eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_21 در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 اولین بار بود که در‌خواست داده بودند و باید همه محصولات را بار می‌کردم. کوله‌‌ای گرفته بودم که بتوانم آن حجم از انواع شامپو‌ها، اسپری‌ها، کرم‌ها و لوازم آرایشی را در آن جا بدهم. باید طولانی مدت حرف می‌زدم و در مورد تک تک آنها توضیح می‌دادم تا متقاعد شوند محصولات آن شرکت ارگانیک است و با خیال راحت و بیشتر خرید کنند. عجیب‌ آن‌که مشتری آدرس خانه‌ای را داده بود و این خوش‌آیندم نبود. امنیت فضاهایی به این شکل برای خودم و محصولاتی که به امانت می‌بردم خیلی کم بود. به آدرس که رسیدم نگاهی به خانه انداختم، محله آبرومندی بود و خانه هم نمای زیبا و شیکی داشت. نمی‌شد گفت عمارت اما ویلایی و بزرگ بود. زنگ را زدم و جواب دادم. _ از طرف شرکت مهرو اومدم. در باز شد. در حیاط منتظر اشاره‌ای از صاحب‌خانه ماندم. چند لحظه که گذشت مردی حدود چهل و اندی در سالن را باز کرد و بیرون آمد. هم قد خودم بود اما لاغر. موهای خرمایی‌اش چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش را روشن‌تر نشان می‌داد. صورتش هم کشیده و لاغر بود با ته ریش کوتاه و خط انداخته. خوش لباس بودنش بیشتر از هر چیزش به چشم می‌آمد. سلامی کرد و دستی داد. خود را معرفی کردم. کمی اخم به ابرویش انداخت. _من گفتم ویزیتور خانم بیاد. یعنی شرکتتون این مساله ساده رو نمی‌فهمه یا واسش خواسته مشتری مهم نیست؟ سعی کردم خود را نبازم تا این مشتری عجیب را از دست ندهم. _عذر می‌خوام جناب اما ویزیتور خانوممون مرخصی رفته بودن. در ضمن حتی اگه بودن هم شرکت همکار خانوم رو به آدرسی که ازش شناختی نداریم تنها نمی‌فرسته. الان میشه بدونم مشکل کجاست؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
واقعا و بدون تعصب دیکتاتور کیست؟....
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_22 اولین بار بود که در‌خواست داده بودن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _خب حرفات درسته اما مشکل اونجاست که من این لوازمو واسه خانواده‌م می‌خوام. نمی‌خوام یه مرد غریبه بیاد در مورد اینکه چه کرم و چه رنگی به ناموسم میاد یا نیاد نظر بده. حالا فهمیدی مشکلم چیه؟ لبخندی به دغدغه‌اش زدم. برای اطمینانش جواب دادم. _شما اجازه بدین من کارمو شروع کنم، متوجه میشین که حتی نیاز به دیدن خانواده‌تون نیست. من جوری کارایی، تفاوت‌ها و نحوه استفاده رو میگم که هر کس بشنوه خودش بتونه انتخاب و استفاده کنه. ابرویی بالا انداخت و یک دستش را به کمر گرفت. _یعنی می‌خوای بگی حتی اگه خانوم و دخترا هم جلوت نباشن، می‌تونی کارتو بکنی و مشاوره بدی؟ _اگه رابط خوبی باشین بله. خندید و با دست به در اشاره کرد. _خب حالا که بله رو دادی بیا تو ببینم قراره چی کار کنی. همراهش همزمان با "یا الله" گفتن‌هایش وارد خانه شدم. داخل خانه لوکس تر از بیرونش بود. وسایل تزئینی زیادی در گوشه و کنار دیده می‌شد. با تعارف آن مرد نشستم. او هم روبه‌رویم نشست. _مهدی صدیقی هستم. گفتی‌ کی هستی؟ _عرفان رودگر هستم. هنوز ادامه نداده بود که در یکی از اتاق‌ها باز شد و زنی که می‌شد حدس زد همسر مهدی باشد، وارد سالن شد. همان لحظه اول چشمم به او افتاد. چادر نداشت اما لباس‌هایش بلند و گشاد بود. شال بزرگی بسته بود. بیشتر از آن را ندیدم. شاید اگر در جای دیگری بود، از پوست و چهره‌اش هم چیزی دستگیرم می‌شد. باز هم مادر جهت دهنده رفتارم بود. توانسته بود در مغزم فرو کند که: وقتی به خانه‌ای راهت دادند، ناموسشان حرمت دارد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_23 _خب حرفات درسته اما مشکل اونجاست ک
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از جا بلند شدم و همان طور سعی که می‌کردم نگاهم سمت آن زن نچرخد، سلام دادم. خوش برخورد و مودب جواب داد و احوالپرسی کرد. با تعارفش نشستم و او به آشپزخانه رفت. با صدای مهدی به طرفش برگشتم. _ببین پسر، خانومم تبلیغات شرکت شما رو توی یه آرایشگاه دیده بود. از اونجایی که خوشم نمیاد واسه خودش یا دو تا دخترا از این فروشگاه‌ها که فروشنده‌شون طرفو قورت میدن چیزی بخره، گفتم مستقیم از شرکت بخوام لوازمشو بیاره تا انتخاب کنه. حالا می‌خوای چی کار کنی؟ فکری که به سرم زده بود را گفتم. _خب من هر محصول و کاراییش و اینکه روی چه پوست یا مویی جواب میده رو میگم. می‌خواین حرفامو ضبط کنین. بعد بشینن ببینن کدوم به کارشون میاد. سفارشو تلفنی هم می‌تونین بهم بگین. لبخندی به لب مهدی نشست. بشکنی زد و انگشت اشاره‌اش را طرفم گرفت. _آهان. همینه. با صدای همسرش به آشپزخانه رفت و با سینی چای برگشت. چای را که برداشتم، نشست. _قبل از منم همچین مشتری داشتی؟ _راستش نه. اصلاً. _ببین، ازت خوشم اومد. کله‌ت کار می‌کنه. راحت قافیه رو نباختی که ول کنی بری یا چشم چرونی کنی تا کارت راحت بشه. چای را به عادت همیشگیم داغ سر کشیدم که صدای مهدی درآمد. _چه خبرته بابا. مگه لاستیک بستی به دهنت که لب‌سوز میدی بالا؟ لبخندی زدم. _عادتمه. چایی رو باید داغ خورد. حالا شروع کنم؟ _صبر کن. حالا که بچه خوبی هستی، نمی‌خوام اذیت بشی‌‌. چشمتم که درسته؛ بذار بچه‌ها رو صدا کنم بیان خودشون حرفاتو بشنون و اگه سوال دارن بپرسن. حوصله پیغام پسغاماشونو ندارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا