eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_213 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با ماسک بی‌تفاوتی کنار مادرم نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخت و دوباره به همان زاویه نگاه را برگشت. کنارش نشستم تکه‌ای سیب جلوی دهانش گرفتم. بدون آنکه نگاهم کند از دستم برداشت اما نخورد. _بخور دیگه امیرحسین. _هلیا فکراتو بکن. شنیدی دکتر چی گفت. چیزای ساده‌ای نیست‌. اینکه شیش ماه یا یه سال نتونم راه برم، یه مشکله. از اون بدتر بچه دار نشدنه که من نمی‌تونم تو رو که هنوز کامل توی زندگیم نیومدی رو مجبور کنم به پام بمونی. حتی اگه اومده بودی هم نمی‌تونستم بذارم به پای من بسوزی. بغضی که فرو می‌بردم سر باز کرد. اشکم جاری شد. برای آرام گرفتن، کنارش دراز کشیدم و سر در آغوشش فرو بردم. کمی که گذشت و بغض اشک نشده‌ای نماند، سر بلند کردم و نشستم. _شماها در مورد من چطور فکر می‌کنید؟ چرا فکر می‌کنید اینقدر بی‌شعورم که تا سختی پیش اومد، می‌کشم کنار؟ امیرحسین من هنوز توی زندگیت نیومدم؟ چه نسبتی باهم داریم؟ هان؟ دستم را در دستش گرفت و نگاه غمگینی کرد. _هلیا این مساله ساده‌ای نیست. بحث حسرت یه عمره. مگه... _هیچی نگو. خب؟ اصلا بیا این حرفا رو بذاریم واسه بعد. باشه؟ الان فقط درمان و سر پا شدن تو مهمه. دهنتو باز کن که این میوه‌ها از دهن افتاد. لبخند تلخی به لبش نشاند و دهانش را برای خوردن میوه‌ای که جلوی دهانش گرفته بودم، باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸محبت 🎋تنها کلیدیست 🌸که بی هیچ بهانه ای 🎋هر قفلی 🌸را باز می کند 🎋شیشه ها شکستنی ست 🌸زندگی گذشتنی ست 🎋این فقط....... 🌸محبـت است که همیشه ماندنیست 🎋روزگارتون پراز خنده 🌸عشق و محبت چاشنی زندگیتون 🎋وخوشبختی و خوشنامی سرنوشتتون ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
این شعر سعدى به صورت افقی وعمودی یک جور خوانده میشود 🕊ز چهره، افروخته، گل را، مشکن 🌱افروخته، رخ مرو، تو دیگر، به چمن 🕊گل را، تو دیگر، مکن خجل، ای مه من 🌱مشکن، به چمن، ای مه من،قدر سخن ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_214 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از ناهار همه رفتند. حتی عطیه هم بعد از شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه، رفت. وقتی امیرحسین خواب بود، با وجود اینکه می‌دانستم مادرشوهرم خوشش نمی‌آید، به حمام رفتم تا سبک شده باشم و آماده رسیدگی به همسرم شدم. در بیمارستان نبودیم که مسئولیت خیلی از کارها با پرستارها باشد یا کارهای شبش به عهده رامین بیافتد. قبل از بیدار شدنش، کمی کنارش خوابیدم و استراحت کردم. بیدار که شدم نوازش دستش را روی موهایم حس کردم. تکان که خوردم دستش را کشید و نگاهم کرد. ابروهایش به هم گره خورد. _چرا با پدرت اینا نرفتی؟ موندی اینجا که چی؟ با تعجب و گنگ نگاهش کردم. _وا امیرحسین چته؟ کجا برم؟ صدایش بالا رفت. _پاشو برو. نمی‌خوام بمونی. آره من اونقدر بدبختم که اگه تو نمونی کسی نیست تر و خشکم کنه. همینو می‌خواستی نشون بدی؟ ممنون. فهمیدم. حالا دیگه برو نمی‌خوام ببینمت. از برخوردش ناراحت شدم. اخمم را در هم کردم و از جا بلند شدم. بدون هیچ حرفی که باعث دلخوری بیشتر شود، از اتاق بیرون رفتم. مادرش روی مبل نشسته بود. مطمئن بودم صدای امیرحسین آنقدر بلند بود که شنیده باشد. بدون حرف نشستم و او هم بدون حرف بلند شد و به آشپزخانه رفت. تلویزیون را روشن کردم تا صدایش، صدای فین فین‌های پس از اشکم را پوشش دهد. کمی در همان حال اشک ریختم و به شرایطم فکر کردم. با شنیدن صدای امیرحسین که مادرش را صدا می‌زد، سر از زانو برداشتم. مادرش خود را به اتاق رساند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_215 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از ناهار همه رفتند. حتی عطیه ه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌تونی کمکم کنی باید برم روی ویلچر. بین در ایستاده بود. نگاه درمانده‌اش را به من داد و دوباره رو به او کرد. _مادر، تو که می‌دونی من توان بلند کردن تو رو ندارم. تازه بعدشم اگه بخوای بری سرویسم که نمی‌تونم کمکت کنم. مکث کوتاهی کردم و لعنتی به نفس سرکش درونم فرستادم و بلند شدم. بدون آنکه حرفی بزنم. برای جابجا شدن و انجام کارهایش کمکش کردم. روی تخت که دراز کشید، دوباره عزم بیرون رفتن از اتاق کردم، که صدایش در گوشم پیچید. _می‌خوای بری بقیه آبغوره‌هاتو بگیری؟ بشین همین‌جا. باز لج کردم تا تلافی داد و هوارش را درآورده باشم. صدا زدن اسمم آن‌هم به فریاد، هم مانع بیرون رفتنم از اتاق نشد. با پدر که قرار بود برای فیزیوتراپی هماهنگ کند، تماس گرفتم و خبرش را گرفتم. مادرش آب‌انار با لقمه‌ای آماده کرده بود، می‌دانستم که خودش نمی‌برد؛ پس لیوان را برای پسرش بردم. وارد اتاق که شدم، به نگاه خیره و اخم‌های درهمش توجهی نکردم. سینی را جلویش گرفتم‌‌. او هم لج کرده بود. از دستم نمی‌گرفت و فقط نگاه می‌کرد. روی پایش گذاشتم. _بردار می‌ریزه. _نمی‌خورم ببرش. _بچه‌ها سر غذا لج می‌کنن. _قهرو بچه‌ها می‌کنن یا بزرگ‌ترا؟ _بزرگترا قهر می‌کنن و بچه‌ها یاد می‌گیرن. مخصوصا از کسایی که با خودشون قهر می‌کنن. با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد. _هلیا؟ ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران برکت‌اند. برکت خیر است و فراوانی؛ خجستگی است و مبارکی. دختران همه‌ی این معانی را به زندگی‌ها می‌بخشند. زندگی بخش‌ترین مخلوقات خدا، لطیف‌ترین مفهوم آفرینش، فرشتگان زمینی روزتان مبارک
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_216 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌تونی کمکم کنی باید برم ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد. _هلیا؟ ... اجازه ادامه ندادم. کنارش نشستم و لقمه را به طرفش گرفتم. _بخور. باید دارو بخوری. مشغول خوردن لقمه شده بود که صدای زنگ در آمد. نگاهی به من کرد. _رامینه‌. زنگ زدم بیاد. سریع مشغول لباس پوشیدن شدم. رامین مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد. _داداش می‌دونستم اینقدر زود دلت برام تنگ میشه نمی‌رفتم جون تو. البته حلما خانومو که نمی‌شد تنها گذاشت. بیچاره دلتنگ نبودنام شده بود. به لودگی‌اش دیوانه‌ای حواله کردم و از اتاق بیرون می‌رفتم که صدای امیرحسین بلند شد. _هلیا وسایلتو جمع کن برو. رامین هست. رامین با تعجب به من که به طرفشان برگشته بودم و رفیق شفیقش نگاه می‌کرد. به خودش آمد. _آقا من غلط کرده باشم بخوام بمونم پیش تو. چی شده باز؟ _تو غلط کردی بخوای بری. بمون کارت دارم. هاج و واج برخوردش بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم‌. رامین دست به پیشانی او گذاشت و چهره متفکری به خودش گرفت. _نه. تبم که نداری بگم هذیون میگی. خوبه تا دیروز مخ منو می‌خوردی کی از دست من خلاص بشی و عشقت کنارت باشه بی سر خر. حالا منه سر خر رو آوردی میگی هلیا برو؟ _رامین رو اعصابم نرو. به غرور نداشته‌ام برخورده بود. وسایلم را با سرعت جمع می‌کردم که رامین جلوی رویم ایستاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_217 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این چه مرگشه؟ تو واقعا می‌خوای بری؟ سر بلند کردم و با گوشه چشم، نگاهی به امیرحسین کردم. چشم‌هایش را بسته بود. _آقا رامین، از وقتی اومده خونه همین جوریه. هی می‌خواد منو از بندازه بیرون. نمی‌دونم چه هیزم تری فروختم، چه بدی کردم که آقا نمی‌خواد منو ببینه. همش داره دعوا می‌کنه. کلافه رو به امیرحسین کرد. _ای بابا چته تو؟ جنی شدی؟ امیرحسین چشم باز کرد و با اخم پررنگی که ساخته بود، به ما خیره شد. _شما دو تا یادتون رفته یا منو خل گیر آوردین؟ یادتون رفته امروز دکتر چی گفته؟ _چی گفته؟ چهار تا حدس و گمان زده. حالا کو تا تو به اونجا برسی و راست و درست احتمالاتش معلوم بشه. _نمیذارم به اونجا برسه و زندگی یکی دیگه رو آویزون احتمالات خودم بکنم. با حرص کیفم را برداشتم. به طرف در رفتم. لحظه‌ای برگشتم و انگشتم را به طرفش گرفتم. _امیرحسین خیلی ... بغضم را فرو خوردم و ادامه دادم. _این حرفات یعنی اگه منم این مشکلو داشتم، باید میذاشتی و می‌رفتی؟ آره؟ تو اصلا می‌فهمی زن شوهر شدن یعنی چی؟ الان من یکی دیگه‌م که زندگیت بهم ربطی نداره؟ قبل از رفتنم رامین دستگیره در را کشید و در چارچوب در ایستاد. _هلیا خودت بمون. من اگه امشب با این روانی بمونم یه بلایی سرش میارم. خداحافظی کرد و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. وقتى خودت رو از انرژى هاى منفى دور كنى، اتفاق هاى زيبايى تو زندگيت ميفته. °•| به وقت جنة🍏 °•| @paradisetime