17.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 نگارخانه زن و خانواده:
🔹 تساوی زن و مرد در آلمان
#فرزند_بیشتر_زندگی_بهتر
#فلسطین_تنها_نیست 🇵🇸🇮🇷
🌼ما را به دوستان خود معرفی کنید:
@haditaheri_wfg
فرصت زندگی
خبر خبر 📣📣📣 🔺️آمد خبری در راه است 🔰سلام دوستان همراه و با وفا؛ بارها از من پرسیدین چرا دیگه رما
خبر دار شدین که خبر جدید داریم؟
آماده خوندن رمان جدیدمون هستید؟
این رمان کار عزیز دلمون
بانو خوانساری هست
اسمش؟
اسم رمان: "حصر پنهان"
امیدوارم باز هم ساعتاتون رو تنظیم کنید در انتظار رسیدن پارت بعدی و البته امیدوارم مثل بعضی دوستان با محبت فحشم ندین بابت اینکه چرا پارتها بیشتر نمیشه یا پارت جای حساس تموم میشه.
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آف کورس که من
انگلیسی زندگی می کنم🥶
درست ضایع شد🤣
#بدون_روتوش
🌹روزی که یک انسان، در مدل دختر، متولد می شود، خدا به آفریدن لطیف ترین موجود خلقت آفرین می گوید.
🌹بهانه ی زیبایی خلقت، تجسم مهربانی خدا، روح زندگی خانواده، روزت مبارک
#روز_دختر
https://eitaa.com/forsatezendegi
🔰گروهی از جامعه برای آنکه نبض جامعه درست بتپد، روحشان دردمند نباشد و حال دلشان خوب باشد، ایستادگی میکنند و گوش شنوا میشنوند؛ لقبی که مردم که پیامبر رحمت صلی الله داده بودند.
🔰سنگ صبور مردم، چاره اندیش حفظ ستونهای جامعه، روزت مبارک
#روز_روانشناس
#روز_مشاور
سلام و نور
خدمت اعضای محترم کانال
میلاد پربرکت خانم حضرت معصومه(س) و شروع دهه کرامت رو تبریک میگم💐💐
و اظهار همدلی میکنم با مردم شریف هرمزگان؛
انشاءالله که صاحبان دهه کرامت، شفیع کشتههامون باشند و مرهمی بر زخم و دل مجروحین و بازماندگان شوند🤲🍃
نویسنده رمان "حصر پنهان" هستم، یک رمان با ژانر اجتماعی-اعتقادی و پلیسی.
انشاءالله از امروز(بهجز ایام تعطیل) پارتهای این رمان در محدوده زمانی ۴ تا ۵ عصر تقدیم نگاهتون میشه، انشاءالله که مورد پسند آقا امام زمان(عج) و همینطور شما مخاطبین عزیز قرار بگیره🌱🌺
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_1
حصر اول
در تا کسی را بستم. آفتاب وسط آسمان بود و گرمایش آمدن تابستان را خبر میداد. از پلههای کافه بالا رفته و زیر لب بر سر بردیا نق میزدم:
–مگه خوابگاه چه اشکالی داشت که نیومد دنبالم، حتما باید منو تا اینجا میکشوند؟!
روی صندلی یکی از میزهای دونفره نشستم و چمدان کوچکم را کنار صندلیام جا دادم.
–سلام خوش اومدید! چی میل دارید؟
نگاه گذرایی به پیشخدمت انداختم:
–سلام ممنون! یه سیب لیموترش لطفا!
سفارشم را نوشت و دور شد.
کیفم را باز کردم تا گوشیام را بردارم که نگاهم به دستبند زنجیریام افتاد؛ دستبندی که قلبهای کوچک، یکی در میان زنجیرش را شکل میدادند. دستی به اسمم که در قلب بزرگ وسط آن نوشته شده بود، کشیدم. لبخندی زدم و برگشتم به چندماه پیش:
–بفرمایید خانم هنرمند!
نگاهی به دستبند زیبایی که در جعبه جا گرفتهبود انداختم و با ذوق و تعجب به پارسا که میخندید، خیره شدم.
–قشنگه؟ خوشت اومد؟
–وای پارسا! خیلی نازه! ممنونم! حالا به چه مناسبتی هست؟
همانطور که دستبند را از جعبه بیرون آورده و به دستم میبست، جواب داد:
–اینو خریدم که هم میری یه شهر دیگه به یاد ما باشی، هم اینکه اگه گمت کردیم راحتتر پیدات کنیم.
و همزمان با صدای بلند خندید. مشتی به بازویش زدم و به شوخی مسخرهای نثارش کردم...
–گرم شد!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_2
از دنیای خاطراتم بیرون پریده و ترسیده به فرد روبهرویم نگاه کردم. بردیا بود که روی صندلی نشسته و با لبخند نگاهم میکرد. نگاه خیرهام را که دید ادامه داد:
–یهجوری به دستبندت خیره شدی میخندی که هرکی نگاهت کنه فکر میکنه عاشقی، دیوونهای، چیزی باشی!
اخمی کردم و با حرص اسمش را صدا زدم؛ اما او بیخیال گفت:
–بخور بریم که تا برسیم دیر میشه، باید به موقع اونجا باشیم!
سریع محتویات لیوانم را سر کشیدم. رفتم حساب کنم که دیدم حساب شده! خودم را به ماشین بردیا رساندم و سوار شدم:
–خودم حساب میکردم!
ماشین را حرکت داد و گفت:
–اختیار داری دخترعمه! این حرفا چیه؟! اگه حساب نمیکردم که باید همینطور معطلتون میموندم تا حساب کنید.
چشم باریک کرده و در جوابش گفتم:
–واقعا که! میخواستی بیای دم خوابگاه که معطل نشی!
–اینطوری دیر میشد، کار داشتم. راستی گفتی خوابگاه! تابستونو میخوای چیکار کنی؟ خوابگاه شاملت نمیشه نه؟
–نه نمیشه، باید یهجایی رو پیدا کنم.
–کجا رو میخوای پیدا کنی؟! بیا خونه ما!
–نه! اگه نبودنام طولانی شه بد میشه.
–باید با ارمیا صحبت کنی، شاید اون یهجا رو سراغ داشته باشه!
سری تکان دادم. کمی بعد لب باز کردم:
–شایدم اصلا واحد برنداشتم؛ یعنی اصلا نیاز نباشه که بردارم!
–پس با چه بهانهای میخوای تهران بمونی؟ فکر نمیکنم به این زودیا کارمون تموم بشه ها!
زیر لب نمیدانمی گفتم و سرم را به سمت پنجره برگرداندم. او یکصوت آموزشی را پلی کرد و من همانطور که خیابانها را از نظر میگذراندم، به ادامه خاطراتم برگشتم...
از پلهها پایین میآمدم. مامان کنار سینیِ آب و قرآن که روی جاکفشی بود، ایستاده و باغصه به دیوار روبهرویش خیره بود. دستم را که بر شانهاش گذاشتم از جا پرید:
–ترسوندیم مادر!
با محبت نگاهش کردم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
18.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختری که اسکورت رئیس جمهور را در قم متوقف کرد...
#میلاد_حضرت_معصومه (س)
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
https://eitaa.com/forsatezendegi
سلام و ارادت
دوستان همراه، امیدوارم با رمان جدیدمون همراه شده باشید.
پست زیر 👇🏻رو به کسایی که رمانهای هیجانی رو می پسندن ارسال کنید تا اونا هم همراه بشن