eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 گاهی خدا با دست تو دست ديگر بندگانش را ميگيرد با زبان تو گره از كار بنده ای باز ميكند وقتی دستی را به ياری ميگيری بدان كه در آن زمان دست ديگرِ تو در دست خداست ..
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_104 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 عصبی بودم و با حرفی که زد بغضی به
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خیره به تصاویر داخل دوربین بودم که متوجه‌ی نگاه‌های گاه و بی‌گاه امیرحسین به خودم شدم ولی سعی کردم خونسرد و بی‌تفاوت باشم و به روی خودم نیاورم که متوجه نگاهش هستم. ساعت ده شب شده بود و اجازه‌ی ادامه‌ی برنامه نبود اما عده‌ی زیادی هنوز پشت داربست‌ها مانده بودند. امیرحسین میکروفن را گرفت و از افراد باقی مانده عذرخواهی و تشکر کرد. بعد از ابزار محبت به طرف داربست‌ها رفت و دست دراز کرد. با اکثر آن‌ها دست داد و جواب محبتشان را داد. به ترتیب جلو می‌رفت و با این کار دلشان را به دست آورد و به محبوبیتش اضافه کرد. از واکنش مردم فیلم گرفتم تا آنکه به داخل ساختمان برگشتیم. تصمیم بر‌ آن شد که همگی برای شام به یک رستوران برویم. خواستم نروم که اعتراض جدی رامین و امیرحسین منصرفم کرد. بعد از رهایی از بین جمعیتِ اطراف ماشین، جلوی رستورانی پیاده شدیم. امیرحسین ماسک زده بود و کلاه به سر کرده بود تا شناخته نشود. داخل که شدیم، محافظ‌ها روی میز جدایی نشستند و ما روی میز دیگری. سفارش غذا که داده شد، رو به رامین کردم. _واسه برنامه‌ی امروز می‌تونین پیج و کانال تو مجازی درست کنین. منم فیلم و عکسا رو بهتون میدم که اونجا بزارین. مردم از اینکه عکسشون رو گذاشتیم خیلی خوششون میاد. _عالیه. حتماً این کارو می‌کنم. فکر کنم غوغا کنه. راستی امروز چی خورده بودی که اینقدر مغزت خوب داره کار می‌کنه و پیشنهادای خوب میده؟ امیر حسین لبخندی زد و به من نگاه گرد. _فکر کنم کله ماهی خوردن که فسفرشون رفته بالا. چپ چپ نگاهش کردم. هنوز به خاطر برخورد بدش ادبش نکرده بودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_105 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خیره به تصاویر داخل دوربین بودم که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 هنوز به خاطر برخورد بدش ادبش نکرده بودم. _شما سعی کنین هیچی نگین. هنوز برخورد غروب اثرش نرفته. ترکشش بد می‌گیره یهو. _هزار باز معذرت. اشتباه شد. غلط اضافه کردم. خوبه یا ادامه بدم. _ حضرت علی فرمودن بی‌نیازی از عذرخواهی عزت بخش‌تر از خود عذرخواهیه. _حق با شماست استاد. حتماً آویزه‌ی گوشم می‌کنم. اخمی کردم و توجم را به فرزانه که مشغول صحبت با تلفنش بود، دادم. بین صحبتش آدرس رستوران را از رامین پرسید. قطع که شد، زیر لب سین جیمش کردم. _کی بود؟ به کی آدرس اینجا رو دادی؟ لب و دهانش را به این طرف و آن طرف کج کرد و بعد همراه با نگاهی مرموز جوابم را داد. _اوم. خب من که تنها نیومدم. با نامزد عزیرم، پسر عموی گلم، یاسین جونم اومدم. با شنیدن این حرف هین بلندی کشیدم که بیشتر شبیه جیغ شد. همزمان با اخم مشتی به بازوی او زدم. _تو خجالت نمی‌کشی بدون اینکه به من خبر بدی نامزد کردی؟ توجه سه نفر روبرویمان به من برگشت. صدای رامین بلند شد. _چیزی شده؟ نگران شدیما. چرا رنگ لبو شدی؟ سعی کردم حالتم را عادی و بی‌تفاوت کنم. _چیزی نیست. خانوم بهرامیان نامزد کرده. _خب مبارکه تو چرا حرص می‌خوری؟ نگران نباش یکیم میاد تو رو می‌گیره. احساس کردم دود از سرم بلند شده. از جا بلند شدم که رامین دستپاچه شد. _اوه اوه قاطی کرد. ببخشید. ببخشید. شوخی کردم. جنبه داشته باش. بشین جان من. _من با شما شوخی دارم؟ عکس العملم واسه این بود که بهم خبر نداده بود. شمام حواستون به حرف زدنتون باشه. نشستم و او باز هم زبان بازی کرد. _چشم بابا. چرا قاطی می‌کنی؟ بچه که زدن نداره. به اشتباهم پی بردم. مصطفی و امیرحسین بلند خندیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ چه رمضان دلتنگی است ... پر از عطر نرگسی یاد شما ... پر از پرواز در خیال وصالتان ... پر از جای خالی و پدرانه تان ... پر از بغض های مکرر ... شما بگویید پدر ... شما بگویید با این همه دلتنگی ، با این شکسته دلی ، با این همه چشم براهی ... چه کنیم ؟ ... الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_106 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 هنوز به خاطر برخورد بدش ادبش نکرده
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مصطفی و امیرحسین بلند خندیدند. با رسیدن غذا و همین طور یاسین، نامزد فرزانه ادامه ندادیم. برای یاسین هم غذا سفارش دادند. بماند که تا رسیدن غذای او، با فرزانه در غذایش شریک شد. مرد موقر و مودبی بود. در دل خدا را شکر و برای دوست عزیزم آرزوی خوشبختی کردم. آن شب محافظ‌ها برگشتند و با تماس و اصرار عمو آن سه نفر، فرزانه و نامزدش را به خانه‌شان بردم و باز هم شرمنده‌ی مهمان‌نوازیش شدیم. هیراد هم از ذوق در آسمان‌ها سیر می‌کرد. روز بعد همگی به تهران برگشتیم و من تا مدتی مشغول آماده کردن فیلم و عکس‌ها و دروس ترم آخرم بودم. هنوز فروردین تمام نشده بود که رامین تماس گرفت. قبلاً گفته بودم که برای زمینه‌ی بهاری باید دنبال فضا باشیم. بعد از سلام و علیک به روش خودش، ادامه داد. _خواستم بگم واسه عکاسی بهاریت یه جای توپ پیدا کردم. راستش خواهرم توی شهریار یه باغ داره. جمعه با فامیلای شوهرش می‌خواد بره اونجا. اگه بخوای می‌تونیم بریم پیششون. باغ خیلی قشنگیه. _باشه می‌پرسم ببینم اگه برنامه‌‌ای نداشتیم هماهنگ می‌کنم بریم. _بپرس ولی یادت نره. اول اینکه شکوفه‌های بهاری همیشه نیستن و زود تموم میشن. دوم اینکه همیشه یه فامیل همراهمون نیست که خیالت واسه اومدن راحت باشه. _الان تیکه انداختی یا... _تیکه چیه درسته انداختم... ای بابا حرف حساب زدم چرا جو میدی. ادامه ندادم و خداحافظی کردم. بعد از صحبت با پدر و مادر، اعلام کردم که مشکلی ندارم و آدرس را هم گرفتم تا خودم جدا بروم. البته این کار به خاطر زود برگشتنم به خانه بود. قرار بود همان شب خواستگاری که از آسمان نازل شده بود، قدم رنجه کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_107 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مصطفی و امیرحسین بلند خندیدند. با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح جمعه قبل از رفتن، لباس و اتاقم را آماده و مرتب کردم. قصد حرف زدن با خواستگاری که شرایطش را قبول نداشتم وجود نداشت اما ترسیدم پدر باز هم مرا به خاطر شرمندگی‌اش گیر بیاندازد. آمدنشان هم از سر رودربایستی با همسایه‌ی عزیزمان بود. وقتی به باغ رسیدم، در باز بود و چهار ماشین ابتدای باغ دیدم. کنار آنها پارک کردم. پسر نوجوانی در را بست. جلو آمد و بعد از سلام خودش را پسر خواهر رامین معرفی کرد. به ساختمان راهنمایی‌ام کرد. همین که وارد شدم با دیدن آن‌همه چشم که خیره به من بود، معذب شدم. خودم را جمع و جور کردم و سلام بلندی دادم. بقیه هم به خودشان آمدند و جوابم را دادند. تعارفات شروع شد و من هم جواب می‌دادم که خانم نسبتاً جوانی از آشپزخانه بیرون آمد. خودش را به من رساند. مرا در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. با معرفی که از جمع کرد، فهمیدم او رامش، خواهر رامین است و علاوه بر آن پسر سیزده ساله‌اش، دو دختر هفت و نه ساله دارد. بقیه هم فامیل شوهر او بودند. دعوتم کرد تا بنشینم. دوباره سر چرخاندم. رامین و امیرحسین را ندیدم. خجالت می‌کشیدم در مورد آنها بپرسم. گوشی را برداشتم و به رامین پیام دادم تا بفهمم کجاست. چای که جلویم گذاشته شد، سر بلند کردم. خواهر شوهر رامش لبخند با نمکی به لب داشت و عجیب و غریب نگاهم می‌کرد. جواب پیام را که دریافت کردم، چای را سریع خوردم و از جا بلند شدم. رامش کنارم ایستاد. _کجا؟ یه کم می‌نشستی؟ _جای خاصی نمیرم. با اجازه‌تون میرم توی باغ. باید واسه کارم آماده بشم. مرد میانسالی که برادر شوهر رامش بود، پوزخندی زد و رو به نفر بغلی خود کرد. آرام حرف زد اما طوری که مطمئن باشد به گوشم می‌رسد. _چارتا عکس از دار و درخت گرفتن آماده شدنش چیه نمی‌فهمم. شایدم عکس گرفتن از یه پسر خوش تیپ مقدمات خاصی داره و ما نمی‌دونیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی دیگران.... ازخوشبختی ما کم نمیکند وثروت آنان رزق ما راکم نمیکند وصحت آنان هرگز نمی گیردسلامتی ما را پس مهربان باشیم وآرزوکنیم برای دیگران آنچه راکه، آرزومیکنیم برای خودمان🌷
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_108 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح جمعه قبل از رفتن، لباس و اتاقم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 جوش آوردم اما لحظه‌ای به خودم هشدار دادم که اینجا جای بدی برای بالا زدن آمپر است. با حرصی که می‌دانستم باعث سرخ شدن چهره‌ام شده، از ساختمان بیرون رفتم و وسایلم را از ماشین خارج کردم. به طرف درخت‌هایی پر از شکوفه‌های صورتی حرکت کردم. صدای رامین را پشت سرم شنیدم. _اِ خانوم صالحی چرا زحمت می‌کشی؟ سند این کار به اسم من خورده بودا. سریع به طرفش برگشتم. با دیدنم چشمش گرد شد. دست به دهان گرفت. _یا خدا چرا لبو شدی دختر. حالت خوبه؟ با صدایی که شبیه غریدن بود جوابش را دادم. _حالم خوبه. معلوم نیست؟ _جدی چرا این جوری شدی؟ _ببینید یکی یه پرتی گفته آمپرم بالاست؛ پس به پرو پای من نپیچید. لطفاً از این طرف. حرکت کردم و آن‌ها هم پشت سرم آمدند. یادم آمد که نگاهی به لباس امیرحسین نکردم. وقتی برگشتم رامین یک قدم عقب رفت. _تو رو خدا به جوونی ما رحم کن. _اَه چرا پرت و پلا میگین. رو به امیرحسین اخم کردم. _شما چرا پیراهن آبی تنتون نیست؟ _خواستم ازتون بپرسم کدوم لباس که اجازه ندادین حرف بزنم. از حرف و مظلوم شدنش خنده‌ام گرفته بود اما وا ندادم. _آبی لطفاً رامین کمی به خوش جرات داد و جلو آمد. _جدی کی بهتون حرف زده؟ البته قابل حدسه که برادر شوهر بزرگه‌ی رامش بوده. چون فقط اونه که واقعاً بی‌شعوره. حالا چی گفته؟ _هر چی بود گذشت. یه کم بهم فرصت بدین مشغول کار بشم حالم خوب میشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_109 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 جوش آوردم اما لحظه‌ای به خودم هشدا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سری تکان داد و با امیر حسین برای تعویض لباسش همراه شد. وسایل را گوشه‌ای گذاشتم و بین درخت‌ها به راه افتادم. شروع کردم به عکس گرفتن از شکوفه‌های بهاری میان آسمان آبی شفاف. با صدای پشت سرم از جا پریدم. دختری حدود ۲۰ ساله که خواهر شوهر رامش معرفی شده بود را دیدم. _می‌تونم پیشت بمونم؟ آخه این آقا امیرحسینو کم میشه دید. اونم این‌ جوری خصوصی و توی خلوت بدون هواداراش. _اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، چرا که نه. لبخندی زدم و دوباره سرگرم شدم. صدا زدن رامین باعث شد برگردم. _اینم دوست آماده‌ی ما. تو هم که انگار حالت خوب شده. پس بسم‌الله. چشمش به دختر کنار من که افتاد، باز هم شروع کرد. _بَه نازنین خانوم. چه عجب این طرفا؟ خانواده خوبن؟ نازنین با عشوه و ادا جوابش را داد و من در حیرت برخوردش ماندم. چه سبک؟ تقصیر او بود یا رامین با آن لودگیش؟ دست از فکر کردن کشیدم و کار را شروع کردم. از امیرحسین می‌خواستم ژست بگیرد و او هم انجام می‌داد. با تیپ دومش هم عکس گرفتم. نازنین ذوق زده تماشا می‌کرد. برای ناهار صدایمان زدند. من با نازنین وارد شدم. خانم‌ها سفره می‌گذاشتند. خواستم کمک کنم اما اجازه ندادند. روی مبل نشستنم و سعی کردم به مردی که روبه رویم بود و از توهینش بی‌نصیب نبودم، توجه نکنم. سرم را به دیدن عکس‌های گرفته شده گرم کردم. صدای همان مرد دوباره سوهان مغزم شد. _آقا امیر چی کار می‌کنی با هوارایی که یقه چاک می‌زنن واست؟ امیرحسین لبش را به پایین آویزان کرد. _هیچی می‌گذرونیم دیگه. _جدیداً دخترا یاد گرفتن به هر بهونه‌ای خودشونو به آدمای مشهور می‌چسبونن. بهونه‌ی هواداری شده یا کار. حتی یه چیزی مثل عکاسی حرفه‌ای. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا