فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_184 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ هلیا تو بینظیری. کاش بتونم خوشب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_185
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
خیلی زود موعد سفر به قشم رسید. با موافقت پدر، من و حلما هم با همسرانمان همراه شدیم. به دعوت صاحب هتل دو روز قبل از افتتاحیه آنجا بودیم. هتلی فوقالعاده شیک و مدرن که با سلیقهی عالی طراحی شده بود. ساختمانی بزرگ در پنج طبقه و با فاصله کمتر از صد متر با دریا. من و امیرحسین یک اتاق، حلما و رامین یک اتاق و برای گروه هم هر دو نفر یک اتاق گرفته بودند. به درخواست امیرحسین در طبقهای خلوت به ما جا دادند.
تمام شهر و فضای مجازی پر از تبلیغ برنامه افتتاحیه بود. همت صاحب هتل برای این کار برایم عجیب بود و البته پیدا بود که این تبلیغات برای معرفی هتلش چقدر حیاتی است.
جاگیر که شدیم، غروب شده بود. با اعلام آمادگی امیرحسین به حلما پیام دادم که آماده باشند تا بعد از شام به ساحل برویم. استراحتی کردیم و برای شام به رستوران رفتیم. طبق معمول امیرحسین به چالش نگاه و عکس هوادارانش گرفتار شد. من و حلما پشت به مردم و روبروی او نشستیم تا در معرض عکسها نباشیم. حلما سرش را کنار گوشم گرفت.
_اوف هلیا، اینجوری که نمیشه غذا خورد. بیچاره داداشو بگو که دارن لقمههاشم میشمرن.
از تعبیرش خندیدم. رامین سر را جلو آورد.
_چی میگین شما؟ به چه میخندین؟
_هیچی خانومِ شما مثل اولین بار من شوکه شده. غذا از گلوش پایین نمیره. دلشم واسه امیرحسین میسوزه که نمیتونه راحت غذا بخوره.
کمی صدایش را پایین آورد. طوری که فقط ما بشنویم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_185 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خیلی زود موعد سفر به قشم رسید. با
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_186
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
کمی صدایش را پایین آورد. طوری که فقط ما بشنویم.
_قربون دل مهربونش برم. الان درستش میکنم.
با چشمان گرد شده، نگاهش کردم. از جا بلند شد و با خدمه صحبتی کرد. تا برگشتش بچههای گروه او را سوژه کرده بودند. وقتی نشست، پارتیشنی آوردند و جلوی ما کشیدند. همه به این کار خندیدیم اما من خیالم راحت شد که امیرحسین راحت غذایش را میخورد.
بعد از تمام شدن شام، رامین پیشنهاد مرا با بقیه در میان گذاشت و تقریباً همه جز بهروز که حالش خوب نبود، با ما همراه شدند. ساحل خلوت و اختصاصی داشت. رو به دریا نشستیم. من و حلما وسط، رامین و امیرحسین دو طرف ما، علی و فرشاد کنار رامین و سجاد و فرهاد کنار امیرحسین. خنکایی که از دریا صورت را نوازش میکرد، حس خوبی میداد.
فرهاد پیشنهاد بازی داد اما علی به خاطر نگاههایی ممکن بود به طرف ما کشیده شود مخالفت کرد و پیشنهاد مشاعره داد. با آنکه سجاد و حلما گفتند بلد نیستند، آنها را هم وارد کردیم و بنا شد برد و باختی نباشد. مشاعرهی طولانی شد. بعد از آن پسرها سر به سر هم گذاشتند و دنبال هم دویدند. دیر وقت شد اما وقت ورود به هتل باز هم امیرحسین گیر عکس و امضاءها افتاد. رامین کنارش ماند و ما به اتاق برگشتیم. خسته بودم. خوابیدم و نفهمیدم امیرحسین کی برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
تو
یک جمعه میآیی !🌸
و من هزاران جمعه است ،🌸
منتظر ِ توأم !🌸
و باز این جمعه ...🌸
بسم الله الرحمن الرحیم...
السلام علیک یا اباصالح المهدی (عج)....
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_186 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کمی صدایش را پایین آورد. طوری که ف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_187
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
برگشتیم. خسته بودم. خوابیدم و نفهمیدم امیرحسین کی برگشت. روز بعد برای گردش به شهر رفتیم. خوش گذشت. عکس و فیلم زیادی هم از امیرحسین گرفتم. بماند که به خاطر عکس گرفتنم، شناسایی شد و چند جایی بین مردم گیر کردیم و معطل شدیم.
غروب، خسته به هتل برگشتیم. امیرحسین موقع شام تماسی از عطیه داشت که ناچار بیرون از رستوران جواب داد و برگشت. به خاطر پارتیشن توانسته بود کنارم بنشیند. وقتی برگشت، عصبی بود و صورتش به سرخی میزد. نگاهش کردم و زمزمه کردم.
_امیرحسین چیزی شده؟ خوبی؟
با همان حال عصبی غرید.
_هیچی نگو. معلوم نیست حالم بده؟ نمیتونی دو دیقه سینجیم نکنی؟
از برخوردش خوشم نیامد اما چون میدانستم کسی یا چیزی عصبیاش کرده، سکوت را ترجیح دادم. بعد از شام رامین رو به من و امیرحسین کرد.
_بیاین اتاق ما. یه چایی توپ بعد از شامی بهتون بدم.
از آسانسور بیرون میرفتیم که امیرحسین با بیحوصلگی جواب داد.
_من سرم درد میکنه. میخوام بخوابم.
حس کردم کمی دلخوری بد نیست.
_من میام. دلم چایی میخواد.
امیرحسین با تعجب نگاهم کرد. وقتی دید نگاهش نمیکنم، به شقیقههایش دست کشید و به اتاق رفت.
_آجی چیزی شده؟ چش بود؟
_نمیدونم. عطیه که زنگ زد، به هم ریخت.
رامین "خرمگس"ی گفت و ما را به اتاق دعوت کرد. از چای دستپختش خوردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_187 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برگشتیم. خسته بودم. خوابیدم و نفهم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_188
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_آبجی خانوم، نگفتی چرا رفیق ما رو تنها گذاشتی.
_مگه ندیدین سرش درد میکرد. میخواست بخوابه.
حلما چشم ریز کرد و مشکوک نگاهم کرد.
_من که میدونم یه چیزیت هست. داداش آخ میگفت، تو جونت در میرفت. حالا بیخیال نشستی اینجا؟
از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
_الانم جونم در میره. چه حرفا؟ برم تا شایعه دیگهای در نیووردین.
خداحافظی کردم و بدون توجه به تعارفات بعدی از اتاقشان بیرون رفتم. به در اتاق که رسیدم، آه از نهادم در آمد. کارت برای ورود نداشتم و احتمال میدادم که امیرحسین خواب باشد. نمیخواستم با آن حالش خوابزده شود. تصمیم گرفتم کمی در ساحل قدم بزنم.
فکرم درگیر حال او بود و حواسم نبود که به حلما خبری از خودم بدهم. کنار ساحل قدم میزدم و به فشارهایی که روی امیرحسین بود فکر میکردم. به اینکه آیا میتوانم تاب بیاورم یا تحملم تمام خواهد شد. اصلاً کجا و کی آخر تحملم خواهد بود.
مدتی رو به دریا نشستم و زانوهایم را بغل کردم. گهوارهوار خودم را تکان میدادم که دستی دور شانهام حلقه شد. ترسیده به طرفش برگشتم. با دیدنش لبخندی زدم.
_ترسوندیم.
نگاه دلبرکشی انداخت و زبان باز کرد.
_کی جز من جرات داره بغلت کنه؟ ها؟ بگو تا همینجا چالش کنم.
لبخندم پررنگتر شد و آغوش او تنگتر.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به آنهايي كه دوستشان دارید
بي بهانه بگویید: دوســتت دارم
در بزنید و بگویید
در این دنیاي شلوغ
سنجاقشان کرده اید به دلتان!
بگویید فرصت با هم بودنمان
کوتاهتر از عمر شکوفه هاست!
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_188 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آبجی خانوم، نگفتی چرا رفیق ما رو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_189
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
لبخندم پررنگتر شد و آغوش او تنگتر.
_ببخش هلیا حالم خوب نبود. باهات بد حرف زدم. عطیه واسم اعصاب نمیذاره. امشب خونهی مادر شوهرش مهمونی بود. میگه نمیتونه بره پیش مامان. مجبور شدم از دایی بخوام بره پیشش. آخه جز خونهی عطیه خونهی کسی نمیخوابه.
_امیرحسین، بعد عروسیمون میخوای چی کار کنی؟
_خیلی در موردش فکر کردم. اگه توی اون آپارتمان که قراره تحویل بگیرم همون طبقه واحدِ فروشی داشتن که واسش میخرم؛ وگرنه باید اونو بفروشم و یه خونهی دو طبقه بگیرم. ببینم تو که مشکل نداری. هان؟
_نه. چه مشکلی؟ مشکل مال همچین وقتاییه که به خاطر نگرانی از وضع مادرت حالت اون جوری میشه. نزدیکمون باشه خیالت راحته مگه نه.
_بازم ازت معذرت میخوام. ممنون که درک میکنی.
از جا بلند شدم. قبل از آنکه حرکتی بکنم، روبه رویم پشت به دریا ایستاد و دستم را گرفت.
_کجا خانوم خوشگله؟ نگفتی بخشیدی یا نه.
_آقا جذابه، بخشیدن خرج داره.
بلند و مردانه خندید.
_خرجشم میدم. حالا دست به نقد با چرخ و فلک چطوری؟ هنوز منظورش را نفهمیده بودم که دو دستش به پهلوهایم قفل شد. بلندم کرد و چند دوری چرخاند. سرم به طرفش خم بود و با خنده التماس میکردم مرا به زمین بگذارد. همین که به زمین رسیدم، گوشی در جیبم به صدا در آمد. فرزانه بود. امیرحسین اسمش را که دید خندید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_189 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لبخندم پررنگتر شد و آغوش او تنگت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_190
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_سلام خانوم گل. چه عجب یاد ما کردی.
صدای پریشانش را که شنیدم، اخمم درهم شد.
_هلیا همون طوری که هستی وایستا. از جات تکون نخور.
_یعنی چی؟ شوخیت گرفته.
_آروم باش فقط. یه نفر داره از شما لایو (پخش زنده) میگیره. نمیدونم از کِی ولی چند هزار نفری دارن میبیننتون. پشت سرتون سمت چپ میشه فکر کنم.
پاهایم سست شد. نشستم. امیرحسین نگران گوشی را برداشت. لحظهی بعد صدای درگیریاش را با کسی شنیدم. باید کاری میکردم. به رامین زنگ زدم و بعد به طرف آنها دویدم. دست به یقه بود با پسری حدود هجده سال که گویا پشت صخره ای مخفی شده بود و فیلم میگرفت.
_واسه چی از زندگی خصوصی من لایو میگیری و پخش میکنی؟ شرف داشته باش و بفهم این چیزا شخصیه بچه. خصوصیه.
پسرک از عصبانیتش ترسیده بود و در خودش جمع شد. امیرحسین دست بالا برد تا به صورتش فرود آورد که دستش را گرفتم. با التماس اسمش را صدا زدم. رامین دوان دوان خودش را رساند. حلما هم کمی عقبتر میدوید. رامین آن دو را از هم جدا کرد اما بازوی پسرک را رها نکرد. وقتی امیرحسین گفت که چه کار کرده، با دست آزادش به پلیس زنگ زد. آنقدر حال امیرحسین بد بود که جرات نکردم با این کار مخالفت کنم. چند دقیقه که گذشت پلیس رسید و او را برد. در این بین حلما سراغ فضای مجازی رفت و چند دقیقه بعد با دست به سرش زد. هر سه کنارش نشستیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739