12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ زمان پهلوی تیم ملی گل میزد ما خوشحالی نمیکردیم و طرفداری نمی کردیم آیا؟!!!
⁉️پهلوان تختی که طلای کشتی رو می گرفت در دنیا، ما می گفتیم این مال پهلوی و به ما ربطی نداره!!!!
❌ حداقل تو ملی گرایی رفوزه نشیم😐
🔴 #بیداری_ملت 👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خبرنگار ایرانی خطاب به سرمربی انگلیس: ما مثل خبرنگاران شما نیستیم فنی سوال میپرسیم
🔹خبرنگار ایرانی خطاب به ساوتگیت: خبرنگارهای ایرانی هیچ کدوم از شما سوال غیر فنی و سیاسی نپرسیدند.
🔹ما هم میتوانستیم به شما بگوییم شما چطور سرمربی کشوری هستید که در افغانستان زنان و کودکان بسیاری را کشته یا درباره خرجهای خاکسپاری ملکه بگوییم اما سوال فنی میپرسیم.
🔴 #بیداری_ملت 👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_24 از جا بلند شدم و همان طور سعی که می
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_25
شخصیتش به دلم نشست. همسرش را صدا زد و گفت که دخترها را هم خبر کند. مشغول چیدن محصولات روی میز جلوی مبل شدم.
_فکر نکنی از این آدمام که زن و بچهمو نباید آفتاب و مهتاب ببینهها. نه. دنیای کثیفی شده. به خصوص وقتی حرف لوازم آرایش و زیبایی و اینا میشه، طرف فکر میکنه هر کی اینا رو استفاده میکنه واسه نمایش عمومیه. دور از جونت شعور نداره که شاید این زن بخواد خودمونی ازشون استفاده کنه. حالا هی میان... استغفرالله.
حرف در دلش نمیماند. همه احساساتش کف زبانش بود. دغدغههایش هم به نظرم منطقی بود.
همسرش با دو دختر که با همان نگاه یک لحظهایم حدس زدم یکی حدود بیست و دیگری حدود پانزده سال باشند، آمدند،سلام کردند و نشستند. جواب دادم و شروع به توضیح دادن در مورد محصولات کردم. به سوالهایشان هم جواب میدادم. هر کدام را که انتخاب میکردند، جدا میکردم. دختر کوچکترشان به زحمت صدای جیغجیغویش را کنترل میکرد و با همان صدا به همه چیز غری میزد. صدای مهدی را که در آورد، کمی کوتاه آمد. بعضی محصولات تک بود و آنها بیشتر سفارش دادند. لیست گرفتم. انتخاب شدهها را هم فاکتور کردم. مهدی شمارهاش را داد تا برای تحویل دادن باقی سفارشها با او تماس بگیرم. از سالن بیرون رفتیم.
_راستی شماره خودتم بده. میشناسی اینا رو که. تا سر کوچه نرسیدی زن وحید سوپری محلم خبر خریداشونو داره. تا شرکت نرسیده هم هر کدوم یه چیزی از اینا رو دلشون میخواد. دیگه باید یه راهی باشه تا بگم از کدومش دوبله و چوبله کن یا نه.
به مدل حرف زدنش بلند خندیدم و شماره را دادم. مهدی تا دم در همراهیم کرد. با لبخند دست دادیم و خداحافظی کردیم. حرف زدن و معاشرت با مهدی حال خوبی برایم ساخته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_25 شخصیتش به دلم نشست. همسرش را صدا زد
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_26
چهارشنبه بود. برای آخر هفته عازم اصفهان شدم. با رسیدن به در خانه، یاد بیماری مادر و فروش نرفتن خانه روی سرم آوار شد.
هنوز دستم روی زنگ در ننشسته بود که صدای تازه خشن شده عارف از پشت سر آمد.
_نزن داداش. نزن. کلید دارم.
به طرفش برگشتم. سرعت بزرگ شدنش زیادی به چشم میآمد. او هم مثل من در استخوانبندی و قد و حتی چهره، شبیه پدر بود. استخوانی ترکانده بود. احوالش را پرسیدم. همان طور که جواب میداد، به طرف در رفت و کلید انداخت.
_مامان خوابه. رفته بودم مغازه وسیله بگیرم. بیا تو.
کمی مکث کردم و بعد همراهش شدم. مادر هیچ وقت غروب نمیخوابید. غروب اوج تب و تابش بود که شامش به راه باشد و شربت نطلبیده پدر را آماده کند. اهل بزک و هفت قلم آرایش نبود. لااقل من خبر داشتم از وقتی پسرهایش بزرگ شدند، حیا میکرد اما لباسش را قبل آمدن پدر عوض میکرد و دم غروب آراستهترین زن دنیایمان میشد. پدرم چه خوشبخت بود.
وارد سالن نقلی خانه که شدم، هیچ چیز مثل قبل نبود. انگار اصلاً غروب از آن خانه رفته بود. نه پدر از سر کار برمیگشت و نه مادر سر پا بود که رنگ و لعاب خانه باشد.
صداهایی از آشپزخانه میآمد. عارف جلوتر از من وارد آشپزخانه شد. پلاستیک دستش را روی کابینت گذاشت.
_بیا، اینم چیزایی که گفتی. حالا واقعاً بلدی درستش کنی یا میخوای وسایلو حرومشون کنی؟
در چهار چوب در ایستادم. عارفه لاغر و ظریفم با وجود بچگیش ادای مادر را در میآورد و خود را در آشپزخانه مشغول کرده بود. به صدای نازک و بچه¬گانه¬اش لبخندی زدم.
_عارف، اعصاب منو خورد نکنا. گفتم دستورشو از حوریه خانوم گرفتم. به تو هم ربط نداره. برو بیرون ببینم.
چه ربطه قوی با همسایهها داشتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه تو این اوضاع مسیرتو گم کردی و توانایی تشخیص حق از باطل رو نداری حتما این کلیپ رو ببین.
🎙 استاد رائفی پور
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴جنایت تروریستهای داعشی در جوانرود
▪️در جنگ ترکیبی ناموست در خانه شخصیات به خطر میافتد؛ حتی اگر شعار مردم فریبشان #زن_زندگی_آزادی باشد.
#جوانرود
#غیرت
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_26 چهارشنبه بود. برای آخر هفته عازم اص
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_27
با چاقو عرفان را تهدید کرده بود تا برود. وقتی او را طرف در کشاند، تازه چشمش به من افتاد. چاقو از دستش افتاد. هول شدم که روی پایش نیافتد. قبل از رسیدنم به او، کنار پایش به زمین خورد. نفس راحتی کشیدم. اخم کردم.
_بچه، مگه چاقو اسباب بازیه که میگیری دستت و میچرخونیش؟
خیره نگاهم کرد. صدایش زدم. جواب نداد. شانههایش را گرفتم و تکانش دادم.
_عارفه جان، خوبی آبجی؟
ناگهان به خودش آمد و مشتهایش ظریفش را حوالهام کرد.
_خیلی بدی. خیلی. تو هم مثل عارف فکر میکنی من نمیتونم کاری کنم. من کلی غذا درست میکنم بازم بهم گیر بدین. مگه من با چاقو بازی میکنم که این طوری میگی. دارم غذا درست میکنم.
بازوهایش را گرفتم و آغوشم را مهمانش کردم. سعی کردم آرامش کنم.
_عزیز دلم، من فکر میکنم تو با مسئولیتترین دختر دنیایی. قربونت برم که بلد شدی غذا درست کنی. اصلاً عارف غلط کرد. حرف اضافه زد. بیا ببینم چی یاد گرفتی درست کنی.
با ذوقی بچگانه از آغوشم بیرون آمد و دستش را به هم کوبید.
_وای داداش اگه بدونی. اون روز دم پختک درست کردم. اونم تنهایی. بابا میگفت خیلی خوب شده.
با آنکه غصه زود بزرگ شدنش را خوردم اما به هیجانش خندیدم.
_الهی دورت بگردم کی اومدی مادر.
با ذوق به طرف صدای مادر برگشتم. با دیدن چهرهای که با وجود مدت کم، رنج بیماری را فریاد میزد، غم به دلم نشست. سعی کردم لبخندم را نبازم. استقبالش را به جان خریدم.
با اصرارش در سالن نشستم. او هم بعد از سرکشی به کار عارفه با سینی چای کنارم نشست. مشغول سر و کله زدن با عارف که مثلاً درس میخواند، بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_27 با چاقو عرفان را تهدید کرده بود تا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_28
_مگه بهت نگفتم هوای عارفه رو داشته باش. بچه داره یه کار میکنه کمک مامان باشه. چرا سر به سرش میذاری.
نگاهم نمیکرد اما از جواب کم نمیآورد.
_چی کارش کردم؟ نه که فت و فراوون وسیله ریخته تو خونه، حالا اونم بیاد نصفشو حیف و حروم کنه. حسابمون دیگه به نسیه کشیده. اینا رو که نمیفهمه.
مادر همین که نشست تشری به عارف زد تا ادامه ندهد.
_اینا رو ولشون کن مادر. چی شد بیخبر اومدی؟
_دلم واستون تنگ شده بود. اومدم ببینمتون. بابا کجاست؟
آهی کشید و نفسش را بیرون داد.
_چه میدونم. بیچاره میره روزمزد زیر دست بنا و چه میدونم کشاورز و اینا کار میکنه. مادر، خونه رو گذاشته فروش. بهش میگم اینو بفروشی با بچهها کجا آواره بشیم. حرف گوش نمیده که نمیده.
_مامان جان، چاره دیگهای مونده؟ عملت دیر بشه چه گلی به سرمون بگیریم؟ هان؟ کدوممون سقف بالا سرمونو میتونیم به تو ترجیح بدیم.
هنوز جوابم را نداده بود که زنگ در زده و بعد در باز شد. صدای یا الله گفتن پدر نشان میداد تنها نیست. مادر و عارفه چادر به سر جلویم ایستادند و من به تقلیدهای عارفه از مادر نگاه میکردم.
گویا مشتری با پدر برای دیدن خانه آمده بود. پدر از دیدنم تعجب کرد. تا دید زدن مشتری، دست دادیم و احوالپرسی کردیم. فشار اضافه زندگی در این مدت او را هم شکسته بود. مشتری با قول بعدا جواب دادن رفت.
همزمان گوشیم زنگ خورد. مهدی بود. از تصور حرفی که در مورد اضافه شدن سفارشها گفته بود لبخندی زدم و جواب دادم. سلامی رد و بدل شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔😭😭😭
🎥 وقتی زینب، دختر شهید مدافع امنیت، نادر بیرامی، زینبگونه حرف میزند!
صبوری و استقامت، تو چشاش موج میزنه
⭕️ پدرم عاشق حاج قاسم بود و دوست داشت پرچمش همیشه بالا باشه!
🔰 شهید مدافع امنیت نادر بیرامی مسئول اطلاعات سپاه شهرستان صحنه، ۲۷ آبان بر اثر حمله اغتشاشگران، به درجه رفیع شهادت نائل گردید.