eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_98 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آدم‌هایی دیدم که دست و پا می‌زدند ت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در ذهنم. این کل کل با آمدن مدیر مجتمع و همراهانش تمام شد. بعد از خوش‌ و بش، ما را به طرف انتهای لابی که در شیشه‌ای یکسره داشت راهنمایی کرد. رامین نزدیک شد. _نمی‌خوای آماده باشی؟ محض اطلاعت میگم عکس العمل ملت لحظه ورود امیرو از دست نده. حرفش درست بود. به همین خاطر تشکر کردم‌ و سریع همزمان با تنظیم دوربین جلو‌تر از بقیه از سالن خارج شدم. با دیدن جمعیت روبرو دهانم باز مانده بود. یک سکوی جایگاه کنار دیوارِ بنر زده‌ی ساختمان و مسیر خیلی طولانی و پیچ در پیچی که با داربست درست شده بود تا آن همه مردم پر هیجان را نظم بدهد. باورم نمی‌شد حجم جمعیت آنقدر بالا باشد. سعی کردم به خودم بیایم و چند لحظه از مردم فیلم گرفتم و بعد رو به در اشاره کردم تا خارج شوند. با آمدن امیرحسین صدای جیغ و کف و سوت آنقدر بالا گرفت که فکر کردم اگر زیر سقفی بودیم حتماً سقف روی سرمان خراب می‌شد. از امیرحسین و جوابی که به ابراز محبت مردم می‌داد، فیلم گرفتم. برخورد جالب و پر مهری داشت. به جایگاه که رسید میکروفن را گرفت و چند دقیقه‌ای صحبت کرد. دوربین را روی پایه تنظیم کردم و آن را در جای مناسبی قرار دادم تا کمتر مجبور به جابجایی و تنظیم شوم. افراد یکی یکی یا چند نفره باهم می‌آمدند. حرف می‌زدند و عکس می‌گرفتند. به رفتار هوادارنش نگاه می‌کردم. فکرم درگیر شده بود. اگر می‌خواستم به امیرحسین و زندگی با او فکر کنم باید به خیلی چیزها توجه می‌کردم. در برابر قربان صدقه رفتن‌های آن‌همه دختر و آویزان شدن‌هایشان می‌توانستم بی‌تفاوت باشم یا حداقل درک کنم؟ آمادگی داشتم جلوی چشمم کسانی که آرزوی با او بودن داشتند را ببینم و عادی برخورد کنم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_99 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید قبل از آنکه حرفی بزند با خودم همه‌ی آن‌ها را حلاجی می‌کردم. در صورتی می‌شد خم به ابرو نیاورد که واقعاً دوست داشتنی وسط بود اما من که تکلیفم با دلم روشن نبود؛ پس حدس زدم درگیری‌ام با خودم زیاد خواهد بود. تقربیا دو ساعتی گذشت. رامین با یک صندلی کنارم رسید. _بیا بشین نمی‌تونی تا شب سر پا باشی که. _می‌خوام به جایگاه مسلط باشم. تازه قطع و وصل هم می‌کنم که مجبور نشم یه هفته فیلم اضافه حذف کنم. _تنبلی‌ها. خب پایه رو تنظیم کن. میگم محافظا اون‌ور وایستن دیدت درست بشه. _میگم این همه آدم چند ساعته اومدن. نمی‌خواین یه چیزی بهشون بدین بخورن؟ تلف میشن تا برن که. _نمی‌دونم کسی به این چیزا فکر نمی‌کنه. تازه‌شم می‌دونی چند هزار نفرن؟ جور کردن یه کیک و آب میوه برای این همه آدم بدون هماهنگی قبلی نمیشه‌ که. _شما بخواین انجام بدین راهش پیدا میشه. _میشه این کارو کرد. هزینه‌ش مهم نیست. راهش چیه؟ _عموی من مثل پدرم فروشگاه داره باهاش صحبت می‌کنم تهیه‌ش واسه اون نباید سخت باشه. بگین چند تا می‌خواین. با هماهنگی مدیر مجتمع تعداد تقریبی افراد را گفت و من با عمو تماس گرفتم. از او خواستم تا این کار را انجام دهد و او هم قبول کرد. یک ساعت بعد عمو خبر داد که کامیون‌ها رسیدند و هماهنگی‌ها انجام شد. وقتی خواستند با کمک کارمندان مجتمع کیک و آب‌ میوه‌ها را به مردم بدهند، رامین از ما خواست تا برای استراحتی کوتاه به داخل ساختمان برویم. ما را به اتاقی که نزدیکِ در قرار داشت راهنمایی کردند. اتاقی بزرگ با یک دست مبل و سه میز اداری بود. امیرحسین خود را روی مبلی ولو کرد و بابت سختی کار از من عذرخواهی کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌙 رمضان آمده است و تمام درهای آسمان به روی زمين بازند و رحمت خداوند هر لحظه و هر ثانيه بر سر و رويمان فرو می‌ريزد. 🌺🌙 اينک دقيقه‌ها و ثانيه‌هايمان، همه لحظه‌های استجابتند. روزها و ساعت‌ها، همه موسم رستگاری و رهايی‌اند. 🌺🌙 خدا گوش به زنگ است. گوش به زنگ توبه‌ها، آرزوها، گوش به زنگ استغفارها... خدا دنبال بهانه است، کوچک‌ترين بهانه برای آنکه بهشتش را ارزانی کند و بنده‌اش را برای ابد در آغوش لطف خويش بگيرد ... ٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_100 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید قبل از آنکه حرفی بزند با خودم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش مام اینجا آدمیما. فقط از این خانوم عذرخواهی می‌کنی؟ _اِ مصطفی من از دست تو توی اتاقمم تامین جانی ندارم دیگه این کلاسا چیه میذاری. بعد نگاه خسته‌اش را به من برگرداند. _ایشون آقا مصطفی پسر عمه‌ی بنده هستن. راستی رامین گفت کیک و آبمیوه طرح و کمک شما بوده. واقعاً ممنونم. رو به مصطفی کردم و "خوشوقتم"ی گفتم. بعد از لبخند ژکوندی که رد و بدل شد، رو به امیرحسین کردم. _خواهش می‌کنم. کاری نکردم که. همزمان با ورود دو مرد که چای و شیرینی و میوه با خود آوردند، گوشی‌ام زنگ خورد. فرزانه بود. _سلام. کجایی فرزانه. رسیدی؟ _سلام. آره. اصفهانم. یه کم دیگه میرسم اونجا. _باشه نزدیک شدی خبر بده. تنهایی نمی‌تونی بیای تو. بعد از خداحافظی از فرزانه رو به رامین کردم. _خانوم بهرامیان قراره واسه کمک به من بیاد. وقتی اومد کمکش می‌کنین بیاد تو؟ _بله. شما فقط امر کنین. کیه جرات کنه انجام نده. ممنونی گفتم مشغول چای و شیرینی شدم. وقتی رامین اعلام کرد برویم چشم امیرحسین باز شد و فوری چیزهایی در دهانش گذاشت. خواستم از اتاق بیرون بروم گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. بدون توجه به رامین که به زنگ خورم کنایه زد، برگشتم تا در اتاق جواب بدهم. با دیدن شماره‌ی هیراد اخمم در هم شد. سلامی کردم. _هلیا تازه برگشتم اصفهان. بابا میگه توی جشن امضایی دارم با دوستام میام اونجا. میشه پارتی بازی کنی ما بدون صف مستقیم بیام تو؟ اسمش را با جیغ خفه‌ای صدا زدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_‌101 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش مام اینجا آدمیما. فقط از ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اسمش را با جیغ خفه‌ای صدا زدم. _هیراد. من از دست تو چی بگم. _هلیا آبروم میره. کلی پز دادم. _می‌خواستی پز ندی به من چه. رو که برگرداندم چشمم به امیرحسین افتاد که با لبخند نشسته بود و نگاهم می‌کرد. اشاره کرد که رد نکنم. _ببین هیراد فقط خودت تنها میشه بیای تو. قراره یکی از دوستام بیاد رسیدی هماهنگ می‌کنم با اون بیای. حله؟ _آره حله دستم درد نکنه. _هیراد نبینم کس دیگه‌ای با خودت آورده باشی تو. ببینم با کسی اومدی آبروتو بردم. می‌دونی که این کارو می‌کنم. تماس را که قطع کردم صدای خنده‌ی آن سه نفر بلند شد. امیرحسین به حرف آمد. _شما چه پدر کشتگی با پسرعموتون دارین اینقدر بهش می‌توپین؟ _هیچی. خیلی پرروئه. الانم اگه به خاطر زحمت عموم واسه کیک و آبمیوه‌ها نبود این کارم واسش نمی‌کردم. سری تکان داد و بعد همه با هم بیرون رفتیم و ادامه دادیم. کمی بعد فرزانه و هیراد رسیدند. رامین یکی از محافظین را دنبالشان فرستاد. با دیدن فرزانه که از اول عید ندیده بودمش ذوق کردم و او را در آغوش گرفتم. _خجالت نمی‌کشی یه هفته‌ست رفتی سراغ فامیلای محترم و ما رو تحویل نمی‌گیری؟ _دختره‌ی پررو مثل اینکه الان به خاطر تو کوبیدم و اومدم اینجاها. _دستت درست عزیزم. حالا بشین پشت این دوربین دارم هلاک میشم. راستی دوربینتو آوردی؟ _آره بابا. بگیر ببینم چی کار می‌کنی. _می خوام حالا که تو هستی یه کم از جمعیتم فیلم و عکس بگیرم. با صدای هیراد به طرف او برگشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ یا مهـدے جانم(عج) ←ما بر سر آن کوچه ڪه افتاد گذارت💔 ←یک شهر گواه اســت ڪه مردانہ نشستیم 🌹 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_102 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اسمش را با جیغ خفه‌ای صدا زدم. _هی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای هیراد به طرف او برگشتم. _ممنون هلیا. یه بار تو به من لطف کردی. اینو باید توی تاریخ ثبت کنم. _آره. حتماً ثبتش کن چون دیگه اتفاق نمی‌افته. حالام پاشو برو بیشتر از این اینجا پلاس نباش. زشته. _اَه باز تو شروع کردی؟ میرم حالا. بزار یه لایو دیگه بگیرم میرم خب. مشغول ثبت سوژه از جمعیت شدم. کمی که گذشت هیراد خداحافظی کرد و رفت. تقریباً غروب شده بود. کنار داربست دختر بچه‌ی کوچکی را بغل پدرش دیدم که با شیرین زبانی نام امیرحسین را صدا می‌زد و برایش بوسه می‌فرستاد. از کارش خوشم آمد. از او فیلم می‌گرفتم که دستی بند دوربین را کشید. نگاه که کردم، متوجه چند پسر شدم که با خنده به من نگاه می‌کردند. _خانوم خانوما. میشه از اون عکسا که گرفتی واسه مام بفرستی؟ شماره بدم؟ _دستتو بکش. _نکشم چی میشه؟ جوش نیار خوشگله پوست خوشگلت خراب میشه. نگاهی به سکو کردم‌. حواس کسی به من نبود. با بیشتر کشیده شدن بند دوربین تعادلم با هم خورد. به طرف آن‌ها پرت شدم که باعث شد جیغم بلند شود. چشمم به امیرحسین افتاد که چند قدمی جلو آمده بود. رامین او را برگرداند و یکی از محافظ‌ها را فرستاد. با آمدن محافظ رهایم کردند و من از حرص نفس نفس می‌زدم که به سکو رسیدم. امیرحسین خودش را به من رساند. عصبانیت در چهره‌اش فریاد می‌زد. با صدایی که سعی داشت بلند نشود، غرید. _کنار جمعیت چی کار می‌کردی؟ خوشت میاد مزاحمت بشن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_103 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای هیراد به طرف او برگشتم. _م
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 عصبی بودم و با حرفی که زد بغضی به گلویم چنگ انداخت. رو برگرداندم تا حقله‌ی اشکی که در چشمم موج می‌زد را نبیند. راهم را به طرف ساختمان کشیدم و دوان دوان خودم را به همان اتاقی که برای استراحت رفته بودیم، رساندم. پشت یکی از میزها نشستم و به اشکم اجازه جاری شدن دادم. کمی که سبک شدم، سر بلند کردم. رامین روی یکی از مبل‌ها نشسته بود. آنقدر در حال خودم بودم که نفهمیدم کی آمده است. از جا بلند شد. _اگه حالت بهتر شده پاشو یه آبی به صورتت بزن بریم بیرون. امیر بدجوری به هم ریخته. زودتر نری برنامه رو خرابش می‌کنه. _نباید اون حرفو می‌زد. من خوشم میاد کسی مزاحمم بشه؟ قبلاً هم گفتم من وقتی سوژه پیدا می‌کنم حواسم به چیز دیگه‌ای نیست. _حق با توئه. نباید اون حرفو می‌زد اما خب امیر روی یه چیزایی حساسه. ببین اگه تو مثل اون دخترا بودی که خودشونو به هر کس و ناکسی می‌زنن تا دستشون به امیر برسه و یه لبخندش نصیبشون بشه، اینقدر عصبی نمی‌شد. تو با بیشتر اونایی که اون بیرونن فرق داری. به برخورد با نامحرم حساسی. واسه همینه که غیرت یه مردو تحریک می‌کنی واسه حمایت از خودت. متفکر نگاهش کردم. حق با او بود. سری تکان دادم و به طرف در رفتم. _همه‌ی اینا که گفتین درست اما خر نشدم که برخورد بدش یادم بره. هر دفعه یه جور بهم بی احترامی می‌کنه. _یا خدا‌. خدا به داد دوست دیوونه‌م برسه که باید جواب بی‌احترامیاشو بده. آبی به صورتم زدم و در برگشت فهمیدم رامین رفته. خارج که شدم. بدون توجه به بقیه خودم را به فرزانه رساندم و از او خواستم که خودم ادامه دهم. با نگاه نگرانش حرفم را تایید کرد و دوربین خودش را برداشت تا بتواند کمی مشغول باشد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 گاهی خدا با دست تو دست ديگر بندگانش را ميگيرد با زبان تو گره از كار بنده ای باز ميكند وقتی دستی را به ياری ميگيری بدان كه در آن زمان دست ديگرِ تو در دست خداست ..