eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پنج نکته مثبت : 🌸هرچه روح تو عظیم تر باشد اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی 🌸هرچه بزرگوارتر باشی کمتر به دیگران نیازمندی 🌸هرچه کمتر نیازمند باشی کمتر از آنان دلگیر میشوی 🌸هرچه کمتر دلگیر شوی کمتر آسیب میبینی 🌸هرچه کمتر آسیب بینی راحت تر میبخشی. 🌸ظرفیت روحتان افزون باد... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_212 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به خودم آمدم. لبخند بی‌جانی زدم و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با ماسک بی‌تفاوتی کنار مادرم نشستم و مشغول پوست گرفتن میوه برای خودم و امیرحسین شدم. تا هم به شکمم خدمتی کرده باشم و هم بهانه‌ای برای برگشت به اتاق داشته باشم. _خیلی به‌هم ریخته. همین‌جوریش تحمل این وضعیت واسش سخت بود، حالام که دکتر صاف اومده یه همچین چیزیو به خودش میگه‌. هنگ کرده بیچاره. این حرف را رامین با غمی که خیلی کم در رفتارش دیده بودیم، عنوان کرده بود و مامان نفیسه جوابش را داد. _چی میگی رامین؟ آخرش که چی باید می‌فهمید دیگه. بچم آب شد این چند وقت. پدر که غم چهره‌اش پیدا بود، رو به مادر امیرحسین کرد. _حاج خانوم، فعلا چیزی از این مساله به روش نیارید و حرفشو نزنید؟ بذارید به درمانش برسه و سر پا بشه. _من که آزار ندارم بچه‌مو عذاب بدم. باید به دخترتون بگین که با این قضیه چطور می‌خواد کنار بیاد. کی بخواد به روش بیاره و امیرحسینو توی این شرایط ول کنه. دست از پوست کندن میوه کشیدم و با تعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه اخمم در هم کشیده شد. _مامان؟ مگه قراره ولش کنم؟ در مورد من چی فکر می کنید؟ _در مورد تو هیچی اما دخترای الان این‌طورین دیگه. چیز جدیدیم نیست. نخواستی به پاش بمونی، الان بهش نگو. داغون‌‌تر میشه. بغضی به گلویم نشست. قضاوتم کرده بود. بدون آنکه حتی خودم فکرم را در این مورد سنجیده باشم. برای نشکستن بغضم، ظرف میوه های آماده را به دست گرفتم و از جا بلند شدم. _اینا رو واسه امیرحسین می‌برم. به اتاقش پناه بردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_213 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با ماسک بی‌تفاوتی کنار مادرم نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخت و دوباره به همان زاویه نگاه را برگشت. کنارش نشستم تکه‌ای سیب جلوی دهانش گرفتم. بدون آنکه نگاهم کند از دستم برداشت اما نخورد. _بخور دیگه امیرحسین. _هلیا فکراتو بکن. شنیدی دکتر چی گفت. چیزای ساده‌ای نیست‌. اینکه شیش ماه یا یه سال نتونم راه برم، یه مشکله. از اون بدتر بچه دار نشدنه که من نمی‌تونم تو رو که هنوز کامل توی زندگیم نیومدی رو مجبور کنم به پام بمونی. حتی اگه اومده بودی هم نمی‌تونستم بذارم به پای من بسوزی. بغضی که فرو می‌بردم سر باز کرد. اشکم جاری شد. برای آرام گرفتن، کنارش دراز کشیدم و سر در آغوشش فرو بردم. کمی که گذشت و بغض اشک نشده‌ای نماند، سر بلند کردم و نشستم. _شماها در مورد من چطور فکر می‌کنید؟ چرا فکر می‌کنید اینقدر بی‌شعورم که تا سختی پیش اومد، می‌کشم کنار؟ امیرحسین من هنوز توی زندگیت نیومدم؟ چه نسبتی باهم داریم؟ هان؟ دستم را در دستش گرفت و نگاه غمگینی کرد. _هلیا این مساله ساده‌ای نیست. بحث حسرت یه عمره. مگه... _هیچی نگو. خب؟ اصلا بیا این حرفا رو بذاریم واسه بعد. باشه؟ الان فقط درمان و سر پا شدن تو مهمه. دهنتو باز کن که این میوه‌ها از دهن افتاد. لبخند تلخی به لبش نشاند و دهانش را برای خوردن میوه‌ای که جلوی دهانش گرفته بودم، باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸محبت 🎋تنها کلیدیست 🌸که بی هیچ بهانه ای 🎋هر قفلی 🌸را باز می کند 🎋شیشه ها شکستنی ست 🌸زندگی گذشتنی ست 🎋این فقط....... 🌸محبـت است که همیشه ماندنیست 🎋روزگارتون پراز خنده 🌸عشق و محبت چاشنی زندگیتون 🎋وخوشبختی و خوشنامی سرنوشتتون ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
این شعر سعدى به صورت افقی وعمودی یک جور خوانده میشود 🕊ز چهره، افروخته، گل را، مشکن 🌱افروخته، رخ مرو، تو دیگر، به چمن 🕊گل را، تو دیگر، مکن خجل، ای مه من 🌱مشکن، به چمن، ای مه من،قدر سخن ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_214 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از ناهار همه رفتند. حتی عطیه هم بعد از شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه، رفت. وقتی امیرحسین خواب بود، با وجود اینکه می‌دانستم مادرشوهرم خوشش نمی‌آید، به حمام رفتم تا سبک شده باشم و آماده رسیدگی به همسرم شدم. در بیمارستان نبودیم که مسئولیت خیلی از کارها با پرستارها باشد یا کارهای شبش به عهده رامین بیافتد. قبل از بیدار شدنش، کمی کنارش خوابیدم و استراحت کردم. بیدار که شدم نوازش دستش را روی موهایم حس کردم. تکان که خوردم دستش را کشید و نگاهم کرد. ابروهایش به هم گره خورد. _چرا با پدرت اینا نرفتی؟ موندی اینجا که چی؟ با تعجب و گنگ نگاهش کردم. _وا امیرحسین چته؟ کجا برم؟ صدایش بالا رفت. _پاشو برو. نمی‌خوام بمونی. آره من اونقدر بدبختم که اگه تو نمونی کسی نیست تر و خشکم کنه. همینو می‌خواستی نشون بدی؟ ممنون. فهمیدم. حالا دیگه برو نمی‌خوام ببینمت. از برخوردش ناراحت شدم. اخمم را در هم کردم و از جا بلند شدم. بدون هیچ حرفی که باعث دلخوری بیشتر شود، از اتاق بیرون رفتم. مادرش روی مبل نشسته بود. مطمئن بودم صدای امیرحسین آنقدر بلند بود که شنیده باشد. بدون حرف نشستم و او هم بدون حرف بلند شد و به آشپزخانه رفت. تلویزیون را روشن کردم تا صدایش، صدای فین فین‌های پس از اشکم را پوشش دهد. کمی در همان حال اشک ریختم و به شرایطم فکر کردم. با شنیدن صدای امیرحسین که مادرش را صدا می‌زد، سر از زانو برداشتم. مادرش خود را به اتاق رساند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_215 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از ناهار همه رفتند. حتی عطیه ه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌تونی کمکم کنی باید برم روی ویلچر. بین در ایستاده بود. نگاه درمانده‌اش را به من داد و دوباره رو به او کرد. _مادر، تو که می‌دونی من توان بلند کردن تو رو ندارم. تازه بعدشم اگه بخوای بری سرویسم که نمی‌تونم کمکت کنم. مکث کوتاهی کردم و لعنتی به نفس سرکش درونم فرستادم و بلند شدم. بدون آنکه حرفی بزنم. برای جابجا شدن و انجام کارهایش کمکش کردم. روی تخت که دراز کشید، دوباره عزم بیرون رفتن از اتاق کردم، که صدایش در گوشم پیچید. _می‌خوای بری بقیه آبغوره‌هاتو بگیری؟ بشین همین‌جا. باز لج کردم تا تلافی داد و هوارش را درآورده باشم. صدا زدن اسمم آن‌هم به فریاد، هم مانع بیرون رفتنم از اتاق نشد. با پدر که قرار بود برای فیزیوتراپی هماهنگ کند، تماس گرفتم و خبرش را گرفتم. مادرش آب‌انار با لقمه‌ای آماده کرده بود، می‌دانستم که خودش نمی‌برد؛ پس لیوان را برای پسرش بردم. وارد اتاق که شدم، به نگاه خیره و اخم‌های درهمش توجهی نکردم. سینی را جلویش گرفتم‌‌. او هم لج کرده بود. از دستم نمی‌گرفت و فقط نگاه می‌کرد. روی پایش گذاشتم. _بردار می‌ریزه. _نمی‌خورم ببرش. _بچه‌ها سر غذا لج می‌کنن. _قهرو بچه‌ها می‌کنن یا بزرگ‌ترا؟ _بزرگترا قهر می‌کنن و بچه‌ها یاد می‌گیرن. مخصوصا از کسایی که با خودشون قهر می‌کنن. با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد. _هلیا؟ ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران برکت‌اند. برکت خیر است و فراوانی؛ خجستگی است و مبارکی. دختران همه‌ی این معانی را به زندگی‌ها می‌بخشند. زندگی بخش‌ترین مخلوقات خدا، لطیف‌ترین مفهوم آفرینش، فرشتگان زمینی روزتان مبارک
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_216 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌تونی کمکم کنی باید برم ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد. _هلیا؟ ... اجازه ادامه ندادم. کنارش نشستم و لقمه را به طرفش گرفتم. _بخور. باید دارو بخوری. مشغول خوردن لقمه شده بود که صدای زنگ در آمد. نگاهی به من کرد. _رامینه‌. زنگ زدم بیاد. سریع مشغول لباس پوشیدن شدم. رامین مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد. _داداش می‌دونستم اینقدر زود دلت برام تنگ میشه نمی‌رفتم جون تو. البته حلما خانومو که نمی‌شد تنها گذاشت. بیچاره دلتنگ نبودنام شده بود. به لودگی‌اش دیوانه‌ای حواله کردم و از اتاق بیرون می‌رفتم که صدای امیرحسین بلند شد. _هلیا وسایلتو جمع کن برو. رامین هست. رامین با تعجب به من که به طرفشان برگشته بودم و رفیق شفیقش نگاه می‌کرد. به خودش آمد. _آقا من غلط کرده باشم بخوام بمونم پیش تو. چی شده باز؟ _تو غلط کردی بخوای بری. بمون کارت دارم. هاج و واج برخوردش بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم‌. رامین دست به پیشانی او گذاشت و چهره متفکری به خودش گرفت. _نه. تبم که نداری بگم هذیون میگی. خوبه تا دیروز مخ منو می‌خوردی کی از دست من خلاص بشی و عشقت کنارت باشه بی سر خر. حالا منه سر خر رو آوردی میگی هلیا برو؟ _رامین رو اعصابم نرو. به غرور نداشته‌ام برخورده بود. وسایلم را با سرعت جمع می‌کردم که رامین جلوی رویم ایستاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739