eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت هفتم علی را که حذف کردم، خودم رفتم بجای او. لذت داشت؛ این که واقعا من مسابقه‌ام را با علی برده بودم و برای رسیدن به این جایگاه جنگیده بودم؛ هرچند ناجوانمردانه. مهم نبود؛ این مهم بود که حالا من اثبات می‌کردم یک سر و گردن از همه‌شان بالاترم. حالا همه درباره مهارت بالای من حرف می‌زدند و اعتراف می‌کردند به توانمندی من. بعد از علی، نوبتِ صاحبِ کارگاهی بود که در آن کار می‌کردم. وقتی دیدم عکس خمینی را زده به دیوار کارگاه، فهمیدم دلیل کافی برای سپردن اسمش به جوخه ترور سازمان دارم. پسرش هم جبهه بود. راستش واقعا پیر و خرفت شده بود دیگر. این یکی را جلوی چشم خودم کشتند و من، شادی و شعفم را پنهان کردم و ادای آدم‌های پریشان و نگران را درآوردم. من دقیقا ساعت و روز ترورش را می‌دانستم. حتی قبل از این که از کارگاه بیرون برود، یک لحظه یاد رفتار پدرانه‌اش افتادم و خواستم بروم جلویش را بگیرم؛ اما عقلم گفت خرِ احساسم نشوم و جایگاه و مرتبه سازمانی‌ام را برای یک پیرمردِ مُردنی به خطر نیندازم. جنگ شد و باز هم سازمان به من گفت همراه تو باشم و همراه همه آن بسیجی‌هایی که می‌رفتند فدایی خمینی و اسلامش بشوند. منزجرکننده بود؛ اما بالاخره مرتبه بالای سازمانی هزینه داشت و من داشتم بیش از خیلی‌ها این هزینه را می‌پرداختم. من رسماً در دهان شیر بودم؛ یعنی در کنار تو. سپهر که آمد، کاری کرد که تو دیگر فقط متعلق به من نباشی و این یعنی مرگ رفاقت ما. من تو را می‌خواستم چون فقط مال من بودی. نمی‌خواستم با سپهر قسمتت کنم. اگر سازمان و خرده‌فرمایش‌هایش نبود، من از همان روز که آن سپهرِ لوس پا به مسجد گذاشت، بی‌خیال تو می‌شدم؛ اما مجبور شدم با تو و سپهر بمانم. سپهر هم آدم قابل تحملی بود؛ البته تا قبل از آن که بفهمم بچه‌مایه‌دار است و پدرش تاجر فرش. یکی از آن‌هایی که حق من را خورده بود؛ یکی از آن‌هایی که در ناز و نعمت زندگی می‌کرد، درحالی که ما به نان شب محتاج بودیم. من بابت فقری که کشیده‌ام از همه دنیا طلبکارم حسین. دنیا، خدا، سرنوشت یا هرچیزی که تو اسمش را بگذاری، یک زندگیِ خوب به من بدهکار است. همه آن‌هایی که خوشبخت بودند و هستند، سهم من را از خوشبختی برداشته‌اند و من برای گرفتن این حق، با تمام دنیا درافتاده‌ام، با هرکس که لازم باشد. سپهر هیچ‌وقت به روی ما و خودش نیاورد که می‌تواند چندتا مثل ما را بخرد و آزاد کند. نه مثل بچه مایه‌دارها لباس می‌پوشید و نه مثل آن‌ها رفتار می‌کرد. انگار می‌خواست خودش را بچسباند به ما و سبک زندگیِ ساده ما؛ هرچند برایش سخت بود. آخرش هم وقتی موقع اعزام به جبهه، پدرش سر رسید و دعوا راه انداخت، ما فهمیدیم سپهر واقعا کیست. پدرش ترسیده بود سپهرِ نازنینِ موطلایی‌اش برود جبهه و خار به پایش برود. دلم می‌خواست آن لحظه خفه‌اش کنم. هروقت مومن‌بازی در می‌آورد، هر وقت سجده‌هایش طول می‌کشید، هر وقت با آن چشمانِ آبی‌اش زارزار پای دعای کمیل اشک می‌ریخت دوست داشتم خفه‌اش کنم. ⚠️ ⚠️
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت هشتم هروقت مومن‌بازی در می‌آورد، هر وقت سجده‌هایش طول می‌کشید، هر وقت با آن چشمانِ آبی‌اش زارزار پای دعای کمیل اشک می‌ریخت دوست داشتم خفه‌اش کنم. دوست داشتم من هم بروم مثل پدرش، سرش داد بزنم و بگویم بچه مامانیِ بالاشهر، تو را چه به جنگ؟ تو اصلا می‌دانی درد چیست؟ زخم چیست؟ گرسنگی و تشنگی کشیده‌ای؟ نه. نمی‌فهمید و من هم به روی خودم نیاوردم. ادای رفیقش را درآوردم و همه این‌ها جمع شد، کینه شد تا رسید به آن شب در عملیات شناسایی، کردستان عراق. سال شصت و دو بود که بالاخره سازمان اجازه داد به مرحله جدید زندگی‌ام وارد شوم؛ مرحله‌ای بعد از ایران. من خیلی وقت بود که آماده بودم برای فراموش کردن هرچه در ایران دارم و قدم گذاشتن به پادگان اشرف. می‌پرسی خانواده‌ام چه؟ آدم‌های مهربان و ساده‌ای بودند. انقدر ساده که پدرم به کار در جهاد کشاورزی قانع شد و مادرم به پول ناچیزِ خیاطی. من با این آدم‌های ساده نمی‌توانستم زندگی کنم. خسته‌کننده بودند. خانواده اولین چیزی ست که وقتی جذب سازمان می‌شوی باید ازشان دل بکنی؛ چون محبت دست و پاگیر است؛ نقطه ضعف است و من خوب از پس این دل کندن برآمدم که سازمان من را انقدر تحویل گرفت. غیر از خانواده‌ام، هیچ چیز دیگری در ایران نبود که دلم به آن گره خورده باشد؛ جز تو. دل کندن از تو را هم سپهر آسان کرد. بقیه‌اش هم، هرچه در ایران بود فلاکت و بدبختی بود. خود ایران هم وطن نبود برای من. من خیلی وقت است بی‌وطنم؛ عشق به خاک و وطن و مام میهن و این‌ها هم ارزانی خودتان. آن شب هم من و هم تو خوش‌شانس بودیم؛ به این دلیل که تو بیمار شدی و نیامدی. شاید واقعا حقت نبود که بمیری؛ ولی سپهر چرا. تو شاید یک زمانی رفیقم بودی؛ اما سپهر هیچ‌وقت. من با بلدچیِ کُردی که همراهمان بود بسته بودم از قبل. او سپهر را از پشت گرفت و من کشتمش؛ جنازه‌اش را هم همان‌جا رها کردیم. می‌لرزیدم؛ نه از ترس که از سرما و شاید شوق. ترس خیلی برای من معنا نداشت؛ حداقل در جایی که ایستاده بودم. اشرف... همان‌طور بود که فکر می‌کردم. پر از آدم‌های احمق که با وعده‌های رنگی، به دنیای خاکستری اشرف آمده بودند و حالا نه راه پس داشتند نه راه پیش؛ باید می‌ماندند تا بمیرند. فرق من با آن‌ها این بود که اولا من احمق نبودم، ثانیا دلم را به وعده‌های کودکانه و آرمانی خوش نکرده بودم و ثالثاً شاید راه پس نداشتم؛ اما راه پیش چرا. مرتبه سازمانی‌ام روز به روز بالاتر رفت؛ چون برعکس خیلی‌ها انگیزه‌ام در ایدئولوژی احمقانه سازمان خلاصه نمی‌شد. بالادستی‌ها من را یک چریک واقعی و وفادار می‌دانستند؛ چریکی که مظهر کامل ایدئولوژی سازمان بود. من نه فقط در مسجد، که در کمپ اشرف هم منافق بودم و با مهارت تمام، نقش عاشقِ سینه‌چاکِ رجوی را بازی کردم. دوره‌های آموزش نظامی را می‌گذراندم، فقط با این انگیزه که بتوانم طلبم را با ایران، با خمینی و مردمی که پشتش ایستادند صاف کنم. ⚠️ ⚠️
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت نهم هیچ‌کس نتوانست علیه من آتویی بگیرد و بفرستدم بنگالی؛ نه دلبستگی‌ای داشتم، نه حاشیه‌ای، نه رابطه‌ای و نه سوالی. دقیقا به همان سردی و بی‌رحمی‌ای بودم که سازمان می‌خواست. حتی غسل‌های هفتگی هم چیزی را در من تغییر نمی‌داد؛ چون هیچ خیال و آرزویی جز انتقام از جمهوری اسلامی و مردمش نداشتم. همه زندگی من اشرف بود؛ خانه‌ام، خانواده‌ام، مدرسه و دانشگاهم. برای همین بود که دوام آوردم. کسی را آن بیرون نداشتم که دلتنگش باشم؛ برعکس خیلی‌ها؛ خیلی‌هایی که با باور به رجوی، خانواده را پشت سر گذاشته و حالا فهمیده بودند برخلاف آنچه گفته‌اند، رجوی نمی‌تواند تمام خانواده‌شان باشد. رجوی را فقط الکی مقدس می‌کردند که ما تنها به او دل ببندیم و این دلبستگی، تضمینی باشد برای ماندن ما. نمی‌شد. یک آدمی مثل رجوی نمی‌توانست کسی باشد که برایش جان بدهی و بپرستی‌اش. عشقی اگر به رجوی بود هم ادا بود؛ فقط برای این که سر و کارمان به بنگالی نیفتد. وگرنه آن‌ها که در اشرف بودند، مثل شما بسیجی‌ها نبودند که می‌مردید برای خمینی. آخرش هم آن بدبخت‌های ایدئولوژی زده، تبدیل می‌شدند به تفاله‌های سازمان که فقط به درد مُردن می‌خوردند. هیچ‌وقت سوال نمی‌پرسیدم؛ همان‌طور که یک چریک باید باشد. یک چریک سوال نمی‌پرسد، فرمان مافوقش را اطاعت می‌کند. همه‌اش همین بود: سوال ممنوع، شک ممنوع، دلبستگی و دلسوزی ممنوع. چشمانت را ببند و هرچه رجویِ مقدس می‌گوید گردن بِنِه! و من دقیقا اینطور بودم. من دائما در سازمان رشد می‌کردم. بی‌رحمی و مهارت من انقدر به مذاق سازمان خوش آمد که از اشرف رها شدم و مسئولیت بازجویی از اسرای ایرانی را به من سپردند؛ کاری که از دید آن‌ها امتحانی سخت برای من بود و از دید خودم، تفریحی دل‌انگیز. می‌خواستند سرسپردگی‌ام را بسنجند؛ این که من حاضرم بخاطر سازمان، هم‌وطنان خودم را شکنجه بدهم یا نه. بدبخت‌ها نمی‌دانستند من وطنی ندارم که هم‌وطن داشته باشم. نمی‌دانستند چقدر تشنه گرفتن انتقام از کسانی هستم که برای خمینی، برای اسلام قدم به جبهه گذاشته‌اند. از این امتحان هم سربلند بیرون آمدم و سازمان مطمئن شد وقتی پای رجوی و آرمانش وسط باشد، من ایرانی و غیرایرانی سرم نمی‌شود. پاداش این کار، آزادی از عراق بود. آزادی‌ام از عراق به بهای زجرکش شدن پنج، شش‌تا جوانِ بدبخت تمام شد. فکر کنم یکی‌شان نوجوان بود، پانزده، شانزده ساله. تازه سبیل‌هایش داشت جوانه می‌زد؛ که دیگر نزد. مُرد. از عراق آزاد شدم و برای آموزش‌های جدی‌تر، من را فرستادند اسرائیل؛ با نامی جدید. من خیلی وقت است که نام گذشته‌ام را دور انداخته‌ام و نامم، هرچیزی ست که سازمان بگوید. ⚠️ ⚠️
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت دهم آموزش‌های سختی که در اسرائیل دیدم، نویدِ یک رویاروییِ تمام‌عیار با جمهوری اسلامی را می‌داد. هرچند تفکر سازمان کهنه شده بود و دیگر خریدار نداشت، ولی هنوز نیروهای چریک سازمان برای مقابله با رژیم کارکرد عملیاتی داشتند. ما کم‌کم از یک تشکیلات ایدئولوژیک، تبدیل شدیم به یک بازوی عملیاتی صرف برای مخالفان رژیم؛ چیزی که من بیشتر می‌پسندم. به تدریج نیروهای قدیمی و خسته سازمان کنار گذاشته شدند و نیروهایی جایشان را گرفتند که اصلا نمی‌دانستند مارکسیسم چیست؛ تنها از جمهوری اسلامی نفرت داشتند. ماموریت جدید من همین بود؛ جذب نیرو. بعد از آموزش‌های اسرائیل، چندین بار آمدم ایران برای جذب نیرو و شبکه‌سازی؛ اما یک بار هم لو نرفتم. انقدر تمیز کارم را انجام می‌دادم که نیروهای امنیتی ایران که تو و امثال تو بودند، حتی نفهمیدند من کی آمدم و کی رفتم. جایگاه من در سازمان به شکل شگفت‌آوری بالا می‌رفت؛ اتفاقی شیرین و در عین حال ترسناک که من را در دور رقابت‌های وحشیانه درون‌سازمانی انداخت. رقابت‌هایی که بردن در آن، به عرش می‌رساندت و باختنش مساوی ست با باختن زندگی‌ات. هرچه به راس هرم سازمان نزدیک‌تر بشوی، رقابت‌ها خطرناک‌تر می‌شود و من باهوش‌تر و وحشی‌تر از آن بودم که ببازم؛ اما تلاش کردم فاصله‌ام را با راس هرم حفظ کنم. این ماموریت اما، مهم‌ترین و حیثیتی‌ترین ماموریت من بود که تو نابودش کردی. سال‌ها برنامه ریخته بودیم برای سال هشتاد و هشت. من سال‌ها شبکه‌سازی کرده بودم، سازمان چند خانه و باغ خریده بود و نهادهای امنیتی اسرائیل کلی بودجه گذاشته بودند برای این کار. قرار بود کاری کنیم که خیابان‌های ایران بشوند میدان جنگ و مردم بیفتند به جان هم. آن وقت رژیم شما هم ساقط می‌شد و من توی میدان امام، سلاخ‌خانه راه می‌انداختم برای وابستگان رژیم. انقدر ازتان می‌کشتم که انتقام همه چیز را بگیرم؛ اما نشد. تو و تیمت نگذاشتید من با دراگانوفم، کسی از معترضان احمقِ کف خیابان را بزنم. همان‌ها که فریبِ حقه خنده‌داری مثل تقلب در انتخابات را خورده بودند؛ یک لشگر سبزپوشِ فریب‌خورده. من فقط فرصت داشتم یکی از اعضای تیم خودم را، با یک گلوله در مغزِ پوکش حذف کنم تا دست شما نیفتد و خودم لو نروم. متاسفانه تو من در یک سطح بازی کردیم. هرچه من سرنخ‌ها را می‌سوزاندم، تو یکی جدید پیدا می‌کردی. حتی خواستم یکی از اعضای تیمت را منبع خودم کنم، حتی فکر کردم موفق شدم؛ اما دورم زد و آخرش پشت تو ایستاد. آن نفوذیِ بی‌مصرفی که از قبل داشتم هم کار زیادی نتوانست بکند؛ فقط توانست آمار تو را بدهد که قبل از فرار، بیایم تلافی این شکست را سرت در بیاورم. رسیده‌ام به نقطه رهایی؛ نقطه قرارم با مامور تخلیه. من تنها کسی هستم که از این ماموریت دارم برمی‌گردم و دستگیر نشده‌ام. بقیه اعضای تیمم یا دستگیر شدند، یا سوخت رفتند و حذفشان کردم. مهره سوخته، مثل مرده متحرک است. باید از شرش خلاص شد؛ چون جنازه‌اش هم نمی‌ارزد برای سازمان. مامور تخلیه سر می‌رسد و یک نفر هم همراهش هست؛ با لباس محلی و صورتِ پوشیده. بار اولم نیست که قاچاقی از مرز زمینی رد می‌شوم؛ اما دلهره دارم. ماموریتم به لطف جنابعالی، اصلا خوب پیش نرفته و از بازخواست سازمان می‌ترسم. یکی از قاچاقچی‌ها پشت سرم قدم برمی‌دارد و دیگری جلویم. هردو هیکل درشتی دارند و یک اسلحه در دست هرکدامشان. جلویی یک برنو دارد و عقبی یک برتا. بیابان گرم است و ساکت؛ تنها جنبنده‌ها ماییم که از میان شیار تپه‌ها حرکت می‌کنیم. ناگاه صدای تیر از پشت سرم، گوش‌هایم را کیپ می‌کند. درجا متوقف می‌شوم و سوزش غیرقابل تحملی را در کمرم حس می‌کنم. انقدر داغ است که می‌افتم روی زمین. مامور تخلیه بالای سرم می‌ایستد و اسلحه برتا را به سمتم نشانه می‌رود. می‌خواهم بلند شوم؛ اما نمی‌توانم. نفسم بند آمده و خونم زمین را سرخ کرده. تازه می‌فهمم من هم یکی از همان مُهره‌های سوخته‌ای هستم که حکم مرده متحرک را دارند و جنازه‌شان هم برای سازمان نمی‌ارزد. قاچاقچی نیشخند می‌زند، سرم را نشانه می‌گیرد و ماشه را می‌چکاند...
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | چرا اختیارات رهبر ایران حد و مرز مشخصی ندارد؟ 💢 مقایسه اختیارات رهبر ایران با سایر کشورها: ⁉️ عالی ترین مقام اجرایی در کشورها چه کسانی هستند؟ ‼️ اجازه انحلال مجلس در کشورها توسط کدام نهاد انجام می‌شود؟ ⁉️ عزل و نصب وزراء در دنیا توسط کدام مسئول انجام می‌شود؟ ‼️ عزل و نصب رئیس جمهور در ایران با چه کسی است؟ ⁉️ پادشاه بریتانیا بر چه اساس انتخاب می‌شود؟ ‼️ نظارت بر عملکرد رهبری چگونه صورت می‌گيرد؟ 🔹برشی از سخنرانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️فایل صوتی لورفته از خبرنگار بی‌بی‌سی 🔹دیشب یک فایل صوتی از صحبت‌های «رعنا رحیم‌پور» خبرنگار بی‌بی‌سی منتشر شد که در آن از هدف تکه‌تکه و تجزیه شدن ایران خبر می‌دهد. 🔹او تاکید می‌کند که هدف پشت پرده آشوب‌طلبی‌ها نه دموکراسی، بلکه تجزیه است! 🔴بفرمایید خیلی شیک دارن توضیح میدن که ایران رو تیکه پاره و ضعیف می‌خوان. بفرستید واسه هر کی تا حالا باور نمی‌کرد بسم‌الله اینم شاهدش
🔴 💠 روزی پسری، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه‌ای بزرگ نمک خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می‌کنی؟ مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب می‌کند، و دوست داشتم از آنها چیز ساده‌ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
🌤🔗💎🌤🔗💎🌤🔗💎 به مدد حق رمان فراتر از حس رو شروع می‌کنیم.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با صدای خنده‌های گوش‌خراش مهیار از خواب پریدم. _تف به ذات نداشته‌ت. روز جمعه هم نمی‌فهمهی؟ پتو را روی سرم کشیدم تا دوباره بخوابم اما در با صدای بلندی باز شد. سرم را بیرون آوردم و با چشمانی گرد شده، خیره به در ماندم. مهیارِ خندان را کنار هم‌کلاسیم مبین دیدم. با دیدن آن‌ها که خودنسرد نگاهم می‌کردند، عصبی شدم. از جا بلند شدم و به طرفشان خیز برداشتم. تهدیدشان کردم اما نایستادند. خانه دانشجویی با دو اتاق خواب و یک سالن سی متری جای زیادی برای فرار نداشت. به اتاق دوم پناه برده بودند. صدای مبین را از پشت در شنیدم. _عرفان، داداش، چرا رم می‌کنی؟ _خودت و این مهیار بی‌خاصیت رم‌ می‌کنین‌. _آقا، خودت گفتی بیام واسه امتحان درس بخونیم. الان آدم‌خور شدی و دنبالم می‌کنی؟ از دستشان عصبانی بودم. دستگیره را پایین کشیدم و دوباره در را هل دادم. دو نفر به یک نفر که فایده‌ای نداشت. بی‌خیال شدم و سمت سرویس رفتم. سرویس کنار در ورودی، روبه روی اتاق‌ها، بود. _گفتم بیا. نگفتم کله صبحی آوار شو سرم که. اگه من آدم‌خورم که شماها رو نمی‌خورم. بیاین بیرون. صدا را که از طرف دیگر خانه شنیدند آهسته و با احتیاط بیرون آمدند. کل روز را درس خواندیم تا درس‌های نخوانده را جبران کنم. مبین دیده بود که به خاطر کار کردن وقت درس خواندن نداشتم، برای کمکم به خانه دانشجویی چهار نفره‌مان آمده بود. با آنکه فقط خرج خودم را درمی‌آوردم، سختی‌هایش زیاد بود. اول ترم وقتی دیدیم خوابگاه پر شد، خانه را با پادر‌میانی یکی از اساتید اجاره کرده بودیم. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_1 با صدای خنده‌های گوش‌خراش مهیار از خ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 امتحان را که دادم، کوله‌ام را مرتب کردم. لوازم آرایشی که پنجشنبه از شرکت گرفته بودم را به ترتیبِ جاهایی که باید برای ویزیتوری می‌رفتم، چیدم. با هم‌کلاسی‌ها خداحافظی کردم و راهی شدم. مثل دفعات قبل، مسیر را انتخاب کردم. دو فروشگاه لوازم آرایشی جدید و یک سالن آرایش که مشتری ثابت به حساب می‌آمدند، در مسیرم بودند و فروشگاه آخر هم طرف دیگر شهر. تا شب آنقدر حرف زدم و درباره محصولات جدید و قدیم توضیح دادم که فکم درد گرفت. درد پاهایی که یا پیاده رفته بودند و یا در اتوبوس صبوری کردند، بماند. به خانه که رسیدم، شب شده بود. بچه‌ها با سلامی تحویلم گرفتند. همیشه بعد از این‌که طرف مقابلم فروشنده‌های رنگ و وارنگ یا آرایشگرهای نقاش بودند، نای جواب سلام هم نداشتم. به زحمت سری تکان دادم. امین که در آشپزخانه ساده و کوچکمان مشغول آماده کردن ظرف‌ها بود، صدا زد. _عرفان، برو لباس عوض کن بیا. داریم سفره میندازیم. باز شام نخورده نخوابی؟ هفته‌ای که پختن شام با او بود، اجازه نمی‌داد کسی گرسنه بماند. باشه‌ای گفتم. بعد از عوض کردن لباس و زدن آبی به دست و رو، کمی حالم بهتر شد. کنارشان دور سفره نشستم. سلمان سفره را به مهیار نشان داد. _یاد بگیر. نصف توئه. ببین چه غذاهایی درست می‌کنه. حالا تو نصف هفته رو تخم مرغ به خوردمون میدی چشمان درشت مهیار گرد شد. به امین اشاره کرد. _این نصفه منه؟ این قد دایناسور سن داره. بَده به فکرتونم که چاق نشین و از فرم در نیاین؟ رو به من کرد. _مگه نه عرفان؟ سری به تاییدش تکان دادم. اخم کرد و تکه‌ای خیارشور را به طرفم پرت کرد. در هوا گرفتمش. اخم کردم. _اَه. این چندش بازیا چیه؟ _کوفت. عین چی سر تکون میدی. یه آره نمی‌تونی بگی؟ _خسته‌م. لقمه‌اش را نجویده ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنبه ۱۴ آبان یک اغتشاشگر با خودرو روبروی مسجد جامع شهر قرچک توقف کرده و خواسته یک کوکتل مولوتوف را به سمت بسیجی‌ها پرتاب کند اما قبل از پرتاب، کوکتل مولوتوف درون ماشین آتش گرفته است. یکی از بسیجی‌ها با شجاعت او را از ماشین بیرون می‌کشد و او را خاموش می‌کنند آری! بسیجی اینطور است.... سوگند اگر تو براى كشتن من دستت را به سويم دراز كنى، من هرگز براى كشتن تو دستم را دراز نخواهم كرد، زيرا من از خداوند، پروردگار جهانيان بيم دارم. آیه ۲۸ سوره مائده | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0