فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_6 -بهبه خانمخانما! بالأخره از خواب ناز بیدار
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_7
دوطرفش لبش را پایین کشید و شانهای بالا انداخت. برایش اهمیت نداشت! کلا این دودوست آدمای بامزهای بودند.
لیوانم را از آبهویج پر کرده و پوسته کولوچه را باز کردم. خواستم گاز اول را بزنم که صدای شادی در اتاق پیچید:
-خیلی نامردید! بدون من مهمونی راه انداختید؟!
-فاطره یکبسته از کلوچهها را به سمتش گرفت و گفت:
-بیا! این واسه شماست، تازه شروع کردیم. بیا بشین!
شادی با یکفلاسک چای و لیوان نشست و کلوچه را از دست فاطره گرفت. همانطور که گازی به کلوچه میزد، چشمکی رو به من زد و پساز خوردن کمی از چایاش لب باز کرد:
-میگم فاطره! چقدر مریضیت برکت داشتا! انشاءالله همیشه به...
یهنگاه به فاطره که چپچپ نگاهش میکرد انداخت. آبدهانش را صدادار قورت داد و در ادامه لحنش با لحن بانمکی گفت:
-به سلامتی و خوشی و برکت و از اینحرفا!
هردویمان به حالت ناچاری که شادی به خود گرفتهبود حسابی خندیدیم.
-چیه؟! چرا میخندید؟! مگه حرف خندهداری زدم؟!
ما میخندیدیم و شادیهم یکقلپ از چایاش را میخورد و در یکجمله یا کلمه به شوخیهایش ادامه میداد. کمی که گذشت ماهم به او پیوسته و با او همکاری میکردیم.
صدای خندهمان کل اتاق را برداشته بود و تا راهروهم میرفت. هرکس که رد میشد و ما را در آنوضعیت میدید، لبخندی بر لبش نقش میبست.
بعداز مدتی، صدایی توجه ما را به طرف در جلب کرد:
-بهبه! جمعتون جمعه، گلتون کمه!
خیرهاش شدیم. درست برعکس صورت ساده ما، او آرایش لایتی داشت که صورتش را زیباتر جلوه میداد. مانتویب اندامی به تن کردهبود که قد آن به سر زانوانش میرسید و رنگ قرمز آن، به ساپورت مشکیاش خیلی میآمد. موهای فندقیاش را که از زیر شال بازش بیرون ریختهبود، به پشت گوشش فرستاد و لب باز کرد:
-جن دیدین؟!
-نه، هماتاقی به این تاپی ندیدیم!
با حرف شادی، همگی خندیدیم. خندهاش که تمام شد صاف ایستاد و همزمان با تعظیمی خودش را معرفی کرد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_7 دوطرفش لبش را پایین کشید و شانهای بالا اندا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_8
-من آناهید سپهری هستم. ۲۲ساله ترم پنج دانشگاه.
و سپس به تکتکمان دست داده و مشخصتمان را پرسید. سرآخر کیفش را پایین تختی که نزدیکش بودیم انداخت و کنارش، یعنی کنار ما نشست.
-خب چی میگفتین به هم؟
-هیچی! داشتیم باهم تکلیف تخت بیصاحب مونده رو روشن میکردیم که انگار بهش برخورد و صاحبشو صدا زد!
دیگر نای خندیدن نداشتم، دلم درد میکرد؛ اما مگر شادی میگذاشت استراحت کنیم؟!
آناهید همانطور که داشت خندهاش را جمع میکرد از سر مسخرهبازی سری به چپوراست تکان داد و در جواب شادی گفت:
-آره دیگه! بدبخت میدونست صاحب داره. به من زنگ زد تا زودتر به خودم بجنبم یهوقت اشغالش نکنن!
-والا اگه اشغالشم میکردن حقت بود! چرا انقدر دیر اومدی؟
آناهید کمر صاف کرد و با ابروهای بالا داده گفت:
-بابا داشتم برای تخت بامعرفتم سوغاتی میخریدم، بهخاطر همین دیر شد. حالا کو اون تخت خشگلم؟!
-نگا! نمیشناسدش، اونوقت ادعای دوستیشم میشه!
-بابا تو مجازی باهم آشنا شدیم؛ ولی از صدا میشناسمش. تخت خوشگلم! یهندا بده آناهید ببیندت!
دیگر از خنده روی زمین ولو شدیم. حالا دیگر دونفر شدهبودند و مگر میگذاشتند ما یکلحظه آرام بگیریم؟! گویا آناهید از شادیهم بذلهگو و اجتماعیتر بود؛ چراکه در برخورد اولش هیچ فاصلهای بین خودش و ما نگذاشت، خیلی زود خودش را در جمعمان وارد کرد و با ما گرم گرفت و حتی کمکم بیشتراز شادی، جمع دوستانهمان را در دست گرفته و میچرخاند؛ البته نسبت به من صمیمیت بیشتری داشت، شاید به ایندلیل که شادی و فاطره خودشان یکجفت، و از قبل باهم آشنا بودند و بالأخره حریم خاص خودشان را داشتند. منهم کمکم با آناهید خو گرفتم و اکثر اوقات باهم بودیم.
روزهای شیرین تحصیل میگذشت و من عاشقانه سر کلاسهایم حاضر میشدم و با شوق به خوابگاه میرفتم؛ زیرا هم در جمع گرم دوستانم بودم و هم با آناهید صحبت میکردم. انقدر صدای آناهید زیبا و همینطور خوشسروزبان بود که از مصاحبت با او لذت میبردم. آنشبهم مثل بقیه شبها بعداز شام تکیه دادهبودیم به تختهایمان و باهم صحبت میکردیم. صدای پچپچ صدای و فاطرههم از تختهای بالا میآمد. به مدل مانتوهایی که در گوشی آناهید بود نگاه میکردیم، میخواست مانتو بخرد و از منهم نظر میخواست:
-نگاه کن تسنیم! این قشنگه، نه؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_8 -من آناهید سپهری هستم. ۲۲ساله ترم پنج دانشگا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
حصر پنهان
#پارت9
به عکس مانتوی موردنظرش نگاه کردم. مانتویی کلوش تا نزدیک مچ پا با آستینهای بلند، تعجب کردم:
-این یهمدل متفاوت با بقیه مانتوهاته؛ فکر نمیکردم این سبکم به سلیقهت بخوره!
-نه، اینو برای تو میخوام.
-من؟!
-آره تو! میخوام بپوشیش تا دیگه الکی چادر نذاری و راحت باشی!
-چی؟! چی میگی آناهید، حالت خوبه؟! من برای چی دیگه نباید چادر بزارم؟
گوشیاش را پایین گرفت و نگاهم کرد:
-برای چی بذاری وقتی میتونی با یهمانتو حجابتو رعایت کنی!
مثل همیشه دربرابر این سؤالات چیزی برای گفتن نداشتم. دوباره نگاهی به عکس کردم؛ نه! نمیتوانستم!
-اصلا فکرشم نکن! من نمیتونم!
-بهخاطر عادته تسنیم، یهبار امتحانش کن!
سرم را به دوطرف تکان داده و زمزمه کردم نه!
بالأخره یکروز آناهید با آن مانتو به خوابگاه آمد و به من هدیه کرد. تشکر کرده و هدیهاش را قبول کردم؛ اما اصلا نمیتوانستم پوشیدن آن را به سبکی که او میگفت قبول کنم. هرچند که حرفهایش برایم غیرمنطقی نبود اما اعتقادات خانوادگی و عادت به پوشش چندسالهام این اجازه را به من نمیداد که با حرفهای آناهید همراه شوم.
شادی و فاطره از بیرون برگشته و نگاهی به من که آنمانتو را برای پرو پوشیدهبودم کردند:
-وااای چقدر خوشگله تسنیم! چقدر بهت میاد! تازه خریدی؟
لبخندی زدم و در جواب فاطره با چشم به آناهید اشاره کردم:
-آناهید زحمت کشیده و برام خریده!
-نهبابا چه زحمتی؟! انقدر گلی که اینچیزا قابلتو نداره!
-شادی ابروهایش را بالا داد و با نیمخندی گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حصر پنهان #پارت9 به عکس مانتوی موردنظرش نگاه کردم. مانتویی کلوش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_10
-ایول بابا! چه رفیق خوبی!
نگاهی به فاطره انداخته و ادامه داد:
-میگم تو یهوقت از من توقعت بالا نره! منم توقعم از تو بالا نمیره؛ نگران نباش!
رو به ما کرد و یکیاز ابروهایش را بالا داد:
-شماهم همینطور!
خندیدیم و بعد فاطره در جوابش گفت:
-نگران نباش ما کلا کمتوقعیم!
سپس رو به من کرد و در راستای تمجیدات از مانتوی در تنم، ادامه داد:
-با اینمانتو دیگه اگه یهوقت چادرت باز شد، خیالت راحته که چیز زیادی ازت معلوم نشده!
آناهید تکخندهای کرد و رو به فاطره گفت:
-من اینو خریدم تا تسنیم دیگه چادر نذاره و راحت باشه، اونوقت تو میگی اگه یهوقت چاردت باز شد...؟!
فاطره ابروهایش را کمی در هم برد و شادیهم با اخمی لب باز کرد:
-بهنظر من این مانتوها قرار نیست چادریها رو مانتویی کنه که الان مثلا تسنیم چادرش رو برداره؛ قراره مانتوییها رو پوشیدهتر کنه.
-آناهید با لبخن کمرنگی در جوابش گفت:
-وقتی چادریها میتونن با اینمانتوها راحت باشن چرا نباید چادرشون رو بردارند؟
-چرا باید از پوشیدگی بیشتر نزول کنند به پوشیدگی کمتر؟ چرا باید بهجای پیشرفت، پسرفت کنند؟
-کی گفته این یه نزوله؟ کی مشخص میکنه که پوشیدگی بیشتر نشونه پیشرفته؟
شادی چندثانیه بیحرف نگاهش کرد و در آخر نگاهش را به من داد. نفس عمیقی کشید و با تکان دادن سری، بیرون رفت. فاطره رفتنش را با همان اخم کمرنگی که بر پیشانی داشت و نگاهی غمگین، دنبال کرد؛ سپس نیمنگاهی به من انداخت و سپس بلند شد و به دنبال شادی رفت.
-رو به آناهید کردم و گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_10 -ایول بابا! چه رفیق خوبی! نگاهی به فاطره ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_11
-نباید ناراحتشون میکردی!
آناهید با چشمهایی گرد شده جواب داد:
-من؟! آخه چه ناراحت کردنی؟! یه اختلاف نظر و سؤال و جواب بود دیگه، اون باید وقتی حرفی برای گفتن نداره به جای ناراحتی، قبول کنه که اشتباه میکرده!
اما نظر من این نبود. شادی کم نیاورده بود. او حرف داشت؛ ولی انگار نمیدانست چطور بگوید، یعنی حسم اینطور میگفت.
آناهید دوباره دهان باز کرد:
-تازه خودشم مانتوییه. یکی نیست بگه اگه چادر خوبه چرا خودت سر نمیکنی؟
شادی مانتویی بود اما فاطره چادر سرش میکرد. آناهید حق داشت؛ این برای منهم سوال بود؛ البته نه فقط درباره شادی، من آدمهایی دیدم که مانتویی یا حتی بدحجاب بودند اما غبطه باحجابها را میخوردند و یا خیلی از آنها خوششان میآمد و من برایم همیشه سوال بود که خب چرا خودشان را تغییر نمیدهند؟!
بیخیال تمام اینحرفها شدم و لباس راحتیام را برداشتم تا با مانتوی در تنم عوض کنم. مانتو را تا میزدم و همینطور غرق در افکارم بودم. خدایا چه کنم؟ خودم کم سؤال داشتم درباره اینچیزها، حرفهای آناهیدهم به آنها دامن میزد؛ حتی شادیهم که حرفهایش به نظر درست میآمد، درآخر جوابی نداد تا کمی آرام بگیرم. مانتو را در ساکم گذاشتم. تکیه دادم به میله تختم و به زمین خیره شدم.
-به چی فکر میکنی؟! نگران نباش! الان که بیان یهجوری جو رو عوض میکنیم تا حالمون بیاد سرجاش.
نفسم را بیرون داده و نگاهش کردم. در این سالهای اخیر همیشه برایم سؤال بود که چرا باید حجاب داشته باشم؟ اما نه رویم میشد از کسی بپرسم نه دربارهش آنقدر فکر کردم که بتوانم خودم جوابم را بیابم، یعنی با وجود درسهایم وقت فکر کردن به اینموارد را نداشتم؛ اما حالا که ذهنم رها و کمی کارهایم سبکتر شدهبود، با وجود اینحرفها کم آورده و چراها در ذهنم پررنگتر میشد.
با وجود تمام این درگیریهای فکری لب باز کرده و گفتم:
-ممنونم ازت آناهید! اما من با چادر راحتترم، ترجیح میدم با چادر بپوشمش.
آناهید شانهای بالا داده و با لبخندی در جواب حرفم گفت:
-من بهخاطر خودت گفتم تسنیم؛ با خودم گفتم آخه چرا وقتی میتونه اینطوری که آسون تره حجابشو حفظ کنه، نکنه؟!
سرم را پایین انداختم؛ واقعا چرا؟!
***
به ساعت نگاه کردم. باید کمکم آماده میشدم تا به دانشگاه برسم. شادی و فاطره از ساعت هفت صبح رفتهبودند و تا ظهر نمیآمدند؛ اما آناهید باید دیگر میرسید چراکه یککلاس بیشتر نداشت.
مانتویم را از روی چوبلباسی چنگ زده تا تنم کنم که نگاهم روی لکه قهوهای رویش گیر کرد.
-واااییی چرا یادم رفتهبود تو رو پاک کنم؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋