eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختی دیگران.... ازخوشبختی ما کم نمیکند وثروت آنان رزق ما راکم نمیکند وصحت آنان هرگز نمی گیردسلامتی ما را پس مهربان باشیم وآرزوکنیم برای دیگران آنچه راکه، آرزومیکنیم برای خودمان🌷
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_108 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح جمعه قبل از رفتن، لباس و اتاقم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 جوش آوردم اما لحظه‌ای به خودم هشدار دادم که اینجا جای بدی برای بالا زدن آمپر است. با حرصی که می‌دانستم باعث سرخ شدن چهره‌ام شده، از ساختمان بیرون رفتم و وسایلم را از ماشین خارج کردم. به طرف درخت‌هایی پر از شکوفه‌های صورتی حرکت کردم. صدای رامین را پشت سرم شنیدم. _اِ خانوم صالحی چرا زحمت می‌کشی؟ سند این کار به اسم من خورده بودا. سریع به طرفش برگشتم. با دیدنم چشمش گرد شد. دست به دهان گرفت. _یا خدا چرا لبو شدی دختر. حالت خوبه؟ با صدایی که شبیه غریدن بود جوابش را دادم. _حالم خوبه. معلوم نیست؟ _جدی چرا این جوری شدی؟ _ببینید یکی یه پرتی گفته آمپرم بالاست؛ پس به پرو پای من نپیچید. لطفاً از این طرف. حرکت کردم و آن‌ها هم پشت سرم آمدند. یادم آمد که نگاهی به لباس امیرحسین نکردم. وقتی برگشتم رامین یک قدم عقب رفت. _تو رو خدا به جوونی ما رحم کن. _اَه چرا پرت و پلا میگین. رو به امیرحسین اخم کردم. _شما چرا پیراهن آبی تنتون نیست؟ _خواستم ازتون بپرسم کدوم لباس که اجازه ندادین حرف بزنم. از حرف و مظلوم شدنش خنده‌ام گرفته بود اما وا ندادم. _آبی لطفاً رامین کمی به خوش جرات داد و جلو آمد. _جدی کی بهتون حرف زده؟ البته قابل حدسه که برادر شوهر بزرگه‌ی رامش بوده. چون فقط اونه که واقعاً بی‌شعوره. حالا چی گفته؟ _هر چی بود گذشت. یه کم بهم فرصت بدین مشغول کار بشم حالم خوب میشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_109 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 جوش آوردم اما لحظه‌ای به خودم هشدا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سری تکان داد و با امیر حسین برای تعویض لباسش همراه شد. وسایل را گوشه‌ای گذاشتم و بین درخت‌ها به راه افتادم. شروع کردم به عکس گرفتن از شکوفه‌های بهاری میان آسمان آبی شفاف. با صدای پشت سرم از جا پریدم. دختری حدود ۲۰ ساله که خواهر شوهر رامش معرفی شده بود را دیدم. _می‌تونم پیشت بمونم؟ آخه این آقا امیرحسینو کم میشه دید. اونم این‌ جوری خصوصی و توی خلوت بدون هواداراش. _اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، چرا که نه. لبخندی زدم و دوباره سرگرم شدم. صدا زدن رامین باعث شد برگردم. _اینم دوست آماده‌ی ما. تو هم که انگار حالت خوب شده. پس بسم‌الله. چشمش به دختر کنار من که افتاد، باز هم شروع کرد. _بَه نازنین خانوم. چه عجب این طرفا؟ خانواده خوبن؟ نازنین با عشوه و ادا جوابش را داد و من در حیرت برخوردش ماندم. چه سبک؟ تقصیر او بود یا رامین با آن لودگیش؟ دست از فکر کردن کشیدم و کار را شروع کردم. از امیرحسین می‌خواستم ژست بگیرد و او هم انجام می‌داد. با تیپ دومش هم عکس گرفتم. نازنین ذوق زده تماشا می‌کرد. برای ناهار صدایمان زدند. من با نازنین وارد شدم. خانم‌ها سفره می‌گذاشتند. خواستم کمک کنم اما اجازه ندادند. روی مبل نشستنم و سعی کردم به مردی که روبه رویم بود و از توهینش بی‌نصیب نبودم، توجه نکنم. سرم را به دیدن عکس‌های گرفته شده گرم کردم. صدای همان مرد دوباره سوهان مغزم شد. _آقا امیر چی کار می‌کنی با هوارایی که یقه چاک می‌زنن واست؟ امیرحسین لبش را به پایین آویزان کرد. _هیچی می‌گذرونیم دیگه. _جدیداً دخترا یاد گرفتن به هر بهونه‌ای خودشونو به آدمای مشهور می‌چسبونن. بهونه‌ی هواداری شده یا کار. حتی یه چیزی مثل عکاسی حرفه‌ای. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرشور و حال باش دیروز هر چه بود، گذشت امروزت را دریاب به دنبال اتفاقات جدید باش تو میتوانی امروزت را به شاهکاری بی نظیر تبدیل کنی...
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_110 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سری تکان داد و با امیر حسین برای ت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تعجب سرم را از دوربین بلند کردم و به او نگاه کردم متوجه نگاه نگران امیرحسین و رامین هم شدم. رو به من کرد و ادامه داد. _چیه دروغ میگم؟ الان که این چیزا مد شده. شما چادریام که کنسرت منسرت نمیرین. به هر حال باید یه جوری خودتونو آویزون کنین دیگه. با حرف امیرحسین که او را به اسم و توبیخی صدا زد، ادامه نداد اما به چشمم خیره شد. از حرص تند و پشت سر هم نفس می‌کشیدم تقریباً نفس نفس می‌زدم‌. با انگشتانم به صورت عصبی با پا ضرب گرفته بودم. کنترل عصبانیتم در آن حالت خیلی سخت بود. _ آقای محترم به خودم توهین کردین چیزی نگفتم اما حق ندارین به چادرم توهین کنین؟ _اون‌وقت چرا؟ لابد چون شماها معصوم هستین و غلط اضافه نمی‌کنین. اگر لحظه‌ای بیشتر می‌ایستادم حرمت صاحب خانه از بین می‌رفت. پس از جا بلند شدم و با ببخشیدی که به جمع گفتم از ساختمان خارج شدم. صدای رامین را شنیدم که وارد بحث با او شد. _آقا نادر احساس نمی‌کنی آدم خوبه هر چی عقده داره سر بقیه خالی نکنه؟ مشکلت با چادریا سر اینکه یکیشون تو رو پس زده واقعا مسخره‌ست. _نه خیر آقا. یکیشون باعث شده این‌جور آدما رو خوب بشناسم. تو کلاهتو سفت بچسب تا تورت نکردن. از در خارج شدم و بقیه بحث را نشنیدم. خودم را به ماشین رساندم. سر درد وحشتناکی سراغم آمد. مسکنی از کیفم برداشتم و خوردم. نباید بدتر می‌شد. سرم را بین دست‌هایم گرفتم و روی داشبورت گذاشتم. نفهمیدم چقدر گذشت اما وقتی سر بلند کردم، دیدم امیرحسین و رامین به ماشین کناری تکیه دادند و به من خیره شدند. نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم. امیرحسین کمی جلوتر آمد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_111 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تعجب سرم را از دوربین بلند کردم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _حالتون خوبه؟ نگرانتون شدیم. _الان خوبم. حالم بد شد چون نتونستم جوابشو بدم. عادت ندارم کسی بهم توهین کنه و ساکت بشینم. حیف که مهمون بودم. اگه حرف می‌زدم به صاحب‌خونه بی‌احترامی می‌شد. _من گفتم الانه که بشورین و بذارینش کنار. پوزخند زدم و نیم نگاهی به رامین که نزدیک می‌شد، انداختم. _بد جوش میارم اما بی‌ادب نیستم که حرمت بشکنم. البته‌ای گفت و لبخند زد. رامین پرید وسط و سعی کرد جو را عوض کند. _میگما ناهار که نخوردیم. کارتم هم که تموم نشده. دستور بده چی کار کنیم رییس؟ _من رییس نیستم. یه سری عکس مونده. بگیرم کار تمومه. من میگم شروع کنیم. _همه‌ی دستورا رو تنهایی میده، اون‌وقت میگه رییس نیستم. چشم غره ای به او رفتم و به طرف قسمتی از باغ که زمین با علف و درخت‌ها با جوانه و شکوفه زیبا شده بود، رفتم. نیم ساعتی که عکس گرفتم، رامش رامین را صدا زد و بعد از رفتن او گوشی امیرحسین زنگ خورد. تماس را که قطع کرد متوجه کلافگی‌اش شدم. رامین را که دید، او را به گوشه‌ای کشید و کمی با هم درگیر بودند. وقتی برگشتند، منتظر نگاهشان کردم. _چیزی شده؟ می‌خواین ادامه ندیم؟ _نه چیزی نیست‌. تمومش می‌کنیم. رامش خانوم ناهار داده اگه مشکلی نیست کار که تموم شد بخوریم. _وای این جوری که خیلی بد شد. مشکلی نیست چند تا حالت بیشتر نمونده. بعدش ناهار بخوریم. _راستی مادرتون زنگ زد انگار گوشیتون خاموش بود. گفتن برنامه‌ی خواستگار امشب رو یادتون نره. زودتر برگردین. خجالت کشیدم و باشه ای گفتم. لحظه‌ای به ذهنم خطور کرد که شاید کلافه شدنش به همین خاطر بوده که فهمیده قرار است برایم خواستگار بیاید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"پناه" می برم "به انسانیت" از عیبی که "امروز" در خود می بینم و "دیروز" دیگران را بخاطر همان عیب ملامت کرده ام محتاط باشیم در "سرزنش" و "قضاوت کردن دیگران" وقتی نه از "دیروز کسی" خبر داریم و نه از "فردای خودمان"  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_112 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _حالتون خوبه؟ نگرانتون شدیم. _الان
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به کار ادامه دادم. وقتی که تمام شد، رامین غذاها را که در ظرف‌های یونولیتی بسته بندی شده بود. برایمان آورد. امیرحسین پیشنهاد داد که روی چمن‌ها بنشینیم. مورد موافقت هم قرار گرفت. رامین گوشی به دست غذایش را گرفت و رفت. بین رفتنش فهمیدم به کسی از داخل ساختمان گفته بیرون بیاید. مشغول خوردن شدیم که امیرحسین سر حرف را باز کرد. _راحت نشستن روی زمینو از شما یاد گرفتم. فکر کنم امروز دیگه نتونم بیام خونه‌ی شما واسه عوض کردن لباس. _چرا؟ مشکلش چیه؟ _خب مهمون دارین دیگه. _اونا که شب میان. تازه مامان واسه قولی که به شما داده خیلی جدی‌تر از این حرفاست. دست از غذا کشید و نگاهی به من انداخت کمی این دست و آن دست کرد؛ بعد نگاهش را به زمین دوخت. قاشق غذا را به دهان بردم و نگاهش کردم. _می‌خوام یه چیزایی رو بهتون بگم... بذارین یه واقعیتی رو بگم بعد بقیه‌ی حرفمو بزنم. من تقریباً سه چهار سال پیش با دخترداییم نامزد کرده بودم یعنی عقد موقت. اونو می‌خواستمش اما دو ماه بعد نامزدی، موقعی که داشتیم واسه عروسی آماده می‌شدیم، بی‌خبر از همه فقط یه نامه گذاشت و رفت. حتی به پدر و مادرشم چیزی نگفته بود. نوشته بود میره تا آینده و زندگیشو بسازه. نمی‌تونه واسه منِ بچه دانشجو عمرشو تلف کنه. گفت می‌خواد زود رشد کنه. به قله برسه. این شد که رفت و هنوزم کسی ازش خبری نداره. یه مدتی افسرده شدم که رامین درستم کرد. کمکم کرد خواننده شدم و زندگیمو جمع و جور کردم‌. اولین ترمی که تصمیم گرفتم به درسم ادامه بدم، با شما برخورد کردم. اونم چه برخوردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_113 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به کار ادامه دادم. وقتی که تمام شد
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برام عجیب بود. دختری رو می‌دیدم که شهرتم براش جذابیت نداشت که هیچ، ازشم فراری بود. من دور و برم همه رو تشنه‌ی جلب توجه به خودم دیدم. خیلی جالب بود برام بدونم چه جور آدمی هستین که به جای سلفی و امضاء گرفتن با من درافتادین. حین عکاسی‌هاتون مطمئن شدم همون جور که فکر می‌کردم متفاوت و خاص هستید. راستش من یه مدتیه، یعنی خیلی وقته دلم پیش شماست... بهتون فکر می‌کنم و می‌خوام حرف دلمو بگم اما یه چیزایی مانع شده. یکی از چیزایی که نذاشت زودتر از احساسم بگم این بود که مادرم هنوز منتظر اومدنشه و از اون عجیب‌ترم اینه که فکر می‌کنه با اومدنش من دوباره طرفش میرم. الان که فهمیدم براتون داره خواستگار میاد، نتونستم بیشتر صبر کنم. می‌خواستم مادرمو ذره ذره آماده کنم. اصلاً اون مهمونی خونه‌ی شما رو امینه ترتیب داد تا مامان شما رو ببینه و نرم بشه. حالا دیگه با این وضع مجبور میشم با روش دیگه‌ای راضیش کنم. خلاصه اینکه اگه اجازه بدین بیام خواستگاریتون. همان طور که با تعجب به حرف‌هایش گوش می‌کردم، نفسی بیرون داد و سرش را طرف ابتدای باغ چرخاند و بعد دوباره رو به من کرد. با آنکه از احساسش خبر داشتم، از بیانش به این شکل شوکه شدم. حالم را که دید ادامه داد. _می‌دونم نباید انتظار داشته باشم الان حرفی بزنید اما خواهش می‌کنم وقتی خواستین فکر کنین به شرایط منم فکر کنین. ببینین توی این چند ماه خیلی چیزا از شرایط کاریم فهمیدین. با وجود چالشایی که واسه من پیش میاد و حساسیتای خودتون، میشه بهم اعتماد کنین؟ سکوت کرد و سکوت من هم به آن اضافه شد. حواسم به اطراف نبود. با صدای رامین ترسیدم و دست روی قلبم گذاشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا