eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_35 بماند که پدر بدون اطلاع مادر برای پ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _می‌گفتین آقای رودگر. مشکل کجا بود؟ _جلسه قبل گفتین خدا علت همه چیه. میگم کساییو می‌شناسم که با علتای مادی ثابت می‌کنن چی علت به وجود اومدن چیه و اصلاً این وسط جایی واسه علت بودن خدا وجود نداره. هر ماده یه دلیل مادی داره. نگاهی به کلاس انداخت. از همه پرسید. _یه رباط با چی ممکنه حرکت کنه؟ هر کدام جوابی دادند. باتری، شارژر برق، آداپتور. رو به من کرد. _علت حرکت ربات همیناست که گفتن اما تو می‌تونی بگی این انرژیا تنها علت به وجود اومدن حرکتش هستن؟ اگه مخترعش یه قعطه رو، اصلا یه پیچ رو اشتباه تنظیم یا طراحی می‌کرد، اون انرژیا تاثیری توی حرکت کردنش داشتن؟ ظریف و دقیق گفت. چیزی که فکرش را نکرده بودم. _خب از کجا معلوم یه خدای ماورائی، یه خدای غیر مادی علت کامل کننده باشه؟ _علت‌های این دنیایی و مادی، هر کدوم وصل یه علت دیگه‌ن. ربات انرژی می‌خواد. انرژی مولد می‌خواد. مولد منبع حرکت دهنده می‌خواد و همین طور این چرخه ادامه داره. باید یه دستی فراتر از این مادیات بیاد و چرخه رو مدیریت کنه. شما باور می‌کنین همون ربات که گفتم، اتفاقی و شانسکی ساخته شده باشه و بتونه حرکت هم بکنه؟ خواستم جواب بدهم که کیانا با اشاره به من خوشمزگی کرد. _استاد یعنی نمیشه بعضی آدما شانسکی خوشگل یا جذاب بشن؟ یعنی خدا خواسته خاص باشن؟ حوصله حرف اضافه‌اش را نداشتم. _شما برو مشکلتو با خودت حل کن. مشکلت با خلقت آدما نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی کتیبه‌های تاریخ باید نوشت آسمانیانی زمینی هستند که در بحرانی‌ترین حادثه قرن، بهترین‌های جهان شدند در مهر، دلسوزی و از خودگذشتگی. بر دستان حماسه‌سازت بوسه می‌زنم. روزت مبارک. تبریک
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘ لشکریانی از این سرزمین به خط شدند تا پای یک حرامی به حریمتان اشاره نکند. بانوی مهر، بانوی خواهرانه‌های قشنگ، اینجا معجر از سر خواهران مملکت برداشته‌اند. می‌شود به رسم عیدی، به رسم تلافی مهر غیورانمان، حجاب هدیه‌مان ‌کنید؟ الگوی عفت و حیا، برای دخترانمان عفاف عیدی می‌دهید؟ اینجا کسی از رفتن معجر دق نمی‌کند. یک گوشه از غیرت عباس جانتان تحفه می‌دهید؟ میلاد پربرکتتان بر حسین عزیزتان مبارک باد. سلام الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739#زینتا
🔴 آمریکایی ها خوبتر بازی کردند و بعد از شکست ایران به بازیکنان دلداری دادند و زیاد خوشحالی نکردند ولی اینجا یک عده وطن فروش رذل برای آمریکا شادی کردند!
🔻تاریخ این مملکت وطن فروش به خود کم ندیده. از نیروهایی که زمان عباس میرزا به روسیه پیوستند تا جنگ های انگلیس با ایران، تا جنگ جهانی اول و تا خود انقلاب و دفاع مقدس و همدستی نظامی رجوی با صدام. 🔹حالا چهار نفر هم یک گوشه ای قر کمری بریزند و عقده هایشان را خالی کنند. این ها در برابر آن وطن فروشی ها هیچ است. ما هم نگاه می‌کنیم و از این خالی شدن عقده های حقارت بارتان تنها سری به تاسف تکان می دهیم و عبور می کنیم. باشد که درد و رنجتان آرام گیرد و کمتر به این مردم و این کشور لطمه بزنید.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_36 _می‌گفتین آقای رودگر. مشکل کجا بود؟
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 استاد که دید کفری شدم، لبخندی زد و جو را به دست گرفت. _آقای رودگر، بیاین یه کاری کنیم. من یه کتاب بهتون میدم. شما بخونیدش. حجم زیادیم نداره. بعد بیاین و کنفرانسشو بدین. هم جبران امتحان مستمر نداده‌تون میشه؛ هم جواب خیلی سوالاتونه. اگه بازم سوالی بود اون موقع ادامه میدیم. _چه کتابی استاد؟ _کویر تا دریا. زندگی‌نامه داستانیه. خودم دارم. بیاین اتاق اساتید ازم تحویلش بگیرین. مبین خندید. چشم غره‌ای به او رفتم اما توجهی نکرد. _استاد آخه این آدم اهل داستان خوندنه؟ _می‌خواین اصول فلسفه و رئالیست بدم بخونن. مبین رو به من کرد. _دوست خوبم بشینی داستان بخونی به صرفه‌ست انگار. قبول کن. رو به استاد کردم. _استاد، میام خدمتتون. کتابو می‌گیرم اما یه مشکلی دارم که حداقل تا یه هفته، ده روز آینده نمی‌تونم بخونمش. باز هم مبین پرید وسط. _ استاد، مادرش جراحی داره. نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. این بار به او رحم نکردم. اخمی تحویلش دادم و با دو انگشت گوشت پهلویش را نیشگون ناجوری گرفتم. دادش بلند شد. _آقای رودگر، هر وقت تونستید و خوندین ارائه بدین. در ضمن ‌ان‌شاءالله عمل مادرتون به خیر و سلامتی باشه. تشکر کردم و باقی کلاس به حالت عادی گذشت. بعد از کلاس به زحمت از سوال و احوالپرسی بچه‌ها خلاص شدم. کتاب را از استاد تحویل گرفتم و در کوله گذاشتم. راهی بیمارستان شدم. ساعت ملاقات رسیده بودم و می‌توانستم مادر را ببینم. آرامشش آرامبخش بود. با دیدنش استرسم برای نتیجه عمل کم شد. صبح روز بعد، مادر عمل شد و من و پدر تا به هوش آمدنش که یادم نیست چند ساعت گذشت، همانجا لحظات پر استرسی را گذراندیم. به هوش که آمد، منتقلش کردند. این تازه شروع گرفتاری بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_37 استاد که دید کفری شدم، لبخندی زد و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 کلافه شدم. نگرانی از بین رفتن یا رفتن بیماری، تنها ماندن برادر و خواهرم، کاری که باید شروع می‌کردم و بدهکار صاحبکارش شده بودم، دانشگاه که مدام غیبت می‌خوردم و این آخری که مادر را به بخش جراحی برده بودند. همراه زن می‌خواست اما از کجا می‌آوردم. _عارف، چند بار بگم؟ مامان تازه به هوش اومده. نمی‌تونه حرف بزنه. برو پیش دوستت، تماس تصویری بگیرم ببینیش. -باشه. پس میگم بیاد اینجا. تماس بگیریم. چند قدمی از در اتاق فاصله گرفتم. تا صدایم به گوش پدر و مادر نرسد. خوبیش آن بود که به خاطر شرایط عملش اتاق خلوتی داشت. -تو بی‌جا می‌کنی دوستتو ببری خونه وقتی خواهرت تنهائه. -داداش خودم که هستم. تازه این خواهر تخست مغز منو خورده که با مامان حرف بزنه؛ حالا بگم خودم حرف زدم که منو کشته. -لازم نکرده. گوشیو بده خودم باهاش حرف می‌زنم. عارفه را که قانع و آرام کردم، به طرف اتاق رفتم. تازه متوجه شدم این مدت جلوی ایستگاه پرستاری کَلکَل می‌کردم. بی‌خیال نگاه‌های خیره‌شان شدم. از وضعیت مادر که مطمئن شدم، به اصرار پدر به خانه برگشتم. خودش باز هم بیرون بخش ماند تا اگر کاری بود دنبالش برود. غروب بود و هر کدام از بچه‌ها به کار خود مشغول بودند. بعد از احوال‌پرسی‌شان از وضع مادر، به اتاق رفتم. لباس که عوض کردم، سراغ کوله‌ام رفتم. از فردا باید به کلاس‌ها برمی‌گشتم. کتاب‌ها را که بیرون آوردم، چشمم به کتاب استاد اسماعیلی افتاد. یادم آمد باید برای برای کنفرانس آماده می‌شدم. مانده بودم که با داستان چطور می‌شود کنفرانس داد. همان جا روی شکم دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم. امیدوار بودم بتوانم تا فردا تمامش کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤