فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_102 -صبر کنید، یهسؤال! منتظر و مشتاق نگاهم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_103
باغصه و تأسف نگاهش میکردم، راست میگفت! با اینحال سؤالی که ذهنم را در حین صحبتش، درگیر کرد، پرسیدم:
-خب برای چی آفرینششون اینه؟ نمیشد یهجور دیگه باشه که انقدر نه ما سختی بکشیم نه اونا؟
شانهای بالا انداخت و جواب داد:
-چون اگه اینطوری نبودند نسل بشر منقرض میشد!
ببین ما زنا با محبت و احساس درگیر ازدواج و بچه میشیم اما مردا نمیشه این جنس احساسو داشته باشند چون دراینصورت دیگه نمیتونن توی جنگها و مشاغل و فعالیتهای مشکل اجتماع به خوبی شرکت کنن!
لبخندی زده و درستهای زمزمه کردم. ادامه داد:
-البته ممکنه همه دلیلش این نباشه، خدا انقدر حکمت تو کاراش نهفتهست که هیچوقت نمیتونیم همهشو بفهمیم. حالا من یه شاهکلید بدم دستت؟
با اشتیاق سرم را به تأیید تکان دادم.
-هرقت که تو ذهنت اومد که چرا اینجا، اینجوریه و یهجور دیگه نیست به خودت یادآوری کن که آفرینش یه سیستمیه که
خدا به بهترین وجه خلقش کرده یعنی نحو احسن! طبق این سیستم که فقط خدا از زیر و بمش خبر داره، خلقتی که جزو کوچکی از اینسیستمه و تو با عقل ناقصت...
ابرو بالا انداخت و گفت:
-بهت برنخوره ها دارم منطقی حرف میزنم واقعا عقلامون ناقصه و به همهجا قد نمیده... حداقل دربرابر خالقمون...
سری به نشانه فهمیدم، تکان دادم و او ادامه داد:
-تو با عقل ناقصت ازش ایراد میگیری، نسبت به اون سیستم، بهترین آفرینش رو داره و اگه جز این بود از بهترینِ خودش،
درمیومد! خلاصه و واضحتر بگم؛ مخلوقات نسبت به سیستم آفرینش خلق شدند نه صرفا نسبت به خودشون، و آفرینشیم
که دارند بر اساس این سیستم، بهترینه!
-عالی بود!
-خداروشکر! خب برگردیم سر بحث اصلیمون... با یهحساب سرانگشتی میشه فهمید که رعایت حجاب واقعا آسونتر از گرفتنِ نگاهه. درسته که ما زنا نگاهمون مثل مردا نیست اما تا یهحدی که میتونیم درک کنیم، درسته؟ وگرنه که قرآن به ماهم نمیگفت نگاهتو بنداز پایین. و جدا از اینها حجاب به زن، تو اجتماع شخصیت میده و با زبون بیزبونی به همه میفهمونه که به جسم زیبای منِ زن، توجه نکنید؛ به شخصیت و توانایی و روحم توجه کنید!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_103 باغصه و تأسف نگاهش میکردم، راست میگفت! با
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_104
همانطور که دراز میکشید ادامه داد:
-تاحالا به رنگ مشکی چادر فکر کردی؟ رنگ مشکی چند مفهوم داره؛ سنگینه، و وقار و ابهت میده، شاید بههمین دلیله که رنگ پردهی کعبه مشکیه!
رنگ مشکی سرده و گاهی نشانه نیستی، درسته؟ مثال یهنفر میمیره همه مشکی میپوشند، خب یعنی رسما چادر مشکیت میگه جسم اینو ولش کن، نگاهت بهش نباشه که بخوای سوءاستفاده کنی، شخصیت و خود طرف رو ببین، تواناییاشو، استعداداشو و...
لبخند کمرنگی زد و در ادامه گفت:
-میبینی که یهحجاب ساده چقدر میتونه تو پیشرفت و نزول انسانیت، برای هردو جنس و حتی جامعه تأثیر داشته باشه؟
سری به تأیید تکان دادم و یاد جمله شادی افتادم که در بحث با آناهید بیان کردهبود...
اولینبار کِی از حجابم کم کردم؟ مانتویی که آناهید به من دادهبود!
-میگفت نگران نباش خدا انقدر مهربون هست که با یهبار نندازتت جهنم!
نگاهم را به چشمان ریحانه دادم و در توضیح حرفم گفتم:
-اولینبار که چادرمو برداشتم...
ریحانه با حفظ لبخندش سرش را تکانی داد:
-آره خدا خیلی مهربونه؛ اما اینم گفته که "فمن یعمل مثقال ذره شرا یره" همونطوری که قبلش فرمود "خیرا یره"! خدا، هم رحمت داره هم غضب، درسته که رحمتش بر غضبش غلبه داره اما نباید غضب روهم نادیده گرفت. ما بابت تکتک رفتارامون مسئولیم و باید جواب پس بدیم؛ هرچند که خدا خیلی مهربون و توبهپذیره، و اصلا ناامیدی از رحمتش بزرگترین گناهه؛ ولی خب اینم درنظر بگیریم که چقدر یهتصمیم یا رفتار اشتباه و حتی درست، میتونه تو آینده و سرنوشت انسان تأثیر بذاره...
درسته! خیلی میتواند تأثیر بگذارد و من اینتأثیر را با تمام وجودم حس کردهام!
با تکان دادن سرم به نشانه قبول کردن حرفهایش، روی کمر خوابید و یکدست را زیر سرش گذاشت و دست دیگر را روی
چشمهایش:
-بقیه جزئیات روهم خودت برو بگرد پیدا کن! همه تخمهها رو که خودت خوردی؛ لااقل بزار یه نیمساعت بخوابم از دیشب
تا حالا بیدار بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
♦️عراقچی: پذیرش درخواست توقف جنگ از سوی ایران فرصتی تازه برای دیپلماسی فراهم کرده و غرب آسیا اکنون در آستانه انتخابی تاریخی است؛ یا ادامه خشونت، یا حرکت بهسوی صلحی پایدار
🔺️یک حرف با وزیر کارآمد و با درایتِ دولت:
خشونت را از کدام طرف خواندید؟
صلح پایدار چگونه قرار است برقرار شود؟
🔻جناب، یادتان بماند ما خشونت طلب نبودیم، مقاومت کردیم؛ دفاع کردیم برای جلوگیری از پرپر شدن کودکان و مردم کاملا عادیِ کشورمان. حواستان باشد روزی نرسد که روایت کنند ما جهتِ خشونتِ ماجرا بودیم.
راستی صلح را کدام طرفِ ماجرا میخواهید محقق کنید؟ اگر صلح، آن طرفِ میز باشد، تاریخ به یاد دارد و ما به چشم دیدهایم پایداریاش هجوی بیش نیست؛ بیپا بودنش مرام آن طرفیهاست؛ و گرنه که ما غرب آسیاییها زندگی آراممان را داشتیم؛ لطفا فراموش نشود که جنگهای در پسِ دیپلماسی فرصتسوز است.
اعتماد شما را نمیدانم اما به ما آموختند اعتماد مانند کاغذ تا نخورده و صاف است؛ چروک شود یا خشدار شود، دیگر مثل روز اول نمیشود.
مارگزیدهی مذاکراتیم و چروکیدهای از اعتماد در دست داریم؛ خواهشمندیم انتخابهایتان را حسابشده در تاریخ ثبت کنید تا دل داغدارِ خانوادهی صدها شهید این جنگِ متوقف شده، نلرزد.
#دیپلماسی_عزت
#اعتماد
#روایت_صادق
#زینتا
https://eitaa.com/forsatezendegi
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_104 همانطور که دراز میکشید ادامه داد: -تاحال
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_105
نگاهی به پوستهای تخمه انداختم و لب گزیدم، راست میگفت بندهخدا! خندهام گرفت اما دهان بستم تا کمی استراحت
کند، خیلی خسته بود.
وارد مرورگر گوشیام شدم و شروع کردم به گشتن. باید سرفرصت میرفتم و کتب پیشنهادی ارمیا و ریحانه و بردیا را میخریدم یا از خودشان قرض میگرفتم. مخصوصا کتابهای بنیادی را که به قول ارمیا، مشکل من از ریشه بود و باید میرفتم سراغ ریشهایترینها یعنی مطالب معرفت، هستی، خدا شناسی و فلسفه بعضی علوم مرتبط.
نمیدانم چقدر در مطالب مربوط به حجاب و جمعآوری نام کتب و سخنرانیها غرق بودم که با صدای ریحانه به خودم آمده و او را حاضر و آماده روبهرویم یافتم!
-تا من میرم ماشینو روشن کنم آماده شو بریم!
سپس با چشمکی، ادامه داد:
-مهمونی دیگه بسه!
در جواب، لبخندی زدم و بلند شدم.
شیشهها دودی بود؛ با اینحال ماسکی به صورتش زدهبود تا شناخته نشود. اگر آشنایی او را میدید و میفهمید زندهست
کارش خراب میشد؛ فکر کنم درواقع بندهخدا بهخاطر من الان مرخصی نبود.
به روبهرو خیره شدم و سعی کردم در تمام مدت یافتههای ذهنم را بالاوپایین کنم.
-خب رسیدیم؛ بفرمایید!
-دستتدردنکنه ریحانهجون، خیلی برام بهزحمت افتادی!
-برو دختر دوباره شروع نکن! خدا نگهدارت!
لبانم را روی هم فشار داده و قبلاز اینکه پیاده شوم، سؤالی که ذهنم را هرچندوقت یکبار درگیر خود میکرد از او پرسیدم:
-ریحانه جون! میگم کِی بالأخره همه میفهمند که شما... ببخشید ولی زندهاید؟
لبخندی زد و در جوابم گفت:
-انشاءالله بعداز بسته شدن اینپرونده.
سری به تأیید تکان داده و با گفتن درسته، در ماشین را باز کردم. سرم را به سمتش گرفته و با خداحافظی گرمی پیاده شدم. با شنیدن جوابش در ماشین را بستم و به سمت خوابگاه راه افتادم تا آماده شوم. قرار بود با آناهید دوتایی بریم کافه، محض تفریح! بیچاره شادی و فاطره که از روابط اخیرمان، فکر میکردند خیلی صمیمی شدیم و حرص میخوردند، بندگان خدا نمیدانستند که همه اینها برنامهریزی شده و توصیه ارمیاست! باید با آناهید گرم میگرفتم تا، هم به جلساتشون راحتتر و بی تحریکِ حساسیت وارد شوم و هم نگذارم آناهید مشغول اغفال کسی دیگر شود!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_105 نگاهی به پوستهای تخمه انداختم و لب گزیدم،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_106
هرچه بیشتر پیش میرفتم، بهدلیل مطالعات زیادم به اطلاعاتم افزوده میشد؛ ازآنطرفهم بیشتر وارد جمع آن ضالین
میشدم و هرلحظه به رذالتشان بیشتر پی میبردم!
ناگفته نماند که درآنبین افراد زیادیهم اغفال شدهبودند که با دیدن آنها فقط خدا را شکر میکردم که نگذاشت دراین باتلاق غرق شوم! من گناه کردم و او مرا مورد رحمت خود قرار داد. مرا ببخش خدای غفورم، شرمندهام بابت جهل و اجحاف و اعمال زشتم!
-رسیدیم!
با صدای بردیا سر از شیشه برداشتم و خاطراتم را به گنجه گوشه ذهنم فرستادم.
نگاهی به آسمان انداختم، نزدیک غروب
بود و ماشینمان درست جلوی یککلبه جنگلی کوچک ایستادهبود.
-بیا یه آب به صورتت بزن تا زودتر به حالت عادی برگرده، بریم تو!
با اخم کمرنگی به شیشه آبمعدنیِ در دستش نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم، خیسخیس بود! آفتابگیر ماشین را باز و در آینه اش نگاه کردم؛ وای! من کی انقدر گریه کردم که اینطور سرخ شدم؟!
-هوووففف! معلوم نیست کجا سیر میکردی؟! انگار چندنفر افتادن به جونت و تا میخوردی، زدنت!
بطری را از دستش گرفتم و به صورتم آب زدم. لب بازکردم:
-الان خوب میشم!
و کمی ازآن آب نوشیدم.
-انقدر به خاطرات بد و اشتباهت فکر نکن! همینکه ازشون تجربه کسب کنی کافیه.
-دارم تجربه میکنم!
سرش را به دوطرف تکان داد و همزمان با پیاده شدن خودش، دستور به پیاده شدن منهم داد. در ماشین را بستم و دوباره به کلبه نگاه کردم. چراغهایش روشن بود.
-امیدوارم دیر نکرده باشیم.
-نه! قرار بود حداکثر تا هشتونیم خودمونو برسونیم که رسوندیم!
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. راست میگفت، ساعت تازه هشت بود. بهسمت کلبه راه افتادیم. پا روی اولین پله که گذاشتیم در باز شد و مردی چهارشانه با قدی متوسط بیرون آمد.
بردیا با دیدن مرد، پلهها را سریع بالا رفت و با او دست داد. مردهم لبخند برلب از او استقبال کرد و سپس سمت من برگشت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋