eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_8 -من آناهید سپهری هستم. ۲۲ساله ترم پنج دانشگا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حصر پنهان به عکس مانتوی موردنظرش نگاه کردم. مانتویی کلوش تا نزدیک مچ پا با آستین‌های بلند، تعجب کردم: -این یه‌مدل متفاوت با بقیه مانتوهاته؛ فکر نمی‌کردم این سبکم به سلیقه‌ت بخوره! -نه، اینو برای تو می‌خوام. -من؟! -آره تو! می‌خوام بپوشیش تا دیگه الکی چادر نذاری و راحت باشی! -چی؟! چی میگی آناهید، حالت خوبه؟! من برای چی دیگه نباید چادر بزارم؟ گوشی‌اش را پایین گرفت و نگاهم کرد: -برای چی بذاری وقتی می‌تونی با یه‌مانتو حجابتو رعایت کنی! مثل همیشه دربرابر این سؤالات چیزی برای گفتن نداشتم. دوباره نگاهی به عکس کردم؛ نه! نمی‌توانستم! -اصلا فکرشم نکن! من نمی‌تونم! -به‌خاطر عادته تسنیم، یه‌بار امتحانش کن! سرم را به دوطرف تکان داده و زمزمه کردم نه! بالأخره یک‌روز آناهید با آن مانتو به خوابگاه آمد و به من هدیه کرد. تشکر کرده و هدیه‌اش را قبول کردم؛ اما اصلا نمی‌توانستم پوشیدن آن را به سبکی که او می‌گفت قبول کنم. هرچند که حرف‌هایش برایم غیرمنطقی نبود اما اعتقادات خانوادگی و عادت به پوشش چندساله‌ام این اجازه را به من نمی‌داد که با حرف‌های آناهید همراه شوم. شادی و فاطره از بیرون برگشته و نگاهی به من که آن‌مانتو را برای پرو پوشیده‌بودم کردند: -وااای چقدر خوشگله تسنیم! چقدر بهت میاد! تازه خریدی؟ لبخندی زدم و در جواب فاطره با چشم به آناهید اشاره کردم: -آناهید زحمت کشیده و برام خریده! -نه‌بابا چه زحمتی؟! انقدر گلی که این‌چیزا قابلتو نداره! -شادی ابروهایش را بالا داد و با نیم‌خندی گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حصر پنهان #پارت9 به عکس مانتوی موردنظرش نگاه کردم. مانتویی کلوش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -ایول بابا! چه رفیق خوبی! نگاهی به فاطره انداخته و ادامه داد: -میگم تو یه‌وقت از من توقعت بالا نره! منم توقعم از تو بالا نمیره؛ نگران نباش! رو به ما کرد و یکی‌از ابروهایش را بالا داد: -شماهم همینطور! خندیدیم و بعد فاطره در جوابش گفت: -نگران نباش ما کلا کم‌توقعیم! سپس رو به من کرد و در راستای تمجیدات از مانتوی در تنم، ادامه داد: -با این‌مانتو دیگه اگه یه‌وقت چادرت باز شد، خیالت راحته که چیز زیادی ازت معلوم نشده! آناهید تک‌خنده‌ای کرد و رو به فاطره گفت: -من اینو خریدم تا تسنیم دیگه چادر نذاره و راحت باشه، اونوقت تو میگی اگه یه‌وقت چاردت باز شد...؟! فاطره ابروهایش را کمی در هم برد و شادی‌هم با اخمی لب باز کرد: -به‌نظر من این مانتوها قرار نیست چادری‌ها رو مانتویی کنه که الان مثلا تسنیم چادرش رو برداره؛ قراره مانتویی‌ها رو پوشیده‌تر کنه. -آناهید با لبخن کمرنگی در جوابش گفت: -وقتی چادری‌ها می‌تونن با این‌مانتوها راحت باشن چرا نباید چادرشون رو بردارند؟ -چرا باید از پوشیدگی بیش‌تر نزول کنند به پوشیدگی کمتر؟ چرا باید به‌جای پیشرفت، پسرفت کنند؟ -کی گفته این یه نزوله؟ کی مشخص می‌کنه که پوشیدگی بیش‌تر نشونه پیشرفته؟ شادی چندثانیه بی‌حرف نگاهش کرد و در آخر نگاهش را به من داد. نفس عمیقی کشید و با تکان دادن سری، بیرون رفت. فاطره رفتنش را با همان اخم کمرنگی که بر پیشانی داشت و نگاهی غمگین، دنبال کرد؛ سپس نیم‌نگاهی به من انداخت و سپس بلند شد و به دنبال شادی رفت. -رو به آناهید کردم و گفتم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات باارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_10 -ایول بابا! چه رفیق خوبی! نگاهی به فاطره ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نباید ناراحتشون می‌کردی! آناهید با چشم‌هایی گرد شده جواب داد: -من؟! آخه چه ناراحت کردنی؟! یه اختلاف نظر و سؤال و جواب بود دیگه، اون باید وقتی حرفی برای گفتن نداره به جای ناراحتی، قبول کنه که اشتباه می‌کرده! اما نظر من این نبود. شادی کم نیاورده بود. او حرف داشت؛ ولی انگار نمی‌دانست چطور بگوید، یعنی حسم اینطور می‌گفت. آناهید دوباره دهان باز کرد: -تازه خودشم مانتوییه. یکی نیست بگه اگه چادر خوبه چرا خودت سر نمی‌کنی؟ شادی مانتویی بود اما فاطره چادر سرش می‌کرد. آناهید حق داشت؛ این‌ برای من‌هم سوال بود؛ البته نه فقط درباره شادی، من آدم‌هایی دیدم که مانتویی یا حتی بدحجاب بودند اما غبطه باحجاب‌ها را می‌خوردند و یا خیلی از آن‌ها خوششان می‌آمد و من برایم همیشه سوال بود که خب چرا خودشان را تغییر نمی‌دهند؟! بی‌خیال تمام این‌حرف‌ها شدم و لباس راحتی‌ام را برداشتم تا با مانتوی در تنم عوض کنم. مانتو را تا می‌زدم و همینطور غرق در افکارم بودم‌. خدایا چه کنم؟ خودم کم سؤال داشتم درباره این‌چیزها، حرف‌های آناهیدهم به آن‌ها دامن میزد؛ حتی شادی‌هم که حرف‌هایش به نظر درست می‌آمد، درآخر جوابی نداد تا کمی آرام بگیرم. مانتو را در ساکم گذاشتم. تکیه دادم به میله تختم و به زمین خیره شدم. -به چی فکر می‌کنی؟! نگران نباش! الان که بیان یه‌جوری جو رو عوض می‌کنیم تا حالمون بیاد سرجاش. نفسم را بیرون داده و نگاهش کردم. در این سال‌های اخیر همیشه برایم سؤال بود که چرا باید حجاب داشته باشم؟ اما نه رویم می‌شد از کسی بپرسم نه درباره‌ش آنقدر فکر کردم که بتوانم خودم جوابم را بیابم، یعنی با وجود درس‌هایم وقت فکر کردن به این‌موارد را نداشتم؛ اما حالا که ذهنم رها و کمی کارهایم سبک‌تر شده‌بود، با وجود این‌حرف‌ها کم آورده و چراها در ذهنم پررنگ‌تر می‌شد. با وجود تمام این درگیری‌های فکری لب باز کرده و گفتم: -ممنونم ازت آناهید! اما من با چادر راحت‌ترم، ترجیح میدم با چادر بپوشمش. آناهید شانه‌ای بالا داده و با لبخندی در جواب حرفم گفت: -من به‌خاطر خودت گفتم تسنیم؛ با خودم گفتم آخه چرا وقتی می‌تونه اینطوری که آسون تره حجابشو حفظ کنه، نکنه؟! سرم را پایین انداختم؛ واقعا چرا؟! *** به ساعت نگاه کردم. باید کم‌کم آماده می‌شدم تا به دانشگاه برسم. شادی و فاطره از ساعت هفت صبح رفته‌بودند و تا ظهر نمی‌آمدند؛ اما آناهید باید دیگر می‌رسید چراکه یک‌کلاس بیش‌تر نداشت. مانتویم را از روی چوب‌لباسی چنگ زده تا تنم کنم که نگاهم روی لکه قهوه‌ای رویش گیر کرد. -واااییی چرا یادم رفته‌بود تو رو پاک کنم؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_11 -نباید ناراحتشون می‌کردی! آناهید با چشم‌های
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دیروز می‌خواستم شیرکاکائو بخورم که به خاطر لب‌ریز بودن لیوان، کمی از آن روی مانتویم ریخت. مستأصل به مانتوی دیگرم نگاه کردم که کنار لباس نشسته‌ها بود؛ کاش لااقل همت می‌کردم و آن را می‌شستم! نفسم را پرصدا بیرون داده و به طرف چمدانم رفتم تا ببینم آیا لباس مناسب دیگری می‌توانم پیدا کنم؟ درش را باز کردم و با کمی جابه‌جایی نگاهم به لباس طوسی رنگی افتاد. آن را برداشتم و نگاهش کردم؛ همان مانتویی بود که آناهید برایم خریده‌بود. دوباره دلم با یاد آن‌روز و آن‌حرف‌ها زیرورو شد؛ هرچند که ذهنم تا الان‌هم خالی از آن‌سؤال‌ها نشده‌بود اما با دیدن این مانتو دوباره مسائل درگیر کننده ذهن و دلم پررنگ‌تر شدند. نگاهی کلی به داخل چمدانم انداختم. چاره‌ای نبود، جز این‌، لباس دیگری نداشتم که مناسب دانشگاه باشد. لباسم را عوض کرده و جلوی آینه ایستادم. تسنیمی که در آینه می‌دیدم بازهم تصویری از یک‌انسان درمانده بود؛ مگر مسئله‌ای سخت‌تر از شک در اعتقاداتت وجود داشت؟ -به‌به! دختر خوشگل! چه‌عجب شما این‌مانتو رو پوشیدی! نگاهی به آناهید که نزدیک در ایستاده بود، انداخته و لبخندی زدم: -سلام! -سلام خانوم! به سمت تختش رفت و کیفش را روی آن گذاشت. ادامه داد: -از اون آینه چی می‌خواستی که اونطور بهش خیره بودی؟ -یک‌طرف لبم را بالا داده و در جوابش یک ″هیچی″ زمزمه کردم. با شک و تردید به سمت چادرم رفتم و خواستم آن را بردارم که دستم با صدای آناهید در هوا متوقف شد. -چرا یه‌بار پیشنهاد منو امتحان نمی‌کنی؟ تهش اگه بد بود به همین روش خودت برمی‌گردی. به طرفم آمد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. با لبخند آرام‌بخشی که بر لب داشت، ادامه داد: -نگران نباش! خدا اونقدر مهربون هست که با یه‌بار راهی جهنمت نکنه! با غم و تردید و استیصال نگاهی به او کردم و نگاهی به چادرم؛ شاید حق با او بود... کاش دلیل کافی در ذهنم برای برداشتن چادر آویزان بر چوب‌لباسی بود! از آن‌طرف‌هم آناهید با جمله آخرش انگار تیر آخر را هم زد! دستم را مشت کرده و ناخن شستم را بر انگشت اشاره می‌کشیدم. -می‌خوای منم باهات میام تا تو این تجربه همراهیت کنم؛ شاید اینطوری کمتر سختت باشه! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
4.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️دوربین مخفی متفاوت در یک مدرسه دخترانه 📌وقتی والدین به مدرسه فراخوان شدند و ابتدا احساس شرمندگی می‌کردند، اما بعداً مشخص شد که دخترشان... 🖋
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جنگ آن شب به نفع دختر شد! 📝شعرجدیدتخیلی وآفرین آفرین گفتن رهبر ♦️روز دختر مبارک … برای تمام دخترانی که پدرشان در راه دفاع از میهن و اسلام آسمانی شده … 🌺دهه کرامت میلاد حضرت امام رضا ع و میلاد حضرت معصومه س وروز دختر مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا