eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_175 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پیاده شد و کمک کرد تا راه بروم. گو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز کنکور حلما هم رسید. من و امیرحسین او را همراهی کردیم و بعد از دادن آزمونش برای رفع خستگی خواهر خسته‌ام او را به گردش بردیم. روز پر هیجان و شادی بود. بماند که رامین هم خودش را به ما چسبانده بود. چند روز از کنکور حلما گذشته بود و ما دو خواهر از خرید برگشته بودیم که مادر هیجان زده حلما را در آغوش گرفت‌. هر دو با تعجب نگاهش می‌کردیم. _چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟ مادر با حالت بغض، نگاهی به سرتاپای او کرد. _وای حلما فکر نمی‌کردم اینقدر بزرگ شده باشی که یکی خاطرخوات بشه و بخواد بیاد خواستگاریت. هر دو با دهان و چشمی که بازتر از آن نمی‌شد، به مادر خیره شدیم و با هم "چی" بلندی گفتیم. مادر اخم کرد و خودش را روی مبل ولو کرد. _چه‌تونه شما؟ کر شدم. فوری کنارش نشستم و دستش را گرفتم. _جون من بگو مامان. چی شده؟ کی خاطرخواه شده؟ کی می‌خواد بیاد؟ _به تو چه کیه؟ فردا شب میان. یه کم با خواهرت صحبت کن که چی بگه و چی کار کنه. حالت قهر گرفتم و رو برگرداندم. _اگه به من نگین کیه ‌مثل اونایی که ردشون کردم راهنماییش می‌کنم. مادر گوشم را گرفت و با اخم بُراق شد. _تو غلط می‌کنی. خیلی رفتار قشنگی داشتی، می‌خوای به اینم یاد بدی؟ فقط رفتاری که با امیرحسین داشتی. فهمیدی؟ از جا بلند شد و در حالی که به آشپرخانه می‌رفت، ایستاد. _اصلاً نمی‌خواد خودم باهاش حرف می‌زنم. به تو اعتباری نیست. صدای حلما بلند شد. _ای بابا منم آدمما. خودتون می‌برین خودتون می‌دوزین؟ شاید من نخواستم ازدواج کنم. من و مادر هم‌زمان "خفه" ای نثارش کردیم و سراغ کارمان رفتیم و آن بیچاره را در حیرت گذاشتیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخن بی تو مگر جان شنیدن دارد؟ نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد؟ علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_176 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز کنکور حلما هم رسید. من و امیرح
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لباس که عوض کردم، سر و کله‌ی حلما پیدا شد. می‌دانستم که می‌خواهد حرف بزند. استرس را از چهره‌ی پریشانش می‌شد فهمید. روی صندلی نشاندمش و خودم تکیه به میز دادم. زبانش باز شد. _آجی یعنی کی می‌خواد بیاد خواستگاری؟ چرا مامان نمیگه؟ من چی کار باید بکنم؟ از الان استرس گرفتم. دستم را با دست‌های سردش گرفت. لبخندی به نگرانی‌هایش زدم. _خوشگل خانوم، نگران چی هستی. تو که میدونی بابا و مامان تا طرف آدم درست و حسابی نباشه توی خونه راش نمیدن. پس اعتماد کن. حالا تا فردا ببینم می‌تونم زیر زبونشونو بکشم ببینم طرف کیه. _من آمادگی ندارم. اصلاً به ازدواج فکر نکردم. _دیوونه آخرش که چی؟ بالاخره یه روز باید فکر کنی دیگه. مگه من که چهار سال از تو بزرگتر بودم فکر کرده بودم. سخت نگیر. تو خانواده‌ای داری که کمکت می‌کنه. توکل به خدا اگه خود اون عاشق دل‌خسته رو پسندیدی واسه آمادگیت خودم کمکت می‌کنم. قربونت برم. "خدا نکنه‌"ای گفت و خودش را به آغوشم پرت کرد. دختر احساساتی این خانه داشت بزرگ می‌شد. تا روز بعد هرچه تلاش کردم، مادر در مورد خواستگار چیزی بروز نداد. تنها به تعجبم اضافه شد وقتی اصرار کرد امیرحسین هم حتماً باید حضور داشته باشد. او هم با وجود تعجبش قبول کرد. بعد از کار طاقت‌فرسای آماده‌سازی خانه، مادر رضایت داد تا به سر و وضع خودمان برسیم. تازه آماده شده بودیم که امیرحسین شیک و پیک کرده، از راه رسید. گویی می‌خواست برتری‌اش را به رخ باجناق احتمالی‌اش بکشد. زیر گوشش قربان صدقه‌اش می‌رفتم و او ریز می‌خندید. با بلند شدن صدای زنگ در، همه از جا بلند شده برای استقبال از خواستگار محترم صف کشیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_177 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لباس که عوض کردم، سر و کله‌ی حلما
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اولین نفر پدری بود و بعد مادر که با ورودشان داد امیرحسین با گفتن اِاِاِ بلند شد. تا خواستم دلیل رفتارش را بپرسم، خودِ دلیل وارد شد. به طرفش خیز برداشت و او را از سالن به حیاط برد. مطمئناً زد و خوردی دوستانه به راه افتاده بود. من و حلما همان‌جا بهت زده ایستاده بودیم که دو دوست وارد شدند. پرروتر از همیشه روبه‌روی ما ایستاد و تعظیمی نمایشی کرد. _سلام بر بانوان محترم. باعث افتخاره که تونستم واسه امری به این خیری خدمتتون برسم. امیرحسین پس گردنی محکمی به او زد که دردش را من هم حس کردم. _رامین برو تو. کم زبون بریز که واسه تنبیهت حالا حالا دارم برات. دیگه کارت به جایی رسیده منو دور میزنی؟ برو بشین ببینم. _آخ آخ چه دست بزنشم قوی شده. راست میگن باجناق فامیل نمیشه‌ها. از حالا باید مواظبش باشم. امیرحسین "پررو"یی گفت و او را به سالن هل داد. من و حلما مثل همیشه به رفتار و حرف‌هایشان می‌خندیدم اما این بار حلما با خجالت و لپ‌های سرخ شده. فکرش را نمی‌کردیم رامین از حلما خوشش آمده باشد و بتواند بدون آنکه در موردش با امیرحسین حرفی بزند، پا پیش بگذارد. بماند که می‌توانستم جواب مثبت حلما را هم حدس بزنم. خواهرش بودم و او را خوب حفظ. آن شب به خوبی تمام شد و قرار بر مهلت دادن به حلما شد تا کمی فکر کند و جواب بدهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🍃 خوشبختى سراغ کسانى می‌رود که بلدند بخندند. این زندگى نیست که زیباست. این ما هستیم که زندگى را زیبا یا زشت مى‌بینیم. دنبال رسیدن به یک خوشبختى بى نقص نباشید. از چیزهاى کوچک زندگى لذت ببرید. اگـر آن‌ها را کنار هم بگذارید، مى‌توانید کل مسیر زندگی را بـا خوشحالى طى کنید.  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_178 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اولین نفر پدری بود و بعد مادر که ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح روز بعد هنوز خواب بودم که عطر امیرحسین در بینی‌ام پیچید. با نوازش موهایم مطمئن شدم که آمده. با یک چشم باز شده نگاهش کردم. خواستنم در چشم‌هایش موج می‌زد. لبخند که زدم بی‌حرف شکار احساساتش شدم. کمی که سیراب شد، به سالن رفتیم. مادر صبحانه را روی میز آشپزخانه می‌چید. با دیدن ما لبخند زد و دعوت به نشستن کرد. تا صورت شستن من، مادر حسابی به داماد عزیزش رسید و تحویلش گرفت. کنارشان نشستم. _چی شده؟ حالا دیگه صبحانه هم اینجایی؟ خندید. _احساس خطر کردم. دو روز دیگه این رامین پررو راش به اینجا باز بشه دیگه من نمی‌تونم خودمو جا کنم. پس بهتره زودتر یه فکری به حال خودم بکنم. مادر بلند خندید و به شانه‌ی امیرحسین زد. _خدا عاقلت کنه پسر. اینا چیه میگی؟ تو همیشه جای خودتو داری. هزار نفر دیگه هم باشه، تو پسر خودمی. امیرحسین به صورت نمایشی گلویی صاف کرد و یقه‌اش را به غرور مرتب کرد. _یعنی الان اعتماد به نفسم رفته روی هزار. مادر خانومم که این جوری هوامو داشته باشه، دیگه غمی از باجناق ندارم. دیدی هلیا خانوم صبحونه اومدن چه تاثیرای خوبی داره؟ به کار و حرف‌هایش خندیدم و "دیوانه‌"ای نثارش کردم. مادر از جا بلند شد و برای سرکشی باغچه به حیاط رفت اما ما به صبحانه ادامه دادیم. _حلما کجاست؟ حالش خوبه؟ _خوابه هنوز. از وقتی کنکور داده تا لنگ ظهر می‌خوابه. چرا بد باشه؟ _واسه خواستگاری میگم. چیزی نگفت؟ _آها. فکرش مشغوله اما من که می‌تونم جوابشو حدس بزنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_179 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صبح روز بعد هنوز خواب بودم که عطر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _جون من؟ جوابش چیه؟ رامین پررو نشون میده اما بدبخت خیلی استرس داره. آخر شب زنگ زد و کلی التماس می‌کرد که سفارششو بکنم. _جوابو که نمیگم اما می‌تونم بهت قول بدم سفارششو می‌کنم. _ممنون خانوم مهربونم. _ببینم نکنه صبح اومدنت واسه التماسای رامینه؟ _آخ رامین... ببین هنوز نیومده داره زندگی ما رو به چالش می‌کشه. _چه نازک نارنجی شدی امروز. بین صحبت‌ها صبحانه هم خورده شد. در حال شستن ظرف‌ها بودم که گوشی امیرحسین زنگ خورد. دست از جمع کردن سفره برداشت و روی صندلی نشست. _ببین اسمشو میاری سر و کله‌شم پیدا میشه. برگشتم و نگاهی به او کردم. جواب داد. هنوز سلام و احوالپرسی‌‌اش تمام نشده بود که بی‌هوا دستش را از گوشش جدا کردم و روی بلندگو ضربه زدم. لبخند دندان‌نمایی زدم و اخمش را دریافت کردم. _امیر، جون من نفهمیدی نظرشون چیه؟ _نه خیر. تو که واسه خواستگاری اومدن خودت پیش‌قدم شدی، واسه جوابم خودت زحمت بکش‌. _اَه چرا بدجنس شدی پسر. مثلاً رفیقم هستیا. _من؟ من اگه رفیقت بودم حرف دلتو بهم می‌گفتی. همون جور که من بهت گفتم. شاهدم دارم که بهت گفتم. _امیر اذیتم نکن. آقا من غلط کردم خواستم سوپرایزتون کنم. _حالا انگار چه عتیقه‌ایه که سوپرایزم بشیم. بابا اعتماد به نفس... _وایستا ببینم شاهدت کی بود وقتی حرف دلتو گفتی؟ _خل و چل جان. اصل کاری خودشون زیر چادرشون بیدار بودن و شنیدن. با صدای خنده‌ی او ما هم خندیم. _جون من راست میگی؟ بابا این خواهر خانوم ما‌ هم اعجوبه‌ایه واسه خودش. دمش گرم. این حد از پررو گری را نتوانستم هضم کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ چشم براه شماییم همچون : ... کویر که چشم براه باران ... یا بیمار که چشم براه طبیب ... یا درخت که چشم براه بهار ... ... عمری است که دلخوشیم به روز خوبِ آمدنتان ، به دیدنتان ، بوییدنتان ... خدا شما را برساند ... الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_180 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _جون من؟ جوابش چیه؟ رامین پررو نشو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 این حد از پررو گری را نتوانستم هضم کنم. _آقا رامین؟ اول این‌که شما جواب نگرفته چرا خودتونو به ما وصل می‌کنید؟ دوم این‌که من اعجوبه‌ام؟ من با صدای خود شما بیدار شدم. _وای امیر؟ مگه رو بلندگو بود؟ امیرحسین جواب داد. _آره با نمک. _آبرو حیثیت واسم نموند که. بابا به توام میگن رفیق؟ بعد خطابش را عوض کرد. _زن داداش من از شما عذر می‌خوام. _اِ نسبتمون عوض شد؟ باشه قبول آقای عجول. تشکری کرد اما وقتی امیرحسین خواست خداحافظی کند، داد رامین بلند شد. _چرا میری؟ حرف دارم خب. _بعد دو ساعت تازه حرف داری؟ بگو. _ببین یکی زنگ زده یه هتل توی قشم داره خواسته واسه افتتاحیه‌ی هتلش برنامه داشته باشی. چی میگی؟ برنامه رو بچینم؟ _کِی هست؟ _تقربیاً دو هفته دیگه. _خودت چی میگی؟ اگه به نظرت خوبه من مشکلی ندارم. _خوب که نه عالیه. هم فاله هم تماشا. یه هتل کنار دریا، شیک و پنج ستاره. تازه حرف انداختم، دیدم طرف میگه تعداد کسایی که باهاتون میان رو بهم بگین تا جا واستون رزو کنم. _خوبه. آمار بچه‌ها رو که خودت می‌گیر‌ی. بذار ببینم عکاس عزیزمونم می‌تونه بیاد. _اوف... عکاستو که مطمئنم میاری اما خدا کنه بشه خواهر عکاستم پس از ایجاد نسبت‌ها بیاد. بگو ایشاالله. _خدا شفات بده پسر. اِ سلام حلما خانوم... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739