اسکار بهترین لحظه
میرسه به زمانی که خدا
محال ترین آرزوتو برآورده میکنه
☀️روزتون خوش ☀️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_210 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روحیه امیرحسین با دیدن بقیه کمی رو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_211
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_رامین کارای ترخیصو انجام دادی؟ تموم شد؟
_اوف برادر من، ول کن. هزار بار پرسیدی. پدرجون، پدر خانم بنده و شما همه کارا رو انجام داده. به منم اجازه دخالت نداد. الانم رفته ویلچرتو بخره.
_خب تو اینجا چه کارهای؟ لولو سر خرمن؟
_نه فکر کنم پرروگری من به تو هم اثر کرد. پدرجون گفتن من توی این مدت خسته شدم از دست باجناق تخسم. این کارارو میخوان خودشون انجام بدن.
همزمان با پوشیدن لباسهایش، به بحثشان گوش میکردم. دکتر آمد و هر نکته که باید و نباید را گفت. گفت و امیرحسین آرام شده را برآشفت.
_جناب آزاد سلامتی کاملتون از زمان اون اتفاق شیش ماه تا یک سال ممکنه طول بکشه. کل این مدت شما باید کاردرمانی، توانبخشی و فیزیوتراپیهای دوره به دوره انجام بدین. هر چی جدیتر درمانتونو پیگیری کنید، زودتر به نتیجه میرسید و میتونید سرپا بشید. خدا رو شکر به انتهای نخاعتون آسیب نرسیده پس برای دفعتون فقط مشکل جابهجا شدن دارید اما یه مورد هست که باید بدونید. با توجه به عکسایی که من دیدم و مشورتهایی که انجام دادم، احتمال اینکه نتونید بچهدار بشید وجود داره. البته هیچ کدوم از کسایی که باهاشون مشورت کردم، نتونستن نظر قطعی بدن. من وظیفه داشتم بهتون بگم. امیدوارم این اتفاق نیفته و مشکلی برتون پیش نیاد.
چشمم بین دهان دکتر و چهرهی وارفته امیرحسین در رفت و برگشت بود. همسر مظلومم به معنای واقعی آشفته شد. کار دکتر تمام شد. دستور غذایی و مراقبتهای لازم را داد و قرار ویزیت بعدی را گذاشت. در بین شوک هر سه نفرمان، پدر وارد شد.
_بیا رامین جان. کمک کن زودتر بریم که...
نگاهی به چهرههای ما انداخت و رو به من کرد.
_چیزی شده باباجان؟ چتونه شما؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_211 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _رامین کارای ترخیصو انجام دادی؟ تم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_212
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به خودم آمدم. لبخند بیجانی زدم و با صدای بلندم رامین را که به دیوار تکیه زده بود و لبش را میجوید، از شوک درآوردم.
_آقا رامین بابا با شما بودا. نمیخوای کمک کنی خودم دست به کار بشم.
رامین جلو آمد و با کمک پدر، امیرحسین را روی ویلچر نشاند. امیرحسینم ساکت و آرام، کل مسیر تا خانهشان را در فکر بود. من هم از سکوت ماشین استفاده کردم و به شرایط پیش آمده فکر کردم. اینکه ممکن بود هرگز بچهای نداشته باشیم. میتوانستم تحمل کنم یا طاقتم طاق میشد؟ آیا باید به خودم امیدواری میدادم یا آرزویش را دور میانداختم؟
به خاطر وسواس مادرش، اتاق امیرحسین را مجهز کرده بودیم تا همانجا بماند. از انتقال تلویزیون تا تجهیزات کاردرمانی. حتی رامین به درخواست من یخچال کوچکی تهیه کرده بود و در اتاقش گذاشته بود تا من کمتر وارد قلعهی محافظت شده مادرشوهر شوم.
مادر و حلما آنجا بودند. عطیه هم که بعد از آن اتفاق مهربانتر شده بود، با دخترش آمده بود. امیرحسین در تختش که جا گرفت، بدون آنکه جواب کسی را بدهد، ساعدش را روی چشمانش گذاشت و به رامین با پرحرفی میخواست حال و هوایش را عوض کند، خفهای گفت و از اتاق بیرونش کرد.
من ماندم و او. نمیدانستم حرفی بزنم یا نه. بمانم یا او را با تنهاییش تنها بگذارم. به بهانهی مرتب کردن وسایل اتاق خودم را مشغول کردم.
_هلیا میشه تنهام بذاری؟
بدون آنکه دستش را از چشمش بردارد، محترمانه بیرونم کرده بود. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم. چهرههای غمگین و نگاههای خاصی که به طرفم کشیده شد، خبر از آن داشت که رامین حرفهای دکتر را منتقل کرده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸پنج نکته مثبت :
🌸هرچه روح تو عظیم تر باشد
اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی
🌸هرچه بزرگوارتر باشی کمتر
به دیگران نیازمندی
🌸هرچه کمتر نیازمند باشی
کمتر از آنان دلگیر میشوی
🌸هرچه کمتر دلگیر شوی
کمتر آسیب میبینی
🌸هرچه کمتر آسیب بینی
راحت تر میبخشی.
🌸ظرفیت روحتان افزون باد...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_212 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به خودم آمدم. لبخند بیجانی زدم و
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_213
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با ماسک بیتفاوتی کنار مادرم نشستم و مشغول پوست گرفتن میوه برای خودم و امیرحسین شدم. تا هم به شکمم خدمتی کرده باشم و هم بهانهای برای برگشت به اتاق داشته باشم.
_خیلی بههم ریخته. همینجوریش تحمل این وضعیت واسش سخت بود، حالام که دکتر صاف اومده یه همچین چیزیو به خودش میگه. هنگ کرده بیچاره.
این حرف را رامین با غمی که خیلی کم در رفتارش دیده بودیم، عنوان کرده بود و مامان نفیسه جوابش را داد.
_چی میگی رامین؟ آخرش که چی باید میفهمید دیگه. بچم آب شد این چند وقت.
پدر که غم چهرهاش پیدا بود، رو به مادر امیرحسین کرد.
_حاج خانوم، فعلا چیزی از این مساله به روش نیارید و حرفشو نزنید؟ بذارید به درمانش برسه و سر پا بشه.
_من که آزار ندارم بچهمو عذاب بدم. باید به دخترتون بگین که با این قضیه چطور میخواد کنار بیاد. کی بخواد به روش بیاره و امیرحسینو توی این شرایط ول کنه.
دست از پوست کندن میوه کشیدم و با تعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه اخمم در هم کشیده شد.
_مامان؟ مگه قراره ولش کنم؟ در مورد من چی فکر می کنید؟
_در مورد تو هیچی اما دخترای الان اینطورین دیگه. چیز جدیدیم نیست. نخواستی به پاش بمونی، الان بهش نگو. داغونتر میشه.
بغضی به گلویم نشست. قضاوتم کرده بود. بدون آنکه حتی خودم فکرم را در این مورد سنجیده باشم. برای نشکستن بغضم، ظرف میوه های آماده را به دست گرفتم و از جا بلند شدم.
_اینا رو واسه امیرحسین میبرم.
به اتاقش پناه بردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_213 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با ماسک بیتفاوتی کنار مادرم نشستم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_214
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخت و دوباره به همان زاویه نگاه را برگشت. کنارش نشستم تکهای سیب جلوی دهانش گرفتم. بدون آنکه نگاهم کند از دستم برداشت اما نخورد.
_بخور دیگه امیرحسین.
_هلیا فکراتو بکن. شنیدی دکتر چی گفت. چیزای سادهای نیست. اینکه شیش ماه یا یه سال نتونم راه برم، یه مشکله. از اون بدتر بچه دار نشدنه که من نمیتونم تو رو که هنوز کامل توی زندگیم نیومدی رو مجبور کنم به پام بمونی. حتی اگه اومده بودی هم نمیتونستم بذارم به پای من بسوزی.
بغضی که فرو میبردم سر باز کرد. اشکم جاری شد. برای آرام گرفتن، کنارش دراز کشیدم و سر در آغوشش فرو بردم. کمی که گذشت و بغض اشک نشدهای نماند، سر بلند کردم و نشستم.
_شماها در مورد من چطور فکر میکنید؟ چرا فکر میکنید اینقدر بیشعورم که تا سختی پیش اومد، میکشم کنار؟ امیرحسین من هنوز توی زندگیت نیومدم؟ چه نسبتی باهم داریم؟ هان؟
دستم را در دستش گرفت و نگاه غمگینی کرد.
_هلیا این مساله سادهای نیست. بحث حسرت یه عمره. مگه...
_هیچی نگو. خب؟ اصلا بیا این حرفا رو بذاریم واسه بعد. باشه؟ الان فقط درمان و سر پا شدن تو مهمه. دهنتو باز کن که این میوهها از دهن افتاد.
لبخند تلخی به لبش نشاند و دهانش را برای خوردن میوهای که جلوی دهانش گرفته بودم، باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸محبت
🎋تنها کلیدیست
🌸که بی هیچ بهانه ای
🎋هر قفلی
🌸را باز می کند
🎋شیشه ها شکستنی ست
🌸زندگی گذشتنی ست
🎋این فقط.......
🌸محبـت است که همیشه ماندنیست
🎋روزگارتون پراز خنده
🌸عشق و محبت چاشنی زندگیتون
🎋وخوشبختی و خوشنامی سرنوشتتون
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
این شعر سعدى به صورت افقی
وعمودی یک جور خوانده میشود
🕊ز چهره، افروخته، گل را، مشکن
🌱افروخته، رخ مرو، تو دیگر، به چمن
🕊گل را، تو دیگر، مکن خجل، ای مه من
🌱مشکن، به چمن، ای مه من،قدر سخن
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_214 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_215
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بعد از ناهار همه رفتند. حتی عطیه هم بعد از شستن ظرفها و مرتب کردن آشپزخانه، رفت. وقتی امیرحسین خواب بود، با وجود اینکه میدانستم مادرشوهرم خوشش نمیآید، به حمام رفتم تا سبک شده باشم و آماده رسیدگی به همسرم شدم. در بیمارستان نبودیم که مسئولیت خیلی از کارها با پرستارها باشد یا کارهای شبش به عهده رامین بیافتد. قبل از بیدار شدنش، کمی کنارش خوابیدم و استراحت کردم. بیدار که شدم نوازش دستش را روی موهایم حس کردم. تکان که خوردم دستش را کشید و نگاهم کرد. ابروهایش به هم گره خورد.
_چرا با پدرت اینا نرفتی؟ موندی اینجا که چی؟
با تعجب و گنگ نگاهش کردم.
_وا امیرحسین چته؟ کجا برم؟
صدایش بالا رفت.
_پاشو برو. نمیخوام بمونی. آره من اونقدر بدبختم که اگه تو نمونی کسی نیست تر و خشکم کنه. همینو میخواستی نشون بدی؟ ممنون. فهمیدم. حالا دیگه برو نمیخوام ببینمت.
از برخوردش ناراحت شدم. اخمم را در هم کردم و از جا بلند شدم. بدون هیچ حرفی که باعث دلخوری بیشتر شود، از اتاق بیرون رفتم. مادرش روی مبل نشسته بود. مطمئن بودم صدای امیرحسین آنقدر بلند بود که شنیده باشد. بدون حرف نشستم و او هم بدون حرف بلند شد و به آشپزخانه رفت. تلویزیون را روشن کردم تا صدایش، صدای فین فینهای پس از اشکم را پوشش دهد. کمی در همان حال اشک ریختم و به شرایطم فکر کردم. با شنیدن صدای امیرحسین که مادرش را صدا میزد، سر از زانو برداشتم. مادرش خود را به اتاق رساند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_215 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از ناهار همه رفتند. حتی عطیه ه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_216
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_مامان میتونی کمکم کنی باید برم روی ویلچر.
بین در ایستاده بود. نگاه درماندهاش را به من داد و دوباره رو به او کرد.
_مادر، تو که میدونی من توان بلند کردن تو رو ندارم. تازه بعدشم اگه بخوای بری سرویسم که نمیتونم کمکت کنم.
مکث کوتاهی کردم و لعنتی به نفس سرکش درونم فرستادم و بلند شدم. بدون آنکه حرفی بزنم. برای جابجا شدن و انجام کارهایش کمکش کردم. روی تخت که دراز کشید، دوباره عزم بیرون رفتن از اتاق کردم، که صدایش در گوشم پیچید.
_میخوای بری بقیه آبغورههاتو بگیری؟ بشین همینجا.
باز لج کردم تا تلافی داد و هوارش را درآورده باشم. صدا زدن اسمم آنهم به فریاد، هم مانع بیرون رفتنم از اتاق نشد. با پدر که قرار بود برای فیزیوتراپی هماهنگ کند، تماس گرفتم و خبرش را گرفتم. مادرش آبانار با لقمهای آماده کرده بود، میدانستم که خودش نمیبرد؛ پس لیوان را برای پسرش بردم.
وارد اتاق که شدم، به نگاه خیره و اخمهای درهمش توجهی نکردم. سینی را جلویش گرفتم. او هم لج کرده بود. از دستم نمیگرفت و فقط نگاه میکرد. روی پایش گذاشتم.
_بردار میریزه.
_نمیخورم ببرش.
_بچهها سر غذا لج میکنن.
_قهرو بچهها میکنن یا بزرگترا؟
_بزرگترا قهر میکنن و بچهها یاد میگیرن. مخصوصا از کسایی که با خودشون قهر میکنن.
با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد.
_هلیا؟ ...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739