﷽
یا مهـدے جانم(عج)
←ما بر سر آن کوچه
ڪه افتاد گذارت💔
←یک شهر گواه اســت
ڪه مردانہ نشستیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نذر_فرج_صلوات🌹
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_102 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اسمش را با جیغ خفهای صدا زدم. _هی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_103
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با صدای هیراد به طرف او برگشتم.
_ممنون هلیا. یه بار تو به من لطف کردی. اینو باید توی تاریخ ثبت کنم.
_آره. حتماً ثبتش کن چون دیگه اتفاق نمیافته. حالام پاشو برو بیشتر از این اینجا پلاس نباش. زشته.
_اَه باز تو شروع کردی؟ میرم حالا. بزار یه لایو دیگه بگیرم میرم خب.
مشغول ثبت سوژه از جمعیت شدم. کمی که گذشت هیراد خداحافظی کرد و رفت. تقریباً غروب شده بود. کنار داربست دختر بچهی کوچکی را بغل پدرش دیدم که با شیرین زبانی نام امیرحسین را صدا میزد و برایش بوسه میفرستاد. از کارش خوشم آمد. از او فیلم میگرفتم که دستی بند دوربین را کشید. نگاه که کردم، متوجه چند پسر شدم که با خنده به من نگاه میکردند.
_خانوم خانوما. میشه از اون عکسا که گرفتی واسه مام بفرستی؟ شماره بدم؟
_دستتو بکش.
_نکشم چی میشه؟ جوش نیار خوشگله پوست خوشگلت خراب میشه.
نگاهی به سکو کردم. حواس کسی به من نبود. با بیشتر کشیده شدن بند دوربین تعادلم با هم خورد. به طرف آنها پرت شدم که باعث شد جیغم بلند شود. چشمم به امیرحسین افتاد که چند قدمی جلو آمده بود. رامین او را برگرداند و یکی از محافظها را فرستاد. با آمدن محافظ رهایم کردند و من از حرص نفس نفس میزدم که به سکو رسیدم. امیرحسین خودش را به من رساند. عصبانیت در چهرهاش فریاد میزد. با صدایی که سعی داشت بلند نشود، غرید.
_کنار جمعیت چی کار میکردی؟ خوشت میاد مزاحمت بشن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_103 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای هیراد به طرف او برگشتم. _م
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_104
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
عصبی بودم و با حرفی که زد بغضی به گلویم چنگ انداخت. رو برگرداندم تا حقلهی اشکی که در چشمم موج میزد را نبیند. راهم را به طرف ساختمان کشیدم و دوان دوان خودم را به همان اتاقی که برای استراحت رفته بودیم، رساندم. پشت یکی از میزها نشستم و به اشکم اجازه جاری شدن دادم. کمی که سبک شدم، سر بلند کردم. رامین روی یکی از مبلها نشسته بود. آنقدر در حال خودم بودم که نفهمیدم کی آمده است. از جا بلند شد.
_اگه حالت بهتر شده پاشو یه آبی به صورتت بزن بریم بیرون. امیر بدجوری به هم ریخته. زودتر نری برنامه رو خرابش میکنه.
_نباید اون حرفو میزد. من خوشم میاد کسی مزاحمم بشه؟ قبلاً هم گفتم من وقتی سوژه پیدا میکنم حواسم به چیز دیگهای نیست.
_حق با توئه. نباید اون حرفو میزد اما خب امیر روی یه چیزایی حساسه. ببین اگه تو مثل اون دخترا بودی که خودشونو به هر کس و ناکسی میزنن تا دستشون به امیر برسه و یه لبخندش نصیبشون بشه، اینقدر عصبی نمیشد. تو با بیشتر اونایی که اون بیرونن فرق داری. به برخورد با نامحرم حساسی. واسه همینه که غیرت یه مردو تحریک میکنی واسه حمایت از خودت.
متفکر نگاهش کردم. حق با او بود. سری تکان دادم و به طرف در رفتم.
_همهی اینا که گفتین درست اما خر نشدم که برخورد بدش یادم بره. هر دفعه یه جور بهم بی احترامی میکنه.
_یا خدا. خدا به داد دوست دیوونهم برسه که باید جواب بیاحترامیاشو بده.
آبی به صورتم زدم و در برگشت فهمیدم رامین رفته. خارج که شدم. بدون توجه به بقیه خودم را به فرزانه رساندم و از او خواستم که خودم ادامه دهم. با نگاه نگرانش حرفم را تایید کرد و دوربین خودش را برداشت تا بتواند کمی مشغول باشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_104 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 عصبی بودم و با حرفی که زد بغضی به
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_105
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
خیره به تصاویر داخل دوربین بودم که متوجهی نگاههای گاه و بیگاه امیرحسین به خودم شدم ولی سعی کردم خونسرد و بیتفاوت باشم و به روی خودم نیاورم که متوجه نگاهش هستم.
ساعت ده شب شده بود و اجازهی ادامهی برنامه نبود اما عدهی زیادی هنوز پشت داربستها مانده بودند. امیرحسین میکروفن را گرفت و از افراد باقی مانده عذرخواهی و تشکر کرد. بعد از ابزار محبت به طرف داربستها رفت و دست دراز کرد. با اکثر آنها دست داد و جواب محبتشان را داد. به ترتیب جلو میرفت و با این کار دلشان را به دست آورد و به محبوبیتش اضافه کرد. از واکنش مردم فیلم گرفتم تا آنکه به داخل ساختمان برگشتیم. تصمیم بر آن شد که همگی برای شام به یک رستوران برویم. خواستم نروم که اعتراض جدی رامین و امیرحسین منصرفم کرد.
بعد از رهایی از بین جمعیتِ اطراف ماشین، جلوی رستورانی پیاده شدیم. امیرحسین ماسک زده بود و کلاه به سر کرده بود تا شناخته نشود. داخل که شدیم، محافظها روی میز جدایی نشستند و ما روی میز دیگری. سفارش غذا که داده شد، رو به رامین کردم.
_واسه برنامهی امروز میتونین پیج و کانال تو مجازی درست کنین. منم فیلم و عکسا رو بهتون میدم که اونجا بزارین. مردم از اینکه عکسشون رو گذاشتیم خیلی خوششون میاد.
_عالیه. حتماً این کارو میکنم. فکر کنم غوغا کنه. راستی امروز چی خورده بودی که اینقدر مغزت خوب داره کار میکنه و پیشنهادای خوب میده؟
امیر حسین لبخندی زد و به من نگاه گرد.
_فکر کنم کله ماهی خوردن که فسفرشون رفته بالا.
چپ چپ نگاهش کردم. هنوز به خاطر برخورد بدش ادبش نکرده بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_105 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خیره به تصاویر داخل دوربین بودم که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_106
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
هنوز به خاطر برخورد بدش ادبش نکرده بودم.
_شما سعی کنین هیچی نگین. هنوز برخورد غروب اثرش نرفته. ترکشش بد میگیره یهو.
_هزار باز معذرت. اشتباه شد. غلط اضافه کردم. خوبه یا ادامه بدم.
_ حضرت علی فرمودن بینیازی از عذرخواهی عزت بخشتر از خود عذرخواهیه.
_حق با شماست استاد. حتماً آویزهی گوشم میکنم. اخمی کردم و توجم را به فرزانه که مشغول صحبت با تلفنش بود، دادم. بین صحبتش آدرس رستوران را از رامین پرسید. قطع که شد، زیر لب سین جیمش کردم.
_کی بود؟ به کی آدرس اینجا رو دادی؟
لب و دهانش را به این طرف و آن طرف کج کرد و بعد همراه با نگاهی مرموز جوابم را داد.
_اوم. خب من که تنها نیومدم. با نامزد عزیرم، پسر عموی گلم، یاسین جونم اومدم.
با شنیدن این حرف هین بلندی کشیدم که بیشتر شبیه جیغ شد. همزمان با اخم مشتی به بازوی او زدم.
_تو خجالت نمیکشی بدون اینکه به من خبر بدی نامزد کردی؟
توجه سه نفر روبرویمان به من برگشت. صدای رامین بلند شد.
_چیزی شده؟ نگران شدیما. چرا رنگ لبو شدی؟
سعی کردم حالتم را عادی و بیتفاوت کنم.
_چیزی نیست. خانوم بهرامیان نامزد کرده.
_خب مبارکه تو چرا حرص میخوری؟ نگران نباش یکیم میاد تو رو میگیره.
احساس کردم دود از سرم بلند شده. از جا بلند شدم که رامین دستپاچه شد.
_اوه اوه قاطی کرد. ببخشید. ببخشید. شوخی کردم. جنبه داشته باش. بشین جان من.
_من با شما شوخی دارم؟ عکس العملم واسه این بود که بهم خبر نداده بود. شمام حواستون به حرف زدنتون باشه.
نشستم و او باز هم زبان بازی کرد.
_چشم بابا. چرا قاطی میکنی؟ بچه که زدن نداره. به اشتباهم پی بردم.
مصطفی و امیرحسین بلند خندیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلامحضرتپدرمهدیجان ♥️
چه رمضان دلتنگی است ...
پر از عطر نرگسی یاد شما ...
پر از پرواز در خیال وصالتان ...
پر از جای خالی و پدرانه تان ...
پر از بغض های مکرر ...
شما بگویید پدر ... شما بگویید با این همه دلتنگی ، با این شکسته دلی ، با این همه چشم براهی ... چه کنیم ؟ ...
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_106 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 هنوز به خاطر برخورد بدش ادبش نکرده
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_107
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
مصطفی و امیرحسین بلند خندیدند. با رسیدن غذا و همین طور یاسین، نامزد فرزانه ادامه ندادیم. برای یاسین هم غذا سفارش دادند. بماند که تا رسیدن غذای او، با فرزانه در غذایش شریک شد. مرد موقر و مودبی بود. در دل خدا را شکر و برای دوست عزیزم آرزوی خوشبختی کردم.
آن شب محافظها برگشتند و با تماس و اصرار عمو آن سه نفر، فرزانه و نامزدش را به خانهشان بردم و باز هم شرمندهی مهماننوازیش شدیم. هیراد هم از ذوق در آسمانها سیر میکرد. روز بعد همگی به تهران برگشتیم و من تا مدتی مشغول آماده کردن فیلم و عکسها و دروس ترم آخرم بودم. هنوز فروردین تمام نشده بود که رامین تماس گرفت. قبلاً گفته بودم که برای زمینهی بهاری باید دنبال فضا باشیم. بعد از سلام و علیک به روش خودش، ادامه داد.
_خواستم بگم واسه عکاسی بهاریت یه جای توپ پیدا کردم. راستش خواهرم توی شهریار یه باغ داره. جمعه با فامیلای شوهرش میخواد بره اونجا. اگه بخوای میتونیم بریم پیششون. باغ خیلی قشنگیه.
_باشه میپرسم ببینم اگه برنامهای نداشتیم هماهنگ میکنم بریم.
_بپرس ولی یادت نره. اول اینکه شکوفههای بهاری همیشه نیستن و زود تموم میشن. دوم اینکه همیشه یه فامیل همراهمون نیست که خیالت واسه اومدن راحت باشه.
_الان تیکه انداختی یا...
_تیکه چیه درسته انداختم... ای بابا حرف حساب زدم چرا جو میدی.
ادامه ندادم و خداحافظی کردم. بعد از صحبت با پدر و مادر، اعلام کردم که مشکلی ندارم و آدرس را هم گرفتم تا خودم جدا بروم. البته این کار به خاطر زود برگشتنم به خانه بود. قرار بود همان شب خواستگاری که از آسمان نازل شده بود، قدم رنجه کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_107 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مصطفی و امیرحسین بلند خندیدند. با
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_108
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
صبح جمعه قبل از رفتن، لباس و اتاقم را آماده و مرتب کردم. قصد حرف زدن با خواستگاری که شرایطش را قبول نداشتم وجود نداشت اما ترسیدم پدر باز هم مرا به خاطر شرمندگیاش گیر بیاندازد. آمدنشان هم از سر رودربایستی با همسایهی عزیزمان بود.
وقتی به باغ رسیدم، در باز بود و چهار ماشین ابتدای باغ دیدم. کنار آنها پارک کردم. پسر نوجوانی در را بست. جلو آمد و بعد از سلام خودش را پسر خواهر رامین معرفی کرد. به ساختمان راهنماییام کرد. همین که وارد شدم با دیدن آنهمه چشم که خیره به من بود، معذب شدم. خودم را جمع و جور کردم و سلام بلندی دادم. بقیه هم به خودشان آمدند و جوابم را دادند. تعارفات شروع شد و من هم جواب میدادم که خانم نسبتاً جوانی از آشپزخانه بیرون آمد. خودش را به من رساند. مرا در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. با معرفی که از جمع کرد، فهمیدم او رامش، خواهر رامین است و علاوه بر آن پسر سیزده سالهاش، دو دختر هفت و نه ساله دارد. بقیه هم فامیل شوهر او بودند. دعوتم کرد تا بنشینم. دوباره سر چرخاندم. رامین و امیرحسین را ندیدم. خجالت میکشیدم در مورد آنها بپرسم. گوشی را برداشتم و به رامین پیام دادم تا بفهمم کجاست. چای که جلویم گذاشته شد، سر بلند کردم. خواهر شوهر رامش لبخند با نمکی به لب داشت و عجیب و غریب نگاهم میکرد. جواب پیام را که دریافت کردم، چای را سریع خوردم و از جا بلند شدم. رامش کنارم ایستاد.
_کجا؟ یه کم مینشستی؟
_جای خاصی نمیرم. با اجازهتون میرم توی باغ. باید واسه کارم آماده بشم.
مرد میانسالی که برادر شوهر رامش بود، پوزخندی زد و رو به نفر بغلی خود کرد. آرام حرف زد اما طوری که مطمئن باشد به گوشم میرسد.
_چارتا عکس از دار و درخت گرفتن آماده شدنش چیه نمیفهمم. شایدم عکس گرفتن از یه پسر خوش تیپ مقدمات خاصی داره و ما نمیدونیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739