eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات باارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_10 -ایول بابا! چه رفیق خوبی! نگاهی به فاطره ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نباید ناراحتشون می‌کردی! آناهید با چشم‌هایی گرد شده جواب داد: -من؟! آخه چه ناراحت کردنی؟! یه اختلاف نظر و سؤال و جواب بود دیگه، اون باید وقتی حرفی برای گفتن نداره به جای ناراحتی، قبول کنه که اشتباه می‌کرده! اما نظر من این نبود. شادی کم نیاورده بود. او حرف داشت؛ ولی انگار نمی‌دانست چطور بگوید، یعنی حسم اینطور می‌گفت. آناهید دوباره دهان باز کرد: -تازه خودشم مانتوییه. یکی نیست بگه اگه چادر خوبه چرا خودت سر نمی‌کنی؟ شادی مانتویی بود اما فاطره چادر سرش می‌کرد. آناهید حق داشت؛ این‌ برای من‌هم سوال بود؛ البته نه فقط درباره شادی، من آدم‌هایی دیدم که مانتویی یا حتی بدحجاب بودند اما غبطه باحجاب‌ها را می‌خوردند و یا خیلی از آن‌ها خوششان می‌آمد و من برایم همیشه سوال بود که خب چرا خودشان را تغییر نمی‌دهند؟! بی‌خیال تمام این‌حرف‌ها شدم و لباس راحتی‌ام را برداشتم تا با مانتوی در تنم عوض کنم. مانتو را تا می‌زدم و همینطور غرق در افکارم بودم‌. خدایا چه کنم؟ خودم کم سؤال داشتم درباره این‌چیزها، حرف‌های آناهیدهم به آن‌ها دامن میزد؛ حتی شادی‌هم که حرف‌هایش به نظر درست می‌آمد، درآخر جوابی نداد تا کمی آرام بگیرم. مانتو را در ساکم گذاشتم. تکیه دادم به میله تختم و به زمین خیره شدم. -به چی فکر می‌کنی؟! نگران نباش! الان که بیان یه‌جوری جو رو عوض می‌کنیم تا حالمون بیاد سرجاش. نفسم را بیرون داده و نگاهش کردم. در این سال‌های اخیر همیشه برایم سؤال بود که چرا باید حجاب داشته باشم؟ اما نه رویم می‌شد از کسی بپرسم نه درباره‌ش آنقدر فکر کردم که بتوانم خودم جوابم را بیابم، یعنی با وجود درس‌هایم وقت فکر کردن به این‌موارد را نداشتم؛ اما حالا که ذهنم رها و کمی کارهایم سبک‌تر شده‌بود، با وجود این‌حرف‌ها کم آورده و چراها در ذهنم پررنگ‌تر می‌شد. با وجود تمام این درگیری‌های فکری لب باز کرده و گفتم: -ممنونم ازت آناهید! اما من با چادر راحت‌ترم، ترجیح میدم با چادر بپوشمش. آناهید شانه‌ای بالا داده و با لبخندی در جواب حرفم گفت: -من به‌خاطر خودت گفتم تسنیم؛ با خودم گفتم آخه چرا وقتی می‌تونه اینطوری که آسون تره حجابشو حفظ کنه، نکنه؟! سرم را پایین انداختم؛ واقعا چرا؟! *** به ساعت نگاه کردم. باید کم‌کم آماده می‌شدم تا به دانشگاه برسم. شادی و فاطره از ساعت هفت صبح رفته‌بودند و تا ظهر نمی‌آمدند؛ اما آناهید باید دیگر می‌رسید چراکه یک‌کلاس بیش‌تر نداشت. مانتویم را از روی چوب‌لباسی چنگ زده تا تنم کنم که نگاهم روی لکه قهوه‌ای رویش گیر کرد. -واااییی چرا یادم رفته‌بود تو رو پاک کنم؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_11 -نباید ناراحتشون می‌کردی! آناهید با چشم‌های
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دیروز می‌خواستم شیرکاکائو بخورم که به خاطر لب‌ریز بودن لیوان، کمی از آن روی مانتویم ریخت. مستأصل به مانتوی دیگرم نگاه کردم که کنار لباس نشسته‌ها بود؛ کاش لااقل همت می‌کردم و آن را می‌شستم! نفسم را پرصدا بیرون داده و به طرف چمدانم رفتم تا ببینم آیا لباس مناسب دیگری می‌توانم پیدا کنم؟ درش را باز کردم و با کمی جابه‌جایی نگاهم به لباس طوسی رنگی افتاد. آن را برداشتم و نگاهش کردم؛ همان مانتویی بود که آناهید برایم خریده‌بود. دوباره دلم با یاد آن‌روز و آن‌حرف‌ها زیرورو شد؛ هرچند که ذهنم تا الان‌هم خالی از آن‌سؤال‌ها نشده‌بود اما با دیدن این مانتو دوباره مسائل درگیر کننده ذهن و دلم پررنگ‌تر شدند. نگاهی کلی به داخل چمدانم انداختم. چاره‌ای نبود، جز این‌، لباس دیگری نداشتم که مناسب دانشگاه باشد. لباسم را عوض کرده و جلوی آینه ایستادم. تسنیمی که در آینه می‌دیدم بازهم تصویری از یک‌انسان درمانده بود؛ مگر مسئله‌ای سخت‌تر از شک در اعتقاداتت وجود داشت؟ -به‌به! دختر خوشگل! چه‌عجب شما این‌مانتو رو پوشیدی! نگاهی به آناهید که نزدیک در ایستاده بود، انداخته و لبخندی زدم: -سلام! -سلام خانوم! به سمت تختش رفت و کیفش را روی آن گذاشت. ادامه داد: -از اون آینه چی می‌خواستی که اونطور بهش خیره بودی؟ -یک‌طرف لبم را بالا داده و در جوابش یک ″هیچی″ زمزمه کردم. با شک و تردید به سمت چادرم رفتم و خواستم آن را بردارم که دستم با صدای آناهید در هوا متوقف شد. -چرا یه‌بار پیشنهاد منو امتحان نمی‌کنی؟ تهش اگه بد بود به همین روش خودت برمی‌گردی. به طرفم آمد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. با لبخند آرام‌بخشی که بر لب داشت، ادامه داد: -نگران نباش! خدا اونقدر مهربون هست که با یه‌بار راهی جهنمت نکنه! با غم و تردید و استیصال نگاهی به او کردم و نگاهی به چادرم؛ شاید حق با او بود... کاش دلیل کافی در ذهنم برای برداشتن چادر آویزان بر چوب‌لباسی بود! از آن‌طرف‌هم آناهید با جمله آخرش انگار تیر آخر را هم زد! دستم را مشت کرده و ناخن شستم را بر انگشت اشاره می‌کشیدم. -می‌خوای منم باهات میام تا تو این تجربه همراهیت کنم؛ شاید اینطوری کمتر سختت باشه! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
4.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️دوربین مخفی متفاوت در یک مدرسه دخترانه 📌وقتی والدین به مدرسه فراخوان شدند و ابتدا احساس شرمندگی می‌کردند، اما بعداً مشخص شد که دخترشان... 🖋
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جنگ آن شب به نفع دختر شد! 📝شعرجدیدتخیلی وآفرین آفرین گفتن رهبر ♦️روز دختر مبارک … برای تمام دخترانی که پدرشان در راه دفاع از میهن و اسلام آسمانی شده … 🌺دهه کرامت میلاد حضرت امام رضا ع و میلاد حضرت معصومه س وروز دختر مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_12 دیروز می‌خواستم شیرکاکائو بخورم که به خاطر ل
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دندان‌هایم را روی هم فشار داده و سرم را به سمت پایین تکان دادم. من در آخر نتوانستم در برابر شک و تردیدم و همینطور حرف‌های آناهید طاقت بیاورم و کاری که او از من می‌خواست را انجام دادم. آن اوایل احساس خیلی بدی داشتم، احساس شرم و گناه؛ اما آناهید بازهم با دلایل مختلف، مثل اینکه حجابم با این‌مانتو و روسری بلند کامل است یا برای چه به خودم الکی سختی بدهم و همینطور این جمله که آدم باید عقایدش را بفهمد تا آن را پذیرفته و عمل کند و... دوباره مرا توجیه و احساسات بد را از من دور می‌کرد و باعث می‌شد که به قول خودش به این‌روش ادامه بدهم؛ خب طبیعتا من‌هم کم‌کم عادت کرده و با آن شرایط خو گرفتم... -تسنیم! وحشت‌زده از جا پریدم، لحظه‌ای طول کشید تا موقعیتم را درک کنم. به بردیا نگاه کردم و گفتم: -چرا داد میزنی؟ -سه‌ساعته دارم صدات می‌کنم، کجایی؟! -تو فکر بودم. کارم داشتی؟ -آره! نسکافه می‌خوری یا یه‌چیز دیگه برات بگیرم؟ -همون نسکافه خوبه، ممنون! همانطور که از ماشین بیرون می‌رفت زیرلب طوری که بشنوم عاشقی نثارم کرد! -سرم را پایین انداختم، چگونه مهمانی پیش رو را تحمل کنم؟! کمی بعد بردیا لیوان نسکافه را جلوی چشمم گرفت و گفت: -راستشو بگو! عاشق کی شدی؟ عاشق من؟! ابروهایم بالا پرید: -برای چی باید عاشق تو شده باشم؟! لیوان نسکافه را به دهانش نزدیک کرد: -چون آقام، خوشتیپم، جذابم...! -همین که خودشیفته‌ای کافیه برای اینکه عاشقت نباشم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_13 دندان‌هایم را روی هم فشار داده و سرم را به س
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن نسکافه‌اش شد؛ انگار در فکر فرو رفته‌بود. -ناراحت شدی؟ شوخی کردم! تک‌خنده‌ای کرد و جواب داد: -نه‌بابا! چرا ناراحت؟! فکرم مشغول اینه که چرا انقدر تو فکری؟ -دارم به گذشته‌ها فکر می‌کنم. -به شیرینیاش فکر کن! نفسی از سر غصه کشیدم و کمی از نسکافه‌ام را مزه‌مزه کردم. طعم تلخ و شیرینش، مرا برد به کافه دانشگاه... -بچه‌ها که نمیان، تو چی‌کار می‌کنی؟ پایه‌م میشی؟ پیشنهاد یادگیری آرایشگری، آن‌هم در یک آرایشگاه حرفه‌ای، چیزی نبود که بتوانم ساده از آن عبور کنم. مادرهم قبول کرد؛ هرچند با اصرار من و اکراه خودش و کلی توصیه! -آره پایه‌تم! من عاشق هنرم؛ حالا از هرنوعش! -وااایییی! پس همین فردا هماهنگ می‌کنم باهاش؛ چطوره؟ -عالیه! *** سشوار را روشن کردم، اوهم صدایش را بالا برد تا حرف‌هایش را بشنوم: -من نمی‌فهمم بیش‌از هزار سال پیش یه اتفاقی افتاده، جنگی شده و حالا اتفاقات بعدش، خب بگردی تو این‌سالای اخیر پیدا می‌کنی مشابه این اتفاقاتو؛ حالا گیر دادن به اینا ول نمی‌کنن! دیگه هرچقدرم غمشون بزرگ باشه بعد این همه سال، عزاداری کردن نداره، والا! فردا شهادت پیامبر و امام‌حسن بود و مادرم مثل هرسال مراسم داشت؛ مراسم‌هایی که روضه حضرت رقیه، جزء لاینفک آن‌ها بود. -خب حاجت می‌دن، اُلگواَن، تقدس دارن... -چه تقدسی؟! ول کن این حرفای قدیمی رو! آخه آدمای اون‌موقع چطوری می‌تونن الگوی ما باشن، جنگامون با شمشیر و نیزه‌ست یا تیپامون بهشون می‌خوره؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋