فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_187 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برگشتیم. خسته بودم. خوابیدم و نفهم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_188
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_آبجی خانوم، نگفتی چرا رفیق ما رو تنها گذاشتی.
_مگه ندیدین سرش درد میکرد. میخواست بخوابه.
حلما چشم ریز کرد و مشکوک نگاهم کرد.
_من که میدونم یه چیزیت هست. داداش آخ میگفت، تو جونت در میرفت. حالا بیخیال نشستی اینجا؟
از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
_الانم جونم در میره. چه حرفا؟ برم تا شایعه دیگهای در نیووردین.
خداحافظی کردم و بدون توجه به تعارفات بعدی از اتاقشان بیرون رفتم. به در اتاق که رسیدم، آه از نهادم در آمد. کارت برای ورود نداشتم و احتمال میدادم که امیرحسین خواب باشد. نمیخواستم با آن حالش خوابزده شود. تصمیم گرفتم کمی در ساحل قدم بزنم.
فکرم درگیر حال او بود و حواسم نبود که به حلما خبری از خودم بدهم. کنار ساحل قدم میزدم و به فشارهایی که روی امیرحسین بود فکر میکردم. به اینکه آیا میتوانم تاب بیاورم یا تحملم تمام خواهد شد. اصلاً کجا و کی آخر تحملم خواهد بود.
مدتی رو به دریا نشستم و زانوهایم را بغل کردم. گهوارهوار خودم را تکان میدادم که دستی دور شانهام حلقه شد. ترسیده به طرفش برگشتم. با دیدنش لبخندی زدم.
_ترسوندیم.
نگاه دلبرکشی انداخت و زبان باز کرد.
_کی جز من جرات داره بغلت کنه؟ ها؟ بگو تا همینجا چالش کنم.
لبخندم پررنگتر شد و آغوش او تنگتر.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به آنهايي كه دوستشان دارید
بي بهانه بگویید: دوســتت دارم
در بزنید و بگویید
در این دنیاي شلوغ
سنجاقشان کرده اید به دلتان!
بگویید فرصت با هم بودنمان
کوتاهتر از عمر شکوفه هاست!
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_188 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _آبجی خانوم، نگفتی چرا رفیق ما رو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_189
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
لبخندم پررنگتر شد و آغوش او تنگتر.
_ببخش هلیا حالم خوب نبود. باهات بد حرف زدم. عطیه واسم اعصاب نمیذاره. امشب خونهی مادر شوهرش مهمونی بود. میگه نمیتونه بره پیش مامان. مجبور شدم از دایی بخوام بره پیشش. آخه جز خونهی عطیه خونهی کسی نمیخوابه.
_امیرحسین، بعد عروسیمون میخوای چی کار کنی؟
_خیلی در موردش فکر کردم. اگه توی اون آپارتمان که قراره تحویل بگیرم همون طبقه واحدِ فروشی داشتن که واسش میخرم؛ وگرنه باید اونو بفروشم و یه خونهی دو طبقه بگیرم. ببینم تو که مشکل نداری. هان؟
_نه. چه مشکلی؟ مشکل مال همچین وقتاییه که به خاطر نگرانی از وضع مادرت حالت اون جوری میشه. نزدیکمون باشه خیالت راحته مگه نه.
_بازم ازت معذرت میخوام. ممنون که درک میکنی.
از جا بلند شدم. قبل از آنکه حرکتی بکنم، روبه رویم پشت به دریا ایستاد و دستم را گرفت.
_کجا خانوم خوشگله؟ نگفتی بخشیدی یا نه.
_آقا جذابه، بخشیدن خرج داره.
بلند و مردانه خندید.
_خرجشم میدم. حالا دست به نقد با چرخ و فلک چطوری؟ هنوز منظورش را نفهمیده بودم که دو دستش به پهلوهایم قفل شد. بلندم کرد و چند دوری چرخاند. سرم به طرفش خم بود و با خنده التماس میکردم مرا به زمین بگذارد. همین که به زمین رسیدم، گوشی در جیبم به صدا در آمد. فرزانه بود. امیرحسین اسمش را که دید خندید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_189 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لبخندم پررنگتر شد و آغوش او تنگت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_190
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_سلام خانوم گل. چه عجب یاد ما کردی.
صدای پریشانش را که شنیدم، اخمم درهم شد.
_هلیا همون طوری که هستی وایستا. از جات تکون نخور.
_یعنی چی؟ شوخیت گرفته.
_آروم باش فقط. یه نفر داره از شما لایو (پخش زنده) میگیره. نمیدونم از کِی ولی چند هزار نفری دارن میبیننتون. پشت سرتون سمت چپ میشه فکر کنم.
پاهایم سست شد. نشستم. امیرحسین نگران گوشی را برداشت. لحظهی بعد صدای درگیریاش را با کسی شنیدم. باید کاری میکردم. به رامین زنگ زدم و بعد به طرف آنها دویدم. دست به یقه بود با پسری حدود هجده سال که گویا پشت صخره ای مخفی شده بود و فیلم میگرفت.
_واسه چی از زندگی خصوصی من لایو میگیری و پخش میکنی؟ شرف داشته باش و بفهم این چیزا شخصیه بچه. خصوصیه.
پسرک از عصبانیتش ترسیده بود و در خودش جمع شد. امیرحسین دست بالا برد تا به صورتش فرود آورد که دستش را گرفتم. با التماس اسمش را صدا زدم. رامین دوان دوان خودش را رساند. حلما هم کمی عقبتر میدوید. رامین آن دو را از هم جدا کرد اما بازوی پسرک را رها نکرد. وقتی امیرحسین گفت که چه کار کرده، با دست آزادش به پلیس زنگ زد. آنقدر حال امیرحسین بد بود که جرات نکردم با این کار مخالفت کنم. چند دقیقه که گذشت پلیس رسید و او را برد. در این بین حلما سراغ فضای مجازی رفت و چند دقیقه بعد با دست به سرش زد. هر سه کنارش نشستیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_190 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سلام خانوم گل. چه عجب یاد ما کردی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_191
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
هر سه کنارش نشستیم.
_وای نگاه کنین. چه خبر شده؟ ... یه چیزی. خدا رو شکر هلیا پشت به دوربینه و اون موقع هم که داداش میچرخوندش چادر اومده روی صورتش چیزی ازش معلوم نیست.
امیرحسین دوباره داد زد.
_صورتش معلوم نیست خدا رو شکر اما رفتار من با زنم باید دست به دست بچرخه؟ چرا اینقدر مردم بیحیا شدن. من اولش کلی نگاه کردم که کسی نباشه. چرا حریم خصوصی نمیفهمن؟ پاشو رامین بریم شکایتمو بدم. شما دو تا هم برین توی اتاق.
به طرف هتل میرفتیم که صاحب هتل سراسیمه خودش را رساند. از امیرحسین عذرخواهی و دلجویی کرد. گویی خودش مجرم است. به اتاق من رفتیم. چون رامین در آن حال کارت اتاق را با خود برده بود اما کارت اتاق ما تحویل هتل بود. بعد از برگشت آن دو و آرامش دادن به امیرحسین، خوابیدیم تا برای روز بعد که روز افتتاحیه بود، آماده باشیم.
صبح سعی کردم امیرحسین با روحیهی خوب از خواب بیدار شود و شب قبل را فراموش کند تا برنامهی خوبی داشته باشد. افتتاح عصر بود و بعد از ناهار، تیپ اسپرت با ترکیب زیتونی و مشکی برایش جور کردم و آماده شدیم. جلوی هتل، در فاصلهاش تا دریا صندلی چیده بودند. سکویی برای اجرا رو به دریا و پشت به هتل گذاشته بودند. لبخندی به زیرکیشان زدم. سکو طوری چیده شده بود که هر طور که از امیرحسین عکس میگرفتند، هتل و تابلوی آن در کادر بود.
با دوربین کنار حلما در ردیف اول نشستیم. جمعیت زیادی که معلوم بود خیلیها مسافر و توریست بودند، کم کم اضافه شدند. نیم ساعتی که از برنامه گذشت از امیرحسین دعوت شد. صدای جیغ و هیجانها به اوج رسید و کار من هم شروع شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_191 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 هر سه کنارش نشستیم. _وای نگاه کنین
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_192
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از ورود یار و ابراز احساسات جمعیت بعد از دیدنش، فیلم میگرفتم. لحظهای دلم رفت که بین این همه خواهان، من چقدر میخواهمش؟ فوراً به دلم اعتراف کردم که اندازهی یک همسر میخواهمش. اندازهی یک دلدار؛ پس بیخیال این همه هیجان. به پای دلدارم جان خواهم داد نه احساسات.
میان خواندنش، دختری جیغ جیغ کنان صدایش را بلند کرد.
_امیرحسین جونم عاشقتم.
امیرحسین دستی برایش تکان داد و سریع نگاهی به من کرد. دستم را افقی روی گلویم کشیدم به معنی "میکشمت" او هم با خنده چشمکی زد و به کارش ادامه داد. به هوای روی به دوربین بودن، راحت مرا مخاطب ترانههایش قرار میداد.
باز هم به فکر رفتم. جنس عشقی که آن دختر ادعایش را میکرد با عشقی که من داشتم چقدر متفاوت بود. دل را باید جایی ببندی که خریدار داشته باشد. خریدار عشق من امیرحسین بود اما آن دختر چه عشقی را عرضه کرده بود؟ عشقی بی مشتری یا حتی عشقی که شاید در حد حرف بود؟ کاش ارزان فروشی نکنیم.
در فکر بودم که امیرحسین با حرفش روی تمام فکرهایم مهر تایید و آرامش زد.
_و حالا ترانهای رو میخونم که مخصوص تنها عشق زندگیم، همسر عزیزمه. به افتخارش...
و شروع کرد به خواندن ترانهای که روز عقد برایم خوانده بود. لبخند عمیقی زدم و چشمکی حوالهاش کردم.
در همان حال زنی میانسال به سکو نزدیک شد. میخواست با امیرحسین حرف بزند که رامین جلو دوید و مشغول حرف زدن با او شد. چند لحظه بعد رامین نگاه پر التماسش را به من دوخت. جلو رفتم. رامین گفت که مادر همان پسر است که شب قبل بازداشت شد. با لبخند دستش را گرفتم تا به گوشهای ببرم. مقاومت کرد.
_مادر جان بیا بریم اون کنار با هم حرف بزنیم. تا برنامه تموم بشه.
_نه برنامه تموم بشه ملت میریزن دورش بعدشم میره. اونوقت دستم به جایی بند نیست. بچم سنی نداره. مونده تو بازداشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هدایت شده از مشق عشق | م.م جوادی
خوشبختی یعنی
واقف بودن به اینکه هر چه داریم
از رحمت خداست.
و هرچه نداریم
ازحکمت خدا
احساس خوشبختی یعنی همین
خوشبختی
رسیدن به خواسته ها نیست
بلکه لذت بردن از داشته هاست
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_192 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از ورود یار و ابراز احساسات جمعیت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_193
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_نه برنامه تموم بشه ملت میریزن دورش بعدشم میره. اونوقت دستم به جایی بند نیست. بچم سنی نداره. مونده تو بازداشت.
_اون جایی نمیره. قول میدم آخرش با شما حرف بزنه.
از نگاهش پیدا بود باور نمیکند. مجبور شدم برای کنجکاو نشدن مردم خودم را به او معرفی کنم.
_بیا بریم اونجا بشینیم. من خانومش هستم. میبرمتون پیشش.
کمی نرم شد و با من به گوشهای که خلوتتر بود آمد.
تا تمام شدن برنامه، از وضعیت پسرش و نگرانیهایش برای او گفت. بعد از برنامه با حلما آن زن را به لابی هتل بردیم و منتظر ماندیم تا هوادارن، با وجود محافظهای هتل، از امیرحسین دل بکنند و اجازهی آمدن بدهند.
امیرحسین خودش را به ما رساند. برای اینکه عکسالعمل بدی جلوی آن مادر نشان ندهد، چند قدمی جلو رفتم. معرفی کردم و اخمش درهم شد.
_هلیا بهش بگو بره. میدونی روی این چیزا حساسم. کوتاه نمیام.
_عزیز من، میدونم اما اونم مادره. فقط چند دقیقه بیا حرفاشو گوش کن.
پوفی کرد و همراهم شد. گوشهای روی مبلها نشستیم.
_پسرم، من میدونم پسر من بیعقلی کرده، اشتباه کرده اما بچهست. نفهمیده. از وقتی توی کلانتری بهش گفتن ممکنه شش ماه تا دو سال زندان داشته باشه داره دیوونه میشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739