🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت دهم
آموزشهای سختی که در اسرائیل دیدم، نویدِ یک رویاروییِ تمامعیار با جمهوری اسلامی را میداد. هرچند تفکر سازمان کهنه شده بود و دیگر خریدار نداشت، ولی هنوز نیروهای چریک سازمان برای مقابله با رژیم کارکرد عملیاتی داشتند.
ما کمکم از یک تشکیلات ایدئولوژیک، تبدیل شدیم به یک بازوی عملیاتی صرف برای مخالفان رژیم؛ چیزی که من بیشتر میپسندم. به تدریج نیروهای قدیمی و خسته سازمان کنار گذاشته شدند و نیروهایی جایشان را گرفتند که اصلا نمیدانستند مارکسیسم چیست؛ تنها از جمهوری اسلامی نفرت داشتند.
ماموریت جدید من همین بود؛ جذب نیرو. بعد از آموزشهای اسرائیل، چندین بار آمدم ایران برای جذب نیرو و شبکهسازی؛ اما یک بار هم لو نرفتم. انقدر تمیز کارم را انجام میدادم که نیروهای امنیتی ایران که تو و امثال تو بودند، حتی نفهمیدند من کی آمدم و کی رفتم.
جایگاه من در سازمان به شکل شگفتآوری بالا میرفت؛ اتفاقی شیرین و در عین حال ترسناک که من را در دور رقابتهای وحشیانه درونسازمانی انداخت. رقابتهایی که بردن در آن، به عرش میرساندت و باختنش مساوی ست با باختن زندگیات. هرچه به راس هرم سازمان نزدیکتر بشوی، رقابتها خطرناکتر میشود و من باهوشتر و وحشیتر از آن بودم که ببازم؛ اما تلاش کردم فاصلهام را با راس هرم حفظ کنم.
این ماموریت اما، مهمترین و حیثیتیترین ماموریت من بود که تو نابودش کردی. سالها برنامه ریخته بودیم برای سال هشتاد و هشت. من سالها شبکهسازی کرده بودم، سازمان چند خانه و باغ خریده بود و نهادهای امنیتی اسرائیل کلی بودجه گذاشته بودند برای این کار.
قرار بود کاری کنیم که خیابانهای ایران بشوند میدان جنگ و مردم بیفتند به جان هم. آن وقت رژیم شما هم ساقط میشد و من توی میدان امام، سلاخخانه راه میانداختم برای وابستگان رژیم. انقدر ازتان میکشتم که انتقام همه چیز را بگیرم؛ اما نشد. تو و تیمت نگذاشتید من با دراگانوفم، کسی از معترضان احمقِ کف خیابان را بزنم. همانها که فریبِ حقه خندهداری مثل تقلب در انتخابات را خورده بودند؛ یک لشگر سبزپوشِ فریبخورده.
من فقط فرصت داشتم یکی از اعضای تیم خودم را، با یک گلوله در مغزِ پوکش حذف کنم تا دست شما نیفتد و خودم لو نروم. متاسفانه تو من در یک سطح بازی کردیم. هرچه من سرنخها را میسوزاندم، تو یکی جدید پیدا میکردی. حتی خواستم یکی از اعضای تیمت را منبع خودم کنم، حتی فکر کردم موفق شدم؛ اما دورم زد و آخرش پشت تو ایستاد.
آن نفوذیِ بیمصرفی که از قبل داشتم هم کار زیادی نتوانست بکند؛ فقط توانست آمار تو را بدهد که قبل از فرار، بیایم تلافی این شکست را سرت در بیاورم.
رسیدهام به نقطه رهایی؛ نقطه قرارم با مامور تخلیه. من تنها کسی هستم که از این ماموریت دارم برمیگردم و دستگیر نشدهام. بقیه اعضای تیمم یا دستگیر شدند، یا سوخت رفتند و حذفشان کردم. مهره سوخته، مثل مرده متحرک است. باید از شرش خلاص شد؛ چون جنازهاش هم نمیارزد برای سازمان.
مامور تخلیه سر میرسد و یک نفر هم همراهش هست؛ با لباس محلی و صورتِ پوشیده. بار اولم نیست که قاچاقی از مرز زمینی رد میشوم؛ اما دلهره دارم. ماموریتم به لطف جنابعالی، اصلا خوب پیش نرفته و از بازخواست سازمان میترسم.
یکی از قاچاقچیها پشت سرم قدم برمیدارد و دیگری جلویم. هردو هیکل درشتی دارند و یک اسلحه در دست هرکدامشان. جلویی یک برنو دارد و عقبی یک برتا. بیابان گرم است و ساکت؛ تنها جنبندهها ماییم که از میان شیار تپهها حرکت میکنیم.
ناگاه صدای تیر از پشت سرم، گوشهایم را کیپ میکند. درجا متوقف میشوم و سوزش غیرقابل تحملی را در کمرم حس میکنم. انقدر داغ است که میافتم روی زمین. مامور تخلیه بالای سرم میایستد و اسلحه برتا را به سمتم نشانه میرود. میخواهم بلند شوم؛ اما نمیتوانم. نفسم بند آمده و خونم زمین را سرخ کرده.
تازه میفهمم من هم یکی از همان مُهرههای سوختهای هستم که حکم مرده متحرک را دارند و جنازهشان هم برای سازمان نمیارزد. قاچاقچی نیشخند میزند، سرم را نشانه میگیرد و ماشه را میچکاند...
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #ببینید | چرا اختیارات رهبر ایران حد و مرز مشخصی ندارد؟
💢 مقایسه اختیارات رهبر ایران با سایر کشورها:
⁉️ عالی ترین مقام اجرایی در کشورها چه کسانی هستند؟
‼️ اجازه انحلال مجلس در کشورها توسط کدام نهاد انجام میشود؟
⁉️ عزل و نصب وزراء در دنیا توسط کدام مسئول انجام میشود؟
‼️ عزل و نصب رئیس جمهور در ایران با چه کسی است؟
⁉️ پادشاه بریتانیا بر چه اساس انتخاب میشود؟
‼️ نظارت بر عملکرد رهبری چگونه صورت میگيرد؟
🔹برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️فایل صوتی لورفته از خبرنگار بیبیسی
🔹دیشب یک فایل صوتی از صحبتهای «رعنا رحیمپور» خبرنگار بیبیسی منتشر شد که در آن از هدف تکهتکه و تجزیه شدن ایران خبر میدهد.
🔹او تاکید میکند که هدف پشت پرده آشوبطلبیها نه دموکراسی، بلکه تجزیه است!
🔴بفرمایید خیلی شیک دارن توضیح میدن که ایران رو تیکه پاره و ضعیف میخوان.
بفرستید واسه هر کی تا حالا باور نمیکرد بسمالله اینم شاهدش
🔴 #درخواستهای_نمکی
💠 روزی پسری، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسهای بزرگ نمک خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب میکنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، و دوست داشتم از آنها چیز سادهای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_1
با صدای خندههای گوشخراش مهیار از خواب پریدم.
_تف به ذات نداشتهت. روز جمعه هم نمیفهمهی؟
پتو را روی سرم کشیدم تا دوباره بخوابم اما در با صدای بلندی باز شد. سرم را بیرون آوردم و با چشمانی گرد شده، خیره به در ماندم.
مهیارِ خندان را کنار همکلاسیم مبین دیدم. با دیدن آنها که خودنسرد نگاهم میکردند، عصبی شدم. از جا بلند شدم و به طرفشان خیز برداشتم. تهدیدشان کردم اما نایستادند. خانه دانشجویی با دو اتاق خواب و یک سالن سی متری جای زیادی برای فرار نداشت. به اتاق دوم پناه برده بودند. صدای مبین را از پشت در شنیدم.
_عرفان، داداش، چرا رم میکنی؟
_خودت و این مهیار بیخاصیت رم میکنین.
_آقا، خودت گفتی بیام واسه امتحان درس بخونیم. الان آدمخور شدی و دنبالم میکنی؟
از دستشان عصبانی بودم. دستگیره را پایین کشیدم و دوباره در را هل دادم. دو نفر به یک نفر که فایدهای نداشت. بیخیال شدم و سمت سرویس رفتم. سرویس کنار در ورودی، روبه روی اتاقها، بود.
_گفتم بیا. نگفتم کله صبحی آوار شو سرم که. اگه من آدمخورم که شماها رو نمیخورم. بیاین بیرون.
صدا را که از طرف دیگر خانه شنیدند آهسته و با احتیاط بیرون آمدند. کل روز را درس خواندیم تا درسهای نخوانده را جبران کنم. مبین دیده بود که به خاطر کار کردن وقت درس خواندن نداشتم، برای کمکم به خانه دانشجویی چهار نفرهمان آمده بود. با آنکه فقط خرج خودم را درمیآوردم، سختیهایش زیاد بود. اول ترم وقتی دیدیم خوابگاه پر شد، خانه را با پادرمیانی یکی از اساتید اجاره کرده بودیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_1 با صدای خندههای گوشخراش مهیار از خ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_2
امتحان را که دادم، کولهام را مرتب کردم. لوازم آرایشی که پنجشنبه از شرکت گرفته بودم را به ترتیبِ جاهایی که باید برای ویزیتوری میرفتم، چیدم. با همکلاسیها خداحافظی کردم و راهی شدم.
مثل دفعات قبل، مسیر را انتخاب کردم. دو فروشگاه لوازم آرایشی جدید و یک سالن آرایش که مشتری ثابت به حساب میآمدند، در مسیرم بودند و فروشگاه آخر هم طرف دیگر شهر. تا شب آنقدر حرف زدم و درباره محصولات جدید و قدیم توضیح دادم که فکم درد گرفت. درد پاهایی که یا پیاده رفته بودند و یا در اتوبوس صبوری کردند، بماند.
به خانه که رسیدم، شب شده بود. بچهها با سلامی تحویلم گرفتند. همیشه بعد از اینکه طرف مقابلم فروشندههای رنگ و وارنگ یا آرایشگرهای نقاش بودند، نای جواب سلام هم نداشتم. به زحمت سری تکان دادم. امین که در آشپزخانه ساده و کوچکمان مشغول آماده کردن ظرفها بود، صدا زد.
_عرفان، برو لباس عوض کن بیا. داریم سفره میندازیم. باز شام نخورده نخوابی؟
هفتهای که پختن شام با او بود، اجازه نمیداد کسی گرسنه بماند. باشهای گفتم. بعد از عوض کردن لباس و زدن آبی به دست و رو، کمی حالم بهتر شد. کنارشان دور سفره نشستم. سلمان سفره را به مهیار نشان داد.
_یاد بگیر. نصف توئه. ببین چه غذاهایی درست میکنه. حالا تو نصف هفته رو تخم مرغ به خوردمون میدی
چشمان درشت مهیار گرد شد. به امین اشاره کرد.
_این نصفه منه؟ این قد دایناسور سن داره. بَده به فکرتونم که چاق نشین و از فرم در نیاین؟
رو به من کرد.
_مگه نه عرفان؟
سری به تاییدش تکان دادم. اخم کرد و تکهای خیارشور را به طرفم پرت کرد. در هوا گرفتمش. اخم کردم.
_اَه. این چندش بازیا چیه؟
_کوفت. عین چی سر تکون میدی. یه آره نمیتونی بگی؟
_خستهم.
لقمهاش را نجویده ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنبه ۱۴ آبان یک اغتشاشگر با خودرو روبروی مسجد جامع شهر قرچک توقف کرده و خواسته یک کوکتل مولوتوف را به سمت بسیجیها پرتاب کند اما قبل از پرتاب، کوکتل مولوتوف درون ماشین آتش گرفته است. یکی از بسیجیها با شجاعت او را از ماشین بیرون میکشد و او را خاموش میکنند
آری! بسیجی اینطور است....
سوگند اگر تو براى كشتن من دستت را به سويم دراز كنى، من هرگز براى كشتن تو دستم را دراز نخواهم كرد، زيرا من از خداوند، پروردگار جهانيان بيم دارم. آیه ۲۸ سوره مائده
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_2 امتحان را که دادم، کولهام را مرتب کر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_3
لقمهاش را نجویده ادامه داد.
_خدا قوت پهلوان. بیعقلی دیگه. به جای این همه فک زدن، از اون آپشنای درجه یکت استفاده کن.
سوژه جدیدشان من بودم. عادت کرده بودند که سر سفره موضوعی را وسط بکشند. "هان"ی گفتم. سلمان پس گردنی نثارم کرد که نگاه برزخیم را طرفش کشاندم. از رو نرفت و جواب داد.
_راست میگه دیگه. سیس پگ ساختی واسه چی؟ آخ آخ پوست جوگندمی و موهای قهوهایتو نگو که بد دلبری میکنه. وای که چقدر کشته میده اون چشمای عسلیت.
مهیار "جون" کشیدهای گفت که دوباره به آنها توپیدم.
_برین بابا. دیوونهاین.
_میگم کمعقلی میگی نه. پسر، اگه من این همه جذابیت داشتم دو تا ژست مدلینگی میگرفتم، لیدیا زشت و زیبا خودشون دنبالم بدوئن. نه اینکه بشینم سه ساعت مغزشونو بخورم تا مشتری بشن.
سلمان لاغر و ترکهای بود با پوستی سبزه چشمانی ریز و مشکی.
از مادرم یاد گرفته بودم که زن حرمت دارد؛ هر زن حداقل ناموس یک مرد است و نباید با احساسش بازی کرد که اگر این کار را کردی، باید منتظر باشی که ناموس خودت هم به خطر بیافتد اما آنها هر بار به این فکرم میخندیدند.
_من این کاره نیستم. دغل تو کارم نیست. نمیخوام پول دغل به خورد خودم بدم که.
سلمان سری به تاسف تکان داد.
_چه پاستوزیره. بابا بچه درستکار.
کلافه شده بودم. امین که شامش را در سکوت خاص خودش خورده بود بشقابش را برداشت و بلند شد. هیکل متناسبش پشت تیشرت کرم جذب حسابی خود نمایی میکرد. با صدایی آرام و گرفته حین رفتن حرف زد.
_چی کارش دارین؟ هر کی واسه خودش عقیدهای داره دیگه. سلمان خان، مگه تو اجازه میدی کسی بهت بگه کدوم عقیدهت غلطه؟ در ضمن نذارین ظرفا بمونهها.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_3 لقمهاش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_4
من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که امین اجازه نداد بشویمش. امین علاوه بر کدبانوگری، خیلی دلرحم بود. حالم را که دید، ظرفم را شست. برای بقیه این کار را نمیکرد. به قول خودش نمیخواست پررو شوند. صدای سلمان در آمد.
_چیه لابد بازم میخوای گیر بدی که چرا خدا رو قبول ندارم دیگه. آقا من واسه خودم دلیل دارم. حرف الکی که نمیزنم.
دوباره داشت سر بحثش را باز میکرد. خسته بودم و حوصله شنیدن نداشتم. به اتاق رفتم تا بخوابم و حرفهای صد من یک غاز نشنوم.
آخرین امتحان میانترم را که دادیم، با همکلاسیها جمع شدیم. قرار این سه سالمان بود که بعد از میانترم و پایانترمها در کافهای که پاتوق بچهها شده بود، دورهمی داشته باشیم. مثل همیشه دیر رفتم تا کمتر عشوههای بعضی دخترها نصیبم شود.
همیشه به موها و مرتب بودن لباسم اهمیت میدادم. تغییر زیادی به تیپم ندادم. اکثر شلوارهایم جین بود اما در رنگهای متفاوت. تفاوتش هم شامل رنگهای تیره بود. چرا که تمام روز از این سر شهر به آن طرف میرفتم. روی هر صندلی مینشستم و مهمتر آنکه به لکهها حساس بودم اما نه وقت شستن داشتم و نه حوصله. تغییر جدی تیپم مربوط به قسمت دیگر لباسم بود. بسته به جایی که میرفتم بین پیراهن، تیشرت، دُرس، هودی و ... متغیر بودم. برای آنطور جایی، پیراهن پوشیده بودم و آستینش را هم برای جذابیت بیشتر کمی تا زدم. موها هم که مثل همیشه کج، هوا داده و با اشانتونهای شرکت حالت داده شده بود.
همه دور میز همیشگی که یکی از بچهها رزو میکرد، نشسته بودند. اوضاع درهمی بود. درهم به تمام معنا. بعضیها جفتی نشسته بودند و جیک جیک میکردند. بعضیها گروهی بحث میکردند و تعدادی هم مشغول گوشیهایشان بودند. تعجب میکردم که فایده این دورهمی با وضع موجود چه میتوانست باشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤