسین، آخرین کار و وظیفهای بود که به او محول کرده بودند.
از کنار ماشین رد شد؛ اما چون شیشههایش دودی بود، جز شبح دو مرد چیزی ندید. میتوانست حدس بزند مردی که در سمت کمکراننده نشسته است، باید حدود پنجاه سال داشته باشد. خودش بود؛ حسین!
از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد؛ قیامت بود. اوضاع انقدر به هم ریخته بود که بهزاد فرصت داشته باشد برود پشت یکی از ماشینها، در گونی و کیفش را باز کند و یک کوکتلمولوتوف بیرون بیاورد.
*
امید و مرصاد با شنیدن تهدیدهای نیازی به هم ریخته بودند. وقتی امید گوشی نیازی را چک کرد و رمز آخرین پیام نیازی به بهزاد را شکست، برای چند لحظه راه نفسش بند آمد و چشمانش گرد شد. مرصاد کلافه پرسید:
- چی شده امید؟ دیوونه شدم!
امید ناباورانه و درحالی که تندتند با سیستمش کار میکرد گفت:
- اگه راست گفته باشه، یه چیزی گذاشته توی ماشین حاج حسین. نمیدونم، یا بمبه، یا ردیاب... .
مرصاد دو دستی زد توی سرش و ناخودآگاه گفت:
- یا فاطمه زهرا(س)!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
برای رشد خودت وقت بذار....
اینجا کمکت میکنم تا بهترینِ خودت باشی و از زندگیت لذت ببری
@Mane_Azad
به حرمت خون شهدایی که در وصیتنامههایشان به حفظ حجاب و حیا سفارش کردند، به حرمت دینی که اکثریت قریب به اتفاق مردم کشورمان به آن پایبند هستند و به حرمت قانونی که نادیده گرفتش باعث هرج و مرج است، تقاضای برخورد قاطع و محاکمه جسارتکنندگان به حریم زنان محجبه و باحیای کشورمان را داریم. چه دانشجویان و چه آشوبگران خیابانی که ضرب و شتم کردند و چادر از سر کشیدند.
دوستان از این پویش حمایت کنید تا بیحرمتیها بیشتر ادامه پیدا نکنه.
آدرس پویش:
https://farsnews.ir/my/c/169124
هر روز از یک شهر.
هر روز به یک شکل.
🔴وجه مشترک؟
✅قساوت
🔴روش مشترک؟
✅وحشیگری
🔴الگو؟
✅داعش
🔴حامی؟
✅دنیا و سلبریتی وطنفروش و ...
🔴نتیجه؟
✅ایرانی قویتر، داغ دل یک ایران و حسرتِ به گور رفته تحریک کنندگان.
#داعشی
#اغتشاشگر
#سلبریتی_بی_غیرت
#پایان_مماشات
#ایران_قوی
#ایران_غیور
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فردا واسه چی میری راهپیمایی؟
اتحاد؟
تکلیف؟
عزای شهدا؟
روز دانشآموز؟
من فردا واسه مطالبه میرم:
"ایرانی آروم و بدون داغ هر روزه میخوام"
"بسه خون دادن به خاطر مماشات"
میرم تا فریاد بزنم:
"ایرانی ماییم دنیا حتی نمیتونه ادای ما رو دربیاره"
" اون چهار تا دونه وحشی اگه جرات دارن بیان وسط این موج جمعیت"
"صبوریم اما سر دفاع از وطنمون با کسی تعارف نداریم"
#اغتشاشگر
#سلبریتی_بی_غیرت
#ایران_قوی
#ایران_غیور
#روز_دانش_آموز
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥علی علیزاده : آرمان علی وردی چرا سلاخی شد؟ چرا حامیان کودتای رسانهای در #ایران در شهادت آرمان فریاد نزدند؟
🔸امروز ما با پدیدهای به نام داعش وطنی روبرو هستیم و ریشه های فرهنگی فراموش شده و گویا توسط کسانی که شعارشان لیبرالیسم و آزادی بیان است، به دوران قبل از رنسانس برگشته ایم.
صحبتهای #علی_علیزاده رو بفرستید برای خواص و برخی علمای بی بصیرت و نمایندگان به اصطلاح سوپر انقلابی که خفه خون گرفتند و حتی از یه ابراز همدردی و ابراز انزجار از داعشیان وطنی دریغ کردند.
🌹 #شهید_آرمان_علی_وردی
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فکر کنید تو راهپیمایی یهو یه عدهای با این تیپ شروع کردن جلوی سردار سلامی شعار دادن که زن، زندگی.... یهو همه جمعیت برگشت که نکنه اغتشاشگر هستند و محافظ ها اومدند که واکنش نشون بدن که داد زدند زن زندگی شهادت فدایی ولایت
همه لبخند زنان و ای ول گویان شروع کردند به تشویق و سردار ازش تشکر کرد
🔻میگفت مادرم در خونه را روم قفل کرده بود که نرو اما با هر زوری بود باز کردم و دست دخترم را گرفتم و از صبح زود رفتم همه دوستام را جمع کردم و آوردم اینجا.
صداش دائم میگرفت از بس فریاد زده بود اما تند و تند آب میخورد و میگفت نگران نباشید الان درستش میکنم لشکر زنان خاموش نباشید تا من رفرش بشم 😅
🔻 یک تنه کل جمعیت اونجا را رهبری میکرد. طوری که مردها انگشت به دهن از شعارهای ارزشی و زیبایی که میدادند مونده بودند. یعنی آنقدر به وجد آمدم که رفتم جلو و گفتم به قول خودت دمت گرم، زن یعنی این. گفت من جونم را هم برای آقا میدم. من همون دختر کم حجاب حاج قاسم هستم. باید از روی نعشم رد بشن و بخوان این مدل آزادی را برام رقم بزنند. اشکهام ناخودآگاه ریخت و گفتم مطمئن باش تو جزو همون دسته ای هستی که آقا ویژه برات دعا کرده و میکنه. اومد بوسم کرد و گفت تا جون دارم کنارتم و نمیزارم چادر از سرت جا به جا کنند. یعنی آنقدر حالم را خوب کرد که نگم براتون
#ارسالی_اعضا
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
این بار...
روبہ روۍ بارگاهٺان ایسٺاده
ڀاهایم سسٺ شـــــــــده
نداݜٺہ هایم را از فراموݜ ڪرده ام...
ازهمیشہ بیشٺر محٺاج نڱاهـِ #خواهرانہ ٺان هســــــٺم...
بانوےبزرڱ و #معصومِ سرزمینِ من...
بد زمانہ اے شده...
من نگرانم...
نگرانِ خودم...
نگرانِ ݐاڪی و #معصومیٺ دخٺرانِ سرزمینم....
دوست داشتم
همه ے دختران معصومہ باشند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت151
امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک میکرد؛ تصویر چند ساعت قبل پارکینگ را آورد و با دقت دید؛ مانند داوران جشنوارههای فیلم. چیزی را دید که انتظارش را نداشت؛ مردی به ماشین نزدیک شد و چیزی را زیر ماشین چسباند. گلوی امید خشکید و آرام گفت:
- یا حسین...یا حسین... .
و صدایش را برای مرصاد بلند کرد:
- ردیابه مرصاد...ردیابه! تو کمیل رو بگیر منم حاجی رو میگیرم.
مرصاد با کف دست به پیشانیاش کوبید. امید معطل نکرد، چندین بار حاج حسین را پیج کرد. حاج حسین جواب داد: جانم امید جان؟
صدای امید میلرزید:
- حاجی توی ماشینتون ردیاب گذاشتن، پیاده شین!
حاج حسین بلند گفت:
- چی امید جان؟ صداتو نمیشنوم. واضح نیست. دوباره بگو!
امید از صندلیاش بلند شد. از پیشانی و شقیقههایش شرشر عرق میریخت. صدایش لرزانتر شد و بلندتر:
- حاجی از اون ماشین پیاده شو!
معلوم نبود چرا؛ اما صدایش به حاج حسین نمیرسید:
- امیدجان من صداتو ندارم. دوباره بگو!
و بعد صدای فشفش آمد؛ فقط صدای فشفش. امید خواست بیسیم را پرت کند روی زمین؛ اما صدای ضعیف و ناله مانند ابراهیمی را شنید که گزارش موقعیت میداد و درخواست کمک میکرد. به دیوار تکیه داد و درحالی که ناخودآگاه اشک از چشمش میریخت گفت:
- توی موقعیت بمون، نیروی کمکی میفرستم برات.
***
امید هرچه جملهاش را تکرار میکرد، کلمات نصفه و نیمهاش به حسین میرسید. حسین از این اوضاع کلافه شده بود؛ مخصوصا که میدید کمیل هم در تلاش است تا با مرصاد صحبت کند؛ اما چیزی نمیشنود. همزمان، صدای بیسیم در آمد. صابری بود:
- قربان، سارا افتاد توی تور؛ ولی خودم زخمی شدم. نیرو اعزام کنید!
از صدای صابری میتوانست بفهمد زخمی شده و زخمش هم جدی ست؛ اما قبل از این که به امید بیسیم بزند یا کار دیگری بکند، از پشت سرش صدای شکستن شیشه شنید و بعد، همه صداها خاموش شد. انگار همه شهر در آرامش فرو رفت؛ همه جا ساکت شد. آرامش در جانش ریخت؛ مانند آب خنک در میانه تابستان که به کام تشنه بریزند. چشمش افتاد به پلاک پلاستیکیای که از آینه ماشین آویزان بود. زیر لب نوشته روی پلاک را خواند:
- السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین... .
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت154
ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه میزد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانهزده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه میخندید. با لباس خاکیِ بسیجیاش آمده بود؛ اما حسین نمیدانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف میزد و حسین میفهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر میگوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بیاراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبکتر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانههای حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟
حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش میسوزد و شعلههایش دل آسمان تیره را میشکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور میدید. از همه نقصها و فرسودگیها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمیتواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه میکرد؛ صدای خودش بود انگار:
آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطرهای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم...
***
هرکس چهره عباس را میدید، گمان میکرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریشهایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بیجایی نبود. با بیحوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه میرفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بیتفاوت میان کمدها راه میرفت و شماره آنها را با کاغذی که دستش بود تطبیق میداد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت:
- خودشه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶