فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_17 چند روزی کار ویزیتوری را یک خط در م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_18
_تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن. اینا پرروتر از این حرفان. خودشون به خودشون میرسن.
لبخندی به چهره درهمش زدم.
_چیه باز آمپر چسبوندی؟ یه شب میان و میرن دیگه.
آرام زیر گوشم زمزمه کرد.
_بیان و برن اما حرفاشون واسم سنگینه. اگه بمونم یه چیزی میگم که سلمان بهش برمیخوره. واسه همین دارم میرم اتاق.
سلمان که وارد شد، او رفت. سلمان زیر کتری را خاموش کرد.
_برو بشین چاییو میریزم بعد صدات میکنم.
_واقعاً؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده که مهربون شدی؟
مشغول برداشتن فنجانها و لیوانها از کابینت شدم. از خانه دانشجویی انتظار نمیرفت ظرف و وسایل کاملی داشته باشد.
_اگه ناراحتی بگو انجامش ندم.
لبش را کش آورد و ابرو بالا داد.
_غلط کردم آقا. انجام بده.
مشغول ریختن چای که شدم، سلمان رفت. مهیار هم گویا مثل هر دفعه از این جمع فرار کرده و در خانه نبود. صداهایشان راحت به گوش میرسید.
_آقا، تو که میگی هر چیز مادی رو یه ماده دیگه به وجودآورده، پس اون ماده اولیه رو کی به وجود آورده؟
_میشه یه خالقی واسه اون تصور کرد ولی بعدش دیگه سلسلهوار علتها به هم وصل شدن و دارن پیش میرن. دیگه به خدایی نیاز ندارن که.
چایها را که ریختم به سلمان اشاره زدم تا آنها را ببرد. خودم مشغول چیدن شیرینی در دیس شدم.
فرهاد، رفیق صمیمی سلمان ادامه حرفش را گرفت.
_ببین تو زمانای قدیم مردم علت خیلی چیزا رو نمیدونستن واسه همین از دین کمک میگرفتن و یه سری دلیلای ماوراءالطبیعه کنار هم میچیدن. بابا الان علم پیشرفت کرده. دلیل منطقی واسه اتفاقاتو داریم میبینیم. مگه میشه هنوز بگی رعد و برق صدای قهر خدائه؟
نفر سومی هم به میان آمد که نمیشناختمش.
_آره بابا. معنی نداره هی راه بریم بگیم یه خدایی یه امامی وجود داره که علت فلان چیزه و بهمان چیزه.
همان نفر اول پرسید.
_پس چطور شفا گرفتنو توضیح میدین؟
سوالش به جا بود. کنجکاو شدم ببینم جواب این سوال را چطور میخواستند بدهند که سلمان ظرف شیرینی را گرفت و بقیه را مخاطب قرار داد.
_بسه کشتین خودتونو. یه گلویی صاف کنین. یه چیزی بخورین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
یکی به اون بیعقلی که میگه کار خودشونه بگه یه دلیل فقط یه دلیل بیاره که چرا باید حکومت یه بچه نه ساله رو بکشه.
نَگین واسه محبوب شدن که خندهداره. آخه نظامی که صدها هزار شهید پای نگه داشتنش ایستادن چه نیازی به این کار داره؟ این نظام محبوبیتش به خاطر امنیت بی نظیرشه.
این شمایین که برای باور دروغاتون به خون مظلوم نیاز دارین.
#ایذه
#امنیت
#سلبریتی_هار
#زینتا
27.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ تنها بود..
تقدیم به مادر شهید
سیدروح الله عجمیان
باصدای محمدعلیزاده
کاری از رسانه ماهین
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرایی واقعی از پشت پرده شعار زن، زندگی، آزادی
خانمی که از شوهر بهائیش فرار کرده و به پارک های اصفهان پناه آورده
فقط بگه مامان ...
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_18 _تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_19
در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم. دیگر کسی پی جواب آن سوال را نگرفت و ذهنم با حرفهایشان در مورد خدا و دین درگیر شد.
مبین کار خودش را کرد و در خانه بست نشست تا مرا با خودش به آن نامزدی مسخره ببرد. کت تکم را روی تیپ اسپرت همیشگیم پوشیدم و کفش مخصوص مراسم مهیار را قرض کردم. به چاپلوسی های مبین در مورد تیپ و چهرهام هم توجه نکردم.
وارد مهمانی که شدم، چشمم گرد شد. نگاهی به مبین انداختم. از دیدن چهره شوکهام، پقی زد زیر خنده. قبل از رسیدن میزبان، پسگردنی نثارش کردم تا دلم خنک شود.
_خاک تو سرت. این جشن نامزدیه یا پارتی؟ مغز منو خوردی که بیام اینجا؟
از بین هاله دود مردی میانسال جلو آمد و بعد از احوالپرسی خودش را برادر عروس معرفی کرد. با راهنماییش به قسمتی از سالن که میز چیده بودند رفتیم. صدای آهنگ با هیاهوی مهمانها در هم میشد و این کلافهام میکرد. مبین بین جمعیت دنبال بقیه هم کلاسیها میگشت. چند تایی از آنها همان وسط سالن به قول مبین مشغول قر دادن بودند.
سعی کردم سرم را به گوشی گرم کنم تا اوضاع اسفبار دخترها اذیتم نکند. با دیدن تیپ مردها و مقایسهاش با زنها پوزخندی روی لبم نقش گرفت. عجب همجنسهای جنس خرابی داشتم و عجب جنس مخالف سادهلوهی بودن اینها. مردها پوشیده بودند زنها بیپوشش و این یعنی لقمه مفت برای چشمچرانهای همجنسم. چقدر هم این زنها از تعریف و تمجدیدهای مردها خوشحال میشدند. سری به تاسف تکان دادم. ساده بودند که مرضچشمها را نمیفهمیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_19 در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_20
مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند خندید. خوب بود که صدا به صدا نمیرسید. سرش را جلو آورد و داد زد.
_یه مدت ببینیشون عادت میکنی. اینا زیادی راحتن.
پوزخند دوبارهای نقش گرفت.
_میخوام صد سال دیگه عادت نکنم. کدومشون راحتن؟ همهشون ناراحتن. یکی داره خودشو میکشه به چشم بیاد، یکی داره سعی میکنه مخ اونو بزنه، اون یکی داره به کنار دستیش خیانت میکنه و به روبهروییش نخ میده. اینا راحتن؟
مبین دوباره خندید و مشتی به بازویم زد.
_خوبه یه دور نگاه کردیا آمار همه رو در آوردی. آقا راحت من و تو هستیم که یار نداریم و غم یار نداریم.
_این هادی کجائه؟ میخوام تبریک بگم و برم. اعصاب این چرک بازیا رو ندارم.
خیاری را بدون پوست گرفتن گاز زد و به میز و میوه و شیرینیاش اشاره کرد.
_بگیر یه چیز بخور. جوش نزن شیرت خشک میشه. الان میان دیگه.
چشمم به پلههای وسط سالن افتاد. هادی با نامزدش دست در دست هم پایین میآمدند. مثلا رمانتیک بازی درآورده بودند. پایین پلهها تبریکها به راه بود. ایستادم و همین که به میز ما رسیدند، تبریک گفتم و با یک عذرخواهی همان جا خداحافظی کردم. مبین را هم بین معترضهای رفتنم جا گذاشتم. بیرون که رفتم، نفس عمیقی کشیدم. فقط به دلم مانده بود که کاش از اول نرفته بودم.
پدر خبر داد که خانه را برای فروش گذاشته. میخواست زیر قیمت و فوری بفروشد تا عمل عقب نیافتد. زمان برای پیدا کردن مشتری دست به نقد هم کم بود. مشتریهایی که برای خانه نقلی و قدیمیمان میآمدند، وضعیتی بهتر از ما نداشتند. پول نقدشان کجا بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💢کی بود میگفت کوه به کوه نمیرسه؟ بهش بگید تو ایران ما، ⛰کوه هم به کوه میرسه🏔
🔹تصویری از ملاقات مادر شهید آرمان علی وردی با مادر شهید سید روح الله عجمیان!
✊ #المومن_کالجبل_الراسخ
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #پایان_مماشات
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
🌐http://mobaleghankhanvade.ismc.ir
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞فیلمهای دِرام به کارگردانی مسیح
▪️خانواده کشتهشدگان آشوبهای سال ۹۸ چطور بازیچه مسیح علینژاد شدند
▪️در ویدیوی لو رفته از مسیح علینژاد او به خانواده جانباختگان ۹۸ آموزش میدهد که چه بگویند، چطور بگویند و کجا بگویند تا ویدیوها سینماییتر شود!
▪️در ادامه علینژاد میگوید نباید مشخص باشد که حرفها از روی کاغذ خوانده میشوند.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_20 مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_21
در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خوبی برای عقده گشایی دل نگران و خستهام بود. از غروب که شنیدم باز هم درد امانش را بریده، به هم ریختم. غرورم اجازه نمیداد جلوی کسی بشکنم. آخر سر هم از خانه بیرون زدم و راه زیادی رفتم تا به پارک خلوتی رسیدم. البته آن موقع شب باید هم خلوت میبود. روی صندلی نشستم. یاد حرف مادر افتادم که مدام میگفت: «خدا بزرگه» دوست داشتم با کسی لج کنم. سرم را بالا گرفتم و داد زدم.
_یه عده میگن اصلا خدایی نیست. مامانم میگه هستی و بزرگی. به من بگو اگه هستی دقیقاً کجایی؟ کجای زندگی مادر منی که اینطوری داره درد میکشه و پول عملش جور نمیشه؟ بگو چرا باید مادرم درد بکشه. اگه هستی و بزرگی، این مریضی چیه؟ میخوای قدرتتو این طوری نشون بدی؟ مادر من کجای دنیاتو تنگ میکنه؟ آسایش که هیچ وقت نداشته، سلامتیشو چرا گرفتی؟ بگم نیستی و خلاص؟ بگم قدرتشو نداری کاری کنی؟ یا بگم خوشت میاد آدما رو بچزونی و سختی بدی؟
اشکم جاری شد. آنقدر برای درد و مظلومیت مادرم اشک ریختم تا سبک شدم. یادم نمیآمد آخرین بار کی گریه کرده بودم. دیر به خانه رسیدم به اندازهای که صدای سلمان بیتفاوت هم درآمد اما من به هم ریختهتر از آن بودم که جواب سین جیمشان را بدهم.
قصد داشتم سری به مادر بزنم. کاری که نمیتوانستم بکنم، لااقل دلم آرام میگرفت. از شرکت خبرم کردند که مشتری ویژه داشتند و ویزیتور خانم خواستهاند اما فرهمند، ویزیتور خانم شرکت، به مرخصی رفته بود. مشتریهای ویژه کسانی بودند که به صورت شخصی درخواست ویزیتور میکردند؛ نه از فروشگاه بودند و نه آرایشگاه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_21 در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_22
اولین بار بود که درخواست داده بودند و باید همه محصولات را بار میکردم. کولهای گرفته بودم که بتوانم آن حجم از انواع شامپوها، اسپریها، کرمها و لوازم آرایشی را در آن جا بدهم.
باید طولانی مدت حرف میزدم و در مورد تک تک آنها توضیح میدادم تا متقاعد شوند محصولات آن شرکت ارگانیک است و با خیال راحت و بیشتر خرید کنند. عجیب آنکه مشتری آدرس خانهای را داده بود و این خوشآیندم نبود. امنیت فضاهایی به این شکل برای خودم و محصولاتی که به امانت میبردم خیلی کم بود.
به آدرس که رسیدم نگاهی به خانه انداختم، محله آبرومندی بود و خانه هم نمای زیبا و شیکی داشت. نمیشد گفت عمارت اما ویلایی و بزرگ بود. زنگ را زدم و جواب دادم.
_ از طرف شرکت مهرو اومدم.
در باز شد. در حیاط منتظر اشارهای از صاحبخانه ماندم. چند لحظه که گذشت مردی حدود چهل و اندی در سالن را باز کرد و بیرون آمد. هم قد خودم بود اما لاغر. موهای خرماییاش چشمان قهوهای سوختهاش را روشنتر نشان میداد. صورتش هم کشیده و لاغر بود با ته ریش کوتاه و خط انداخته. خوش لباس بودنش بیشتر از هر چیزش به چشم میآمد. سلامی کرد و دستی داد. خود را معرفی کردم. کمی اخم به ابرویش انداخت.
_من گفتم ویزیتور خانم بیاد. یعنی شرکتتون این مساله ساده رو نمیفهمه یا واسش خواسته مشتری مهم نیست؟
سعی کردم خود را نبازم تا این مشتری عجیب را از دست ندهم.
_عذر میخوام جناب اما ویزیتور خانوممون مرخصی رفته بودن. در ضمن حتی اگه بودن هم شرکت همکار خانوم رو به آدرسی که ازش شناختی نداریم تنها نمیفرسته. الان میشه بدونم مشکل کجاست؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤