eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥طرفدار اصلی کیه؟؟ تو بی حجاب‌ بچرخ تا من لذت ببرم... استاد 🔺 .
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_8 لقمه از دستم افتاده بود. گلویم می‌سو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نگاهش کردم و لبی تر کردم. _سر درد داره اونجا گفتن باید عمل بشه. داره میاد اینجا. نوبت گرفته. _خب این غصه داره مشنگ؟ میاد و درمان میشه دیگه. از لحنش معلوم بود فقط برای دلگرمی می‌گفت. حرفی نزدم. فکرم مشغول برنامه سه‌شنبه و روزهای بعد که باید برایش ردیف می‌کردم بود و مشغول جایی که باید برای مادرم در نظر می‌گرفتم. با بچه‌ها شرط کرده بودیم که هیچ زنی، حتی خانواده‌هایمان، نباید به آن خانه بیاید. بتز شدن پای زن به خانه دانشجویی پسرانه شروع دردسر بود و ما قول دادیم درسر برای هم درست نکنیم. غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. از جا بلند شدم و به اتاق رفتم تا آماده رفتن به دانشگاه شوم. وقتی به سالن برگشتم، صدای امین مرا از فکر بیرون آورد. _عرفان، بچه‌ها توافق کردن مادرتو بیاری اینجا. ممنون‌شان بودم اما نمی‌خواستم قانون‌شکنی کنم. خودشان هم در شرایط شبیه آن مهمان نیاورده بودند. _ممنون که به فکر بودین. حالا یه فکری می‌کنم. مشغول جمع کردن سفره بودند. مهیار کوله‌ام را کشید. _خل و چل، وقتی توافق کردیم، دیگه ناز نکن. من همیشه اینقدر مهربون نیستما. سلمان ادامه حرفش را گرفت. _موافقیم؛ چون مادرت تنهائه. اگه کارش طول بکشه که نمی‌تونی روزا توی مسافرخونه تنهاش بذاری. هان؟ لبخندی زدم و از همراهیشان تشکر کردم. خوب می‌دانستم آمدن مادر محدودشان می‌کند. با توافق بچه‌ها خیالم راحت شده بود. فقط غصه درد مادر عذابم می‌داد. تا سه‌شنبه هر روز زنگ می‌زدم و از حالش می‌پرسیدم. او هم سعی می‌کرد قانعم کند که دردش کم شده. یک روز هم کلی ناز عارفه را کشیدم تا بی‌توجهی آن روزم به خواهشش را از دلش در بیاورم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_9 نگاهش کردم و لبی تر کردم. _سر درد دار
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _مامان، عارف فردا مدرسه نداره که داره تورو می‌رسونه؟ پوفی کرد و کشیده جواب داد. _داره. چی بگم؟ میگه همین یه کارم که ازم برمیاد نمیذازین. بچه‌م می‌خواد خودی نشون بده. _خیلی خب. یادت نره بهش سفارش عارفه رو بکن. بگو هواشو داشته باشه. راستی بهش بگو همین که خواستی سوار اتوبوس بشی، یه پیام بهم بده. ساعت ده سر کلاسم. باشه؟ "باشه‌"ای گفت و رضایت دادم به خداحافظی. به برادرم فکر کردم که در شانزده سالگی می‌خواست خودش را نشان دهد. چقدر زود بود برایش. با صدای پر عشوه دختر روبه‌رویم به خودم آمدم. دستش با آن ناخن‌های کاشته شده که هر کدام به یک رنگ بود، جلوی صورتم تکان می‌خورد. _عرفان، کجایی این‌همه صدات می‌زنم؟ اخمی درهم کردم. _صد دفعه گفتم کیشمیش‌م دم داره. کی اجازه دادم اسممو این طوری صدا بزنی؟ روی صندلی کناریم نشست البته نشستن که نبود؛ رسما خودش را ولو کرد. _اِ خودتو لوس نکن دیگه. من با کسی که یه روز دیدم راحتم. تو رو که یه ساله می‌شناسم. _من ناراحتم. حمید کی میاد؟ اگه طول می‌کشه، بگو تا برم. خودش را جمع و جور کرد که باعث شد به حرفش شک کنم. مِن و مِنی کرد. _دیگه باید پیداش بشه. نیم ساعتی منتظر بودم. تصمیم گرفتم دمش را قیچی کنم. _یه آب واسم میاری؟ "چشم" کشیده‌ای گفت و بلند شد. سریع شماره صاحب کارش را گرفتم. فروشنده لوس‌تر از آن دختر ندیده بودم. هر بار به بهانه‌ای مرا معطل می‌کرد. ویزیتوری برایشان وقت‌گیر بود و من آن روز وقت زیادی نداشتم. باید زود به خانه می‌رفتم تا برای آمدن مادر، خانه را از وضعیت اسفبار نجات دهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_10 _مامان، عارف فردا مدرسه نداره که دا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با حمید که صحبت کردم، گفت فروشنده پررویش می‌دانسته که او آن روز به مغازه نمی‌رود. حرصم درآمده بود. از جا بلند شدم. وقتی لیوان آب را جلویم گرفت، آن را برداشتم و همان لحظه کل آب را به صورت پر رنگ و لعابش پاشیدم. نفسش بند آمده بود و با چشمان گرد شده نگاهم می‌کرد. جالب بود که آرایش غلیظش ضد آب بود و مشکلی پیدا نکرد.دهان باز کرد تا حرف بزند اما آن‌قدر شوکه بود که نتوانست. _اینو ریختم تا یادت بمونه مردم بیکار و مسخره تو نیستن که بی‌خودی علافشون کنی. لیوان را روی پیشخوان گذاشتم. با صدای برخورد لیوان به خودش آمد. بدون توجه به جیغ و فحش‌هایش، به سرعت خارج شدم. افراد بعدی همان اخلاق گند شده‌ام را تحمل کردند تا کارم را تمام کنم و بتوانم روز بعد همراه مادرم باشم. روی صندلی ترمینال نشسته بودم. فکر بیماری مادر که باعث شده بود دکتر حرف از عمل بزند، کلافه‌ام کرد. با پا روی زمین ضرب گرفتم. رفت و آمد و تب و تاب مسافر‌ها و صدای کمک راننده‌ها که مسافرانشان را خبر می‌کردند، در آن گیر و دار ذهنی توجهم را جلب نمی‌کرد. صدای زنگ گوشی مرا از فکر بیرون آورد. مادر خبر رسیدنش و شکل و رنگ اتوبوس را داد. به طرف محل پیاده شدنش رفتم. به خاطر امتحانات میان‌ترم مدتی ندیده بودمش. دلتنگی برای مادری از آب آرامش‌بخش‌تر عجیب نبود. پیاده شدنش از اتوبوس را دیدم. در دلم قربان صدقه قد کوتاه، هیکل نحیف و صورت سبزه‌اش رفتم. با لبخندش لبخند به لبم نشست. دو گوشه چادر مشکی ‌‌اش را مشت کرده بود و دست دیگرش ساک کوچکش را یدک می‌کشید. با همان دست مشت‌شده‌اش روسری نخی گل گلی‌اش را که عقب رفته بود، جلو کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_11 با حمید که صحبت کردم، گفت فروشنده پ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 فاصله‌مان کم شد. آغوشش برای من که قد کشیده و بزرگ شده بودم، کوچک شده بود. در آغوشم فشردمش تا رفع دلتنگی کنم. آرامش که گرفتم، رضایت به فاصله دادم. ساکش را گرفتم و دست دور شانه‌اش انداختم. به طرف خروجی هدایتش کردم. _وای مامان، نمی‌دونی چقدر دلم تنگ شده بود. هر چند قدم که می‌رفتیم، سر برمی‌گردند و نگاهم می‌کرد. _منم همین‌ طور دورت بگردم. الان کجا میریم مادر؟ _میریم یه ناهاری بخوریم و بعدش بریم دکتر دیگه. _ مادر، کاش اول یه اتاق می‌گرفتی. این ساکو کجا دنبالت بکشی؟ به در ترمینال رسیدیم. سر چرخاندم تا یک تاکسی پیدا کنم. تاکسی جلوی پایم ایستاد. مسیر مستقیم را گفتم و کنار هم نشستیم. _نگران نباش مامان جان. این ساک که وزنی نداره. قراره بریم خونه خودم. بچه‌ها اصرار کردن ببرمت اونجا. لبش را گزید و دست روی دستم گذاشت. _زشت نباشه دورت بگردم. آخه... سرش را بوسیدم. _نه زشت نیست. اینا مادر ندیده‌ن. یه کم شما رو ببینن حالشون خوب میشه. فقط لوسشون نکنیا. خیلی پرروان. ریز می‌خندید. چشمم به یک رستوران افتاد. از راننده خواستم نگه دارد. ناهار خوردیم و برای رفتن به مطب دکتر راهی شدیم. از وضعیت مالی پدر خبر داشتم. به همین خاطر از امین قرض کردم تا هزینه‌ها را خودم پرداخت کنم. طولانی مدت در مطب نشستیم‌. مادر خسته شده بود. دکتر دستور عکس رنگی مجدد داد. در راه رسیدن به خانه متوجه تغییر حال مادر شدم. رنگش پریده بود. _مامان، حالت خوبه؟ خسته شدی یا ... _چیزی نیست مادر. بخوابم خوب میشم. سرکی به اطراف کشیدم تا جای مناسبی برای پیاده شدن و غذا خوردن پیدا کنم. _پس بذار یه جا شام بخوریم. شاید از گشنگیه. گردن کشید و صورتش را جلوی صورتم گرفت. _نمی‌خواد. امروزم کلی هزینه کردی. خونه‌تون چیزی نیست مگه؟ تازه من الان نمی‌تونم چیزی بخورم. باز هم نگران خرج و مخارجم بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
یک سرباز ارتش روسیه با انتشار این عکس مدعی می شود که به همراه همقطاران خود یک زن اوکراینی را اسیر کرده‌اند. در فاصله کوتاهی پس از انتشار عکس، بیش از ۲۰۰ هزار کاربر، کامنت‌های توهین آمیزی را ذیل پست منتشر شده از سوی او درج می‌کنند و می‌گویند «این عمل غیر انسانی است و شایسته انسان نیست. » سرباز روسی ۲۴ ساعت پس از انتشار عکس، ضمن عذرخواهی اعلام می کند که عکس منتشر شده مربوط به یک زن فلسطینی است که توسط سربازان اسرائیلی اسیر شده است. پس از این توضیح حتی یک کامنت از جوامع غربی ذیل عکس منتشر نمی‌شود! میدونید چرا کامنت نمیذارن؟ چون اظهار نظر منفی در مورد رژیم صهیونیستی جرمه و مجازاتهای سخت داره. این سیاست دوگانه غرب در انسانیته
{🌺} ✨شهیدانہ‌ زیستن بیاموزیمـ... شـهدا ... با هر دردے جا نمے‌زدن می‌گفتن فدا‌ی سر‌ حضرت‌ زھــــــرا... شهید‌ زندگے کردن‌ یعنے‌ همه‌ سختیا رو به‌ جون‌ خریدن براے "فـــداشــدن"... ♥️⁩ |🥀•| وقتے میون قبور شهدا قدم میزنے به وضوح بوے بهشت رو حس میڪنے انگار نه انگار ڪه خوابیدن🥀 چشاے تڪ تڪ شون باهات حرف میزنه... راهڪار نشونت میدن...🌿 هـدایتـت می‌ڪنن... ✨ وعجیب حلاوتے داره ڪه بین این همه عــاشـــــق غریبه نباشے 🖤 ســـــــلام بــــر شــهــــیـــــد 👌👇 @salam_bar_shahid
▫️هیچکس برای مریم هشتگ نزد وقتی امور اجتماعی سوئد به زور از خانواده اصلیش که اتفاقا مسلمان هم بودن گرفتن و حضانتشو به دوتا مرد همجنسگرا دادن، حقوق بشر کجاست ؟ ➕آرزو احمدی🇮🇷
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_12 فاصله‌مان کم شد. آغوشش برای من که ق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _باشه عزیزم. بچه‌ها غذا آماده کردن. میریم خونه شام بخوریم. چشمانش را بست و سرش را به بازویم که پشت گردنش بود تکیه داد. _عرفان جان، پول دکترو از کارت بابات دادی؟ _مامان؟ الان بیست باره می‌پرسی. کارتو دادی گفتم چشم دیگه. نمی‌خواستم بفهمد و فکرش درگیر خرج کردنم شود. وقتی به خانه رسیدیم، بچه‌ها به طرز غیر منتظره‌ای مودب برخورد کردند. با رسیدنمان سفره انداختند. مادر فقط چند لقمه از گلویش پایین رفت؛ بعد از کیفش قرص‌های رنگارنگی در آورد و خورد. دلم به درد آمد. معلوم بود حالش خوب نیست. مهیار با اشاره فهماند که مادر را به اتاق مشترکم با او ببرم. به اتاق که رفتیم، جا انداختم و برای آوردن آب از اتاق خارج شدم. بچه‌ها متوجه حال بد مادر شده بودند. از نتیجه دکتر رفتن پرسیدند. برایشان توضیح دادم و از رفتار غیرمنتظره‌شان هم تشکر کردم. وقتی به اتاق برگشتم، مادر دو طرف سرش را ماساژ می‌داد. مرا که دید دست برداشت. نگران نشستم. _مامان، حالت خیلی بده؟ بریم درمانگاهی، دکتری، جایی؟ صاف نشست و دست به دو طرف صورتم گذاشت. _نه دورت بگردم. الان قرص خوردم. خوب میشه حالا. _پس اگه دیدی خوب نشد، بهم بگو. باشه؟ _باشه مادر. بگیر بخواب حسابی خسته شدی. کمک کردم تا دراز بکشد. مانتوی پلو‌خوریش را که به خاطر حفظ آبروی من پوشیده بود، با تونیک گل‌دارش عوض کرده بود. عاشق لباس‌های پر نقش و نگار بود. مانتوهای ساده را از سر ناچاری می‌پوشید. _چشم می‌خوابم. فقط صبح زود باید بریم واسه عکس. کنارش دراز کشیدم. مثل بچگی‌هایم سر در آغوشش فرو بردم و او نوازشم کرد. دل‌نگران همه بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_13 _باشه عزیزم. بچه‌ها غذا آماده کردن.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _میگم؛ توی این اتاق غیر از تو هم کسی بود. مگه نه؟ _آره. مهیار هم‌ اتاقم بود. همون لاغره که موهاش یه کم بلند بود. سرش را کمی عقب کشید و با کمک نورِ خیابان ابروی درهم‌شده‌اش را دیدم. _ ای وای. مادر جان، الان کجا می‌خوابه. _نگران نباش عزیزم. مهیار نمیذاره بهش بد بگذره. با نوازش‌های مادر خوابم برد و با لگدی از خواب پریدم. گیج و مات به اطراف نگاه کردم. چشمم به مهیار افتاد. هنوز هوا روشن نشده بود. نگاه به جای مادر کردم. نبود. _وحشی، چرا این طوری بیدارم می‌کنی؟ مامانم کو؟ چی شده؟ _خاک تو سر خوش‌خوابت کنن. مادرت از کی خواب نداره. انگار حالش خوب نیست. نمی‌دونست من تو سالن خوابیدم. مثلا اومده اونجا که تو بیدار نشی. چشمم را مالیدم و نگاهی به قیافه خواب‌زده‌اش انداختم. ژولیده بود و یقه تیشرت و پاچه شلوارش هر کدام به طرفی می‌رفت. دلم برایش سوخت. _شرمنده داداش. جاتو که اشغال کردیم. خوابم حرومت شد. دوباره لگدی به پایم نثار کرد. _جمع کن خودتو. این تعارفا بهت نمیاد. خودم را به سالن رساندم. روی تک کاناپه سالن نشسته بود. همین که چشمش به من افتاد، جمع و جور نشست. کنارش نشستم. _مامان، چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ چرا بهم نگفتی؟ پاشو آماده شو بریم درمانگاه. _نمی‌خواد مادر. چند وقته این جوریه. شروع که میشه طول می‌کشه تا ول کنه. حتما به خاطر خستگیه. _دم صبحه. تا بخوایم بریم و برسیم، مرکز عکس باز شده. کمکش کردم تا آماده شود. راهی شدیم. گرفتن عکس رنگی به خاطر صداهای زمان عکس‌برداری حال مادر را بدتر کرد. دکتر آدرس بیمارستانی که صبح‌ها می‌رفت را داده بود. سریع مادر را رساندم تا دکتر چاره‌ای کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤