eitaa logo
فرصت زندگی
206 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران برکت‌اند. برکت خیر است و فراوانی؛ خجستگی است و مبارکی. دختران همه‌ی این معانی را به زندگی‌ها می‌بخشند. زندگی بخش‌ترین مخلوقات خدا، لطیف‌ترین مفهوم آفرینش، فرشتگان زمینی روزتان مبارک
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_216 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌تونی کمکم کنی باید برم ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به من کرد. _هلیا؟ ... اجازه ادامه ندادم. کنارش نشستم و لقمه را به طرفش گرفتم. _بخور. باید دارو بخوری. مشغول خوردن لقمه شده بود که صدای زنگ در آمد. نگاهی به من کرد. _رامینه‌. زنگ زدم بیاد. سریع مشغول لباس پوشیدن شدم. رامین مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد. _داداش می‌دونستم اینقدر زود دلت برام تنگ میشه نمی‌رفتم جون تو. البته حلما خانومو که نمی‌شد تنها گذاشت. بیچاره دلتنگ نبودنام شده بود. به لودگی‌اش دیوانه‌ای حواله کردم و از اتاق بیرون می‌رفتم که صدای امیرحسین بلند شد. _هلیا وسایلتو جمع کن برو. رامین هست. رامین با تعجب به من که به طرفشان برگشته بودم و رفیق شفیقش نگاه می‌کرد. به خودش آمد. _آقا من غلط کرده باشم بخوام بمونم پیش تو. چی شده باز؟ _تو غلط کردی بخوای بری. بمون کارت دارم. هاج و واج برخوردش بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم‌. رامین دست به پیشانی او گذاشت و چهره متفکری به خودش گرفت. _نه. تبم که نداری بگم هذیون میگی. خوبه تا دیروز مخ منو می‌خوردی کی از دست من خلاص بشی و عشقت کنارت باشه بی سر خر. حالا منه سر خر رو آوردی میگی هلیا برو؟ _رامین رو اعصابم نرو. به غرور نداشته‌ام برخورده بود. وسایلم را با سرعت جمع می‌کردم که رامین جلوی رویم ایستاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_217 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این چه مرگشه؟ تو واقعا می‌خوای بری؟ سر بلند کردم و با گوشه چشم، نگاهی به امیرحسین کردم. چشم‌هایش را بسته بود. _آقا رامین، از وقتی اومده خونه همین جوریه. هی می‌خواد منو از بندازه بیرون. نمی‌دونم چه هیزم تری فروختم، چه بدی کردم که آقا نمی‌خواد منو ببینه. همش داره دعوا می‌کنه. کلافه رو به امیرحسین کرد. _ای بابا چته تو؟ جنی شدی؟ امیرحسین چشم باز کرد و با اخم پررنگی که ساخته بود، به ما خیره شد. _شما دو تا یادتون رفته یا منو خل گیر آوردین؟ یادتون رفته امروز دکتر چی گفته؟ _چی گفته؟ چهار تا حدس و گمان زده. حالا کو تا تو به اونجا برسی و راست و درست احتمالاتش معلوم بشه. _نمیذارم به اونجا برسه و زندگی یکی دیگه رو آویزون احتمالات خودم بکنم. با حرص کیفم را برداشتم. به طرف در رفتم. لحظه‌ای برگشتم و انگشتم را به طرفش گرفتم. _امیرحسین خیلی ... بغضم را فرو خوردم و ادامه دادم. _این حرفات یعنی اگه منم این مشکلو داشتم، باید میذاشتی و می‌رفتی؟ آره؟ تو اصلا می‌فهمی زن شوهر شدن یعنی چی؟ الان من یکی دیگه‌م که زندگیت بهم ربطی نداره؟ قبل از رفتنم رامین دستگیره در را کشید و در چارچوب در ایستاد. _هلیا خودت بمون. من اگه امشب با این روانی بمونم یه بلایی سرش میارم. خداحافظی کرد و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. وقتى خودت رو از انرژى هاى منفى دور كنى، اتفاق هاى زيبايى تو زندگيت ميفته. °•| به وقت جنة🍏 °•| @paradisetime
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_218 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این چه مرگشه؟ تو واقعا می‌خو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بی حال و دلخور کنار دیوار سُر خوردم و نشستم‌. با همان سر و وضعِ آماده رفتن، زانو بغل کردم و سرم را در حصار دست‌های گره خورده روی زانو مخفی کردم. کمی‌گذشت. صدای امیرحسین بلند شد. _هلیا، پاشو لباساتو در بیار. این‌جوری نشین اونجا. جواب ندادم. چند بار دیگر صدا زد اما عکس‌العملی ندید. هر بار کلافه‌تر می‌شد. اسمم را که با فریاد صدا زد، سرم از جا پرید. نگاهش کردم. آرامشی به لحنش داد. _چرا این‌جوری می‌کنی؟ می‌خوای دیوونه‌ترم کنی؟ درکم کن. از من یه نامرد نساز. _آقای امیرحسین خان آزاد، نامردی اینه که کنارت بمونم و پسم بزنی و به تصمیمم دهن کجی کنی. گفتم کنارتم. کمکتم. برام عزیزتر از اونی که بتونم زندگی بدون تو رو تصور کنم. نامردی نیست که اینا رو نبینی؟ _خسته میشی از این کار. یه روز می‌فهمی عمرتو بی‌خود به پام گذاشتی. بی‌هوا صدایم اوج گرفت. _به درک. بذار همون موقع که فهمیدم بهم بگو. نذار نامرد ماجرا من باشم. تو گفتی. جلوی من وایستادی. قبول ولی نمی‌خوام حرفتو قبول کنم. می‌خوام پای دلم بمونم. به تو چه؟ آنقدر به هم ریخته و عصبی شده بودم که دست‌هایم به وضوح می‌لرزید. ناگهان در اتاق باز شد. مادرش با اخم و دستی که در هوا می‌چرخید، روبه‌رویم ایستاد. _چه خبرته؟ هر تصمیمی می‌خوای بگیر اما حق نداری سرش داد بزنی. بچم به اندازه کافی فشار بهش هست، تو بیشترش نکن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_219 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بی حال و دلخور کنار دیوار سُر خورد
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تعجب نگاهش می‌کردم. همه‌ چیز برعکس شده بود. امیرحسین مادرش را با اعتراض صدا زد. انگشت اشاره‌‌ای که به طرفم گرفته شده بود را جمع کرد و به طرف پسرش برگشت. _چیه؟ بد میگم؟ چرا باشه وقتی قراره حرص بخوری؟ نگران کارای این مدتت نباش که این نباشه از عهده‌ش برنمیای. یه پرستار مرد می‌گیرم که کاراتو انجام بده.منت کسیم بالا سرت نباشه. این را می‌گفت به من اشاره کرد. عصبی‌تر شدم. تمام فشار‌های روز و برخورد‌های بد امیرحسین مرا به اوج ناراحتی رسانده بود و در آن لحظه حرف‌هایی که می‌شنیدم در باور و طاقتم نبود. از جا بلند شدم. عادت به توهین و بی ادبی نداشتم. باز هم خودخوری کردم اما کیفم را روی دوشم انداختم و با سرعت از خانه بیرون رفتم. بی‌هدف راه می‌رفتم. لرزش بدنم بیشتر شده بود. اشک‌ امانم را بریده بود. وقتی دیگر جانی به تنم نماند، تا راه بروم، به اطراف نگاه کردم. شب شده بود. نمی‌دانستم کجا هستم. خواستم با گوشی به به رامین خبر بدهم تا به کمک امیرحسین برود. متوجه شدم گوشی را کنار تخت امیرحسین جا گذاشتم. کنار پارکی روی صندلی نشستم، به شدت ضعف کرده بودم. نگاهم به خانمی که از کنارم می‌گذشت، افتاد. _خانوم ببخشید اینجا کجاست؟ یعنی اسم این خیابون چیه؟ نگاه متعجبش را به من دوخت و اسم را گفت. فهمیدم خیابان‌های اطراف خانه امیرحسین را دور زدم ولی فاصله کمی با خانه‌شان داشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسرت خوردن بر گذشته‌ای که قابل برگشت نیست تباه کردن زمان حالیست که اکنون در دستان تو قابل ساختن و شکل گیری‌ست این قافله عمرعجب میگذرد ! ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_220 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تعجب نگاهش می‌کردم. همه‌ چیز بر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیمم برای برگشتن به آن خانه را جدی کردم. باید برمی‌گشتم. از روز اول می‌دانستم که زندگی مشترک پستی و بلندی زیادی دارد. از روز اول می‌دانستم مادرش با من مهربان نخواهد بود. از روز اول می‌دانستم وقتی پیمان عاشقی بستم باید به پای خوب و بدش بمانم؛ پس پا پس کشیدن معنی نداشت. به در آپارتمان که رسیدم، ماشین رامین را دیدم. در ورودی باز بود و این امکان را داد تا بدون اطلاع تا در واحدشان بروم. تقه‌ای به در زدم. خودم را برای هر نوع برخورد خوب و بدی آماده کردم. در باز شد و مادرش در چارچوب رخ نشان داد. با دیدنم که قصد ورود داشتم، کنار رفت. به در اتاقش که رسیدم، صدای رامین پر سر و صدا می‌آمد. _نگران نباش داداش اون‌که بچه نیست. ماشاءالله عاقله. _چی میگی‌ تو؟ می‌ترسم اتفاقی واسش افتاده باشه. _بذار این ملافه‌ها رو عوض کنم، دوباره میرم دور و برو می‌گردم. _شرمنده‌تم رامین. اونقدر عصبی‌ شدم که... _خفه بابا. بازم میگه. الان اینا رو کجا بذارم. _بذار حموم. وقتی رامین برگشت، چشمش به من افتاد که روبرویش بودم. لبخندی زد. _دیدی کفتر جلدو هر جا ولش کنی باز بر‌می‌گرده پیش صاحبش. بفرما تحویل بگیر رفیق جان. با حرفش امیرحسین سرش را برگرداند و چشم در چشمم شد. تمام وجودم او را طلب می‌کرد. _هلیا برم یا بمونم؟ مادرم مهمون داره. به حلما گفتم خودش بره. هنوز نمی‌دونه گم شده بودی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_221 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیمم برای برگشتن به آن خانه را ج
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشم از امیرحسین برداشتم و نگاهی به رامین کردم. _من گم شده بودم؟ _اگه گم نشده بودی، من دو ساعته دنبال کی بودم؟ _برو دیرت میشه. به شامم نمی‌رسی. _ممنون خواهر جان از اخراج قشنگت. _جو نده رامین. سری به تاسف تکان داد و خداحافظی کرد. با رفتنش، بی‌هیچ حرفی، لباس‌های بیرون را در آوردم و به حمام رفتم تا ملحفه و لباس‌هایش را بشویم. می‌دانستم مادرش اجازه استفاده از لباس‌شویی را برای لباس‌های نجس شده نمی‌دهد. کارم ‌که تمام شد با مادرش رو‌به‌رو شدم. سینی غذا را به دستم داد و بدون هیچ حرفی به آشپزخانه برگشت. به امیرحسین کمک کردم تا بنشیند. سینی را جلویش گذاشتم و کنارش نشستم. تمام مدت نگاهم می‌کرد. _خودت نمی‌خوری؟ بدون آنکه تغییری در چهره‌ام بدهم، غذا را برای خوردن آماده کردم. _می‌خورم. شروع کن. با او همراهی کردم. بعد از غذا، سینی را روی اپن آشپزخانه گذاشتم و به دادن داروهای امیرحسین مشغول شدم. وقتی کارها و مراقبت‌های قبل از خوابش تمام شد، کنارش روی دست باز شده برای در آغوش کشیدنم، دراز کشیدم. صبرم تمام شده بود. عطش محبتش بیداد می‌کرد و حالا به دریای بی‌کرانش رسیده بودم. بوییدمش و خودم را در آغوشش غرق کردم. نفس‌هایش بلند و کشیده شده بود. هیچ کدام حرفی نزدیم. بی‌هیچ فکر و دغدغه‌ای ساعت‌ها از این آرامش کنارش سیراب شدم. مگر مهم بود که چه وقت پاهایش توان خواهد گرفت؟ مگر مهم بود در آینده چه چیز انتظارمان را خواهد کشید؟ مهم آرامشی بود که من و او کنار هم داشتم. مهم دوست داشتنی بود که نمی‌شد انکار کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739