🔘 رفتارهاى امنيتى فيزيكي و اجتماعى هوشمند
▪️رعايت حداقلگرايى اطلاعاتی
فقط اطلاعات ضرورى و مرتبط را در مكالمهها منتقل کنيد.
از اشتراکگذارى جزئيات غيرلازم، با هركسى اعم از همكار يا خانواده، در هر نوع گفتوگويى پرهيز كنيد.
▪️تأیيد هويت گيرنده پيش از ارسال اطلاعات
هويت مخاطب خود را با روش دو مرحلهاى، كد توافقى يا تماس جداگانه تأييد كنيد تا از فريب مهندسى اجتماعى پيشگيرى شود.
▪️اجتناب از مكالمه درباره اطلاعات حساس در اماكن عمومى و ناامن
ازبيان جزئيات عملياتى، زمان، مكان و نفرات در محيطهاى عمومى خوددارى کنید.
▪️مراقبت از دستگاههاى ارتباطى در اماكن عمومى
موبايل و وسايل ديجيتال خود را بدون نظارت روى ميز، صندلى يا مكانهاى عمومى رها نكنيد.
▪️استفاده از درپوش فيزيكى براى دوربينها
دوربين لپ تاپ و موبايل را با درپوش فيزيكى مسدود كنيد تا از ضبط يا تصويربردارى ناخواسته جلوگيرى شود.
▪️راهاندازى مجدد روزانه دستگاهها
هرشب موبايل خود را خاموش و روشن كنيد تا حافظه موقت پاکسازى شود و عملكرد پايدارتر و ايمنترى داشته باشد.
▪️تفكيک كانالهاى ارتباطى شخصی و عملياتى
ارتباطات شخصى و كارى را از يكديگر جدا نگه داريد و براى امور حساس، از كانالهاى اختصاصى استفاده كنيد.
▪️فرض دائمى بر امکان رصد و شنود
همواره فرض كنيد كه ارتباطات شما شنود يا رصد میشود.
تمام اقدامات حفاظتى را همواره رعايت كنيد.
▪️استفاده از حركت پوششى ومسير انحرافى
براى خنثیسازى رديابى، ازمسيرهاى انحرافى، توقفهاى كوتاه و تغيير مسیر استفاده كنيد.
📮انجمن سواد رسانه طلاب؛
📲 ایتا | آپارات | اینستاگرام
🔘خطرات فضای مجازی برای کودکان و نوجوانان
▪️فضای مجازی بدون نظارت و محدودیت میتواند کودکان و نوجوانان را در معرض آسیبهای جدی اجتماعی، جسمانی و روانی قرار دهد:
▫️بهرهکشی و سوءاستفاده: استفاده نادرست از اطلاعات و حضور کودکان در محیطهای نامناسب.
▫️آسیبهای جسمانی: مشکلاتی نظیر کمتحرکی، آسیب به بینایی و تشدید بیماریهای زمینهای.
▫️اعتیاد اینترنتی: وابستگی شدید، انزواطلبی و گوشهگیری.
▫️کاهش روابط اجتماعی: تاثیر منفی بر مهارتهای ارتباطی و افت تحصیلی.
▫️مشکلات روانی: ایجاد اضطراب، افسردگی و بروز بلوغ زودرس.
▪️نظارت اصولی و آموزش صحیح میتواند از این خطرات جلوگیری کرده و فضای مجازی را به محیطی امن تبدیل کند.
📮انجمن سواد رسانه طلاب؛
📲 ایتا | آپارات | اینستاگرام
🔥 سه شنبه را از دست ندهید! 🔥
انجمن علمی روانشناسی دانشگاه طلوع مهر با افتخار برگزار میکند:
نشست تخصصی با موضوع «تبعیض جنسیتی»
با حضور ارجمند دکتر نازنین حقیقت بیان 🧠
در این نشست، به صورت ویژه به بررسی ابعاد روانشناختی تبعیض جنسیتی و راههای مقابله با آن خواهیم پرداخت.
🗓️ زمان: سه شنبه، 7 مرداد 1404
⏰ ساعت 16 الی 18
📌لینک نشست پنج دقیقه قبل از شروع، فعال خواهد شد.
https://meet.tolouemehr.ac.ir/
فرصتی عالی برای یادگیری، تبادل نظر و ارتقای آگاهی جمعی. حضور شما، ارزشمندترین دستاورد ماست! 🤝
#نشست_علمی
#تبعیض_جنسیتی
انجمن علمی روانشناسی | دانشگاه طلوع مهر قم
https://eitaa.com/Psychology_tolouemehr
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_144 -دوستی به خوبی تو و حتی اطرافیانت! زیبا، شی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_145
هردو لبخند مصنوعی به رویم زدند و مبینا با صدایی آرام و البته کمیهم لرزان جواب داد:
-نه عزیزم! خب از مکانهای دیدنی و کمیاب شهرتون رو بلدی کجان به ماهم بگی؟
حق داشتند بترسند! تیپشان طوری بود که آدم میفهمید که از مردم معمولی نیستند و منی که میدانستم چهخبر است و هیچ گناهیهم نداشتم، کمی اضطراب گرفتم.
قبلاز اینکه فرصت کنم جواب مبینا را بدهم به میزمان رسیدند. مرد همراهشان لب باز کرد:
-خانمها، آناهید سپهری، مبینا دانا و تسنیم شکوری؟
مردمک چشمم را بین آناهید و مبینا گرداندم. به آنها خیره و نفسشان تند شدهبود. آناهید از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و کمی لبش کش آمد:
-ب... بله، ب... بفرمایید؟!
-شما باید همراه ما بیاید!
مبینا که انگار تازه به خودش آمدهبود اخمی کرد و گفت:
-چرا اونوقت؟
دومردی که داخل کافه نشستهبودندهم به جمع ما ملحق شده و درست پشت صندلی آناهید و مبینا ایستادند.
-با ما تشریف بیارید متوجه میشید!
و همزمان با حرکت سرش به مأموران زن اشاره کرد تا ما را دستگیر کنند. به آناهید و مبینا نگاه کردم و گفتم:
-آخه چرا؟!
جوابی به سؤال من نداند و فقط سعی میکردند خودشان را از دست آنمأمورها رها کنند. منهم همانند آنها همین تلاش را داشتم.
نگاه افراد حاضر در کافه را حس میکردم. خداراشکر تعدادشان خیلی کم بود؛ عیبی ندارد کمکم ایندادوبیدادها تمام میشود؛ اما خدا کند آشنایی مرا نبیند، از اول ایندغدغه را داشتم و حالا پررنگتر شدهبود.
داشتند مارا به سمت خروجی کافه میبردند که صدای یکیاز مأمورین آقا را میشنیدم که داشت از سروصدای پیشآمده عذرخواهی میکرد.
بالأخره ما را بیرون بردند و منهم تا آخرین درجه سرم را پایین بردم تا کسی مرا نبیند.
سوار ماشین که شدم، کمی اطراف را نگاه کردم. آناهید و مبینا همراه با مأمورینشان سوار ماشینی دیگر شدهبودند. نفس عمیقی کشیدم و آسوده به پشتی صندلی تکیه دادم.
دستهای بستهام اذیتم میکرد، از خانمی که کنارم نشستتهبود درخواست کردم که
برایم باز کند. لبخندی زد و سری به تأیید تکان داد. کمی پشت کردم و او همزمان با بازکردن دستهایم گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_145 هردو لبخند مصنوعی به رویم زدند و مبینا با ص
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_146
-یادت باشه قبلاز اینکه پیاده بشیم برات دوباره ببندم! تو هواپیما با آناهید و مبینا همسفریم.
-چشم! ممنونم!
و دستی به دور مچهایم کشیدم. باید تا زمان رسیدن به تهران اینوضعیت را تحمل میکردم تا آناهید و مبینا فکر کنند من از همهجا بیخبرم تا به گفته ریحانه پساز آزاد شدنشان جانم بهخطر نیوفتد.
خوشبختانه از یکجایی بهبعد باید چشمانشان بسته شده و از افراد دیگر بیخبر میماندند؛ اینطور منهم دیگر لازم نبود تا آخر با آنها باشم و به محض رسیدنمان به تهران مرا به خانه دایی میرساندند.
با سوار شدن مردی که روی صندلی جلو نشست، راه افتادیم.
-خداقوت! کارتون خیلی خوب بود!
لبخند کمرنگی زده و زیرلب ممنونی در جواب آنمرد گفتم.
صورتم را بهسمت پنجره کنار دستم برگرداندم و از پشت شیشههای دودیرنگ ماشین، به خیابان و مردمی که در آن تردد
داشتند نگاه میکردم.
چه میشد که انسانها به اینجا کشیده میشدند؟ آناهید و مبیناهم قربانیان دستانی رذل و طمعکار بودند که زندگی افراد دیگر را فدای زندگی و خوشایند خودشان میکردند. من که دیگر دلم نمیخواست از آناهید و مبینا و امثالشان چیزی بشنوم؛ اما کاش قصه زندگیشان به اینتلخی تمام نشود!
نگاهی به ساعتم کردم و از مأمورین همراهم پرسیدم:
-از بردیا خبری دارید؟
-تقریبا دودقیقه قبلاز دستگیری آناهید و مبینا، شاهین دستگیر شد.
اینجواب را همان مرد نشسته بر صندلی جلو به من داد. نفسی از آسودگی کشیده و لبخندی روی لبانم نقش بست. زیرلب شکر خدا را زمزمه کردم.
دوباره به محیط بیرون از پنجره کنارم نگاه کردم که ناگهان یاد عملیات اصلی افتادم. سریع صورتم را به سمت آنمرد برگرداندم و با نگرانی پرسیدم:
-راستی عملیات اصلی چیشد؟
از گوشه چشم نگاه کوتاهی به من کرد و در جوابم گفت:
-قرار نبوده که همهچیز رو به شما گزارش بدم!
خیلی مؤدبانه گفت که به من ربطی ندارد!
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانم را بستم. نمیدانم کجای عملیات بودند؛ اما شروع کردم به صلوات فرستادن تا در کارشان موفق شده و همهچیز بخیر بگذرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_146 -یادت باشه قبلاز اینکه پیاده بشیم برات دوب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_147
حصار امن 7
-امیر وضعیت!
-هوایی پاک، کوچههای خلوت، مردمانی سرخوش!
علی لبخند نامحسوسی زد:
-خوبه تو همون بهشت بمون!
-حسین؟
-هوا صافه!
دست در جیبش کرد و همانطور که تصویر هوایی موقعیت و دوربینهای کار گذاشته در اطراف آن را رصد میکرد، وحید
را مخاطب قرار داد:
-وحید اعلام وضعیت!
وحید اطرافش را بیشتر نگاه کرد، دیگر مطمئن شدهبود! نامحسوس لبزد:
-آقا سوژههای شماره شیش، ده و یازده هنوز نیومدند.
علی لب روی هم فشرد:
-هادی صدامو داری؟
-بله آقا!
-سوژههای شیش و ده و یازده؟
-شیش داره میرسه، یازده تازه سوار ماشین شد، ده دست محمده.
دست بهسمت هدفون در گوشش برد:
-محمد کجایی؟
-آقا در موقعیت چهارم، سوژه ده هنوز بیرون نیومده!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_147 حصار امن 7 -امیر وضعیت! -هوایی پاک، کوچ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_148
-تا یهساعت صبر میکنیم اگه نیومد همونجا فاتحهشو با فرد همراهت میخونی!
-چشم!
دستی به شانه جواد زد:
-من دیگه برم پیش بچهها، یکسره با من در ارتباط باش، کوچیکترین خبریم که شد سریع بهم اطلاع بده!
-چشم علیآقا، خیالتون راحت!
علی به طرف خانه موردنظر راه افتاد. طبق نقشه، موقعیتش کنار امیر یعنی نزدیک در اصلی بود. حسین و بچههایشهم کنار در پشتی و مسلط به کار بودند.
نشست کنار امیر و دوربین را از دستش گرفت. خیره به رفتوآمدها پرسید:
-از ساعت هشت و چهاردقیقه چقدر گذشته؟
-56دقیقه.
-نه و پنجدقیقه شروع عملیات رو اعلام کن!
و زیرلب زمزمه کرد:
-یکدقیقه بهنفع محمد!
فردی از ماشین شاستیبلند مشکی پیاده شد. بیشتر دقت کرد. سوژه یازده بود!
-آقا سوژه یازده وارد شد.
-دیدم! هادی با بچههات برو کنار سجاد تو موقعیت درِاصلی!
-چشم!
و وحید را مخاطب خودش کرد:
-سوژه یازده اومد تو!
کمی بعد صدای وحید را شنید:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇
https://6w9.ir/Harf_10582246
@zsk_313