eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یکی نیست بگه آویزون بودن تا چه حد؟ این همه وقت وایستاده داره تر و خشکش می‌کنه به چه امیدی؟ انگار عروسی کردن. اینجا رو ول نمی‌کنه. _ولش کن عطیه. حوصله یه شر دیگه رو ندارم. معلوم نیست اون چند وقت نبودم چی تو گوش داداشت خونده که باهام سرسنگین شده. _بی‌خود. مونده کنارش اون بیچاره‌م فکر می‌کنه خداشه. صداها کمتر شد. به خاطر خواب بودن امیرحسین خودم را نگه داشتم تا جواب ندهم. چرا که می‌دانستم همین‌که لب باز کنم با داد و هوار و هوچی‌گری عطیه روبه‌رو می‌شوم‌. صدای امیرحسین روی افکار آزاردهنده‌ام خط باطل کشید. دست شایسته را گرفتم و به اتاق رفتیم. قول داده بود که سر و صدایی نکند تا او را به اتاق دایی‌اش ببرم. امیرحسین نشسته بود. همین که داخل شدیم، اخم‌هایش را درهم کشید. سعی کردم به آن سگرمه‌های درهمش توجهی نکنم. _جانم؟ کار داشتی؟ _بچه مگه مادر نداره تو شدی دایه بچه مردم؟ کنارش نشستم و شایسته را روی پایم نشاندم. _این خانوم خوشگله دلش می‌خواست دایی‌شو ببینه. قولم داده جیغ نزنه. اجازه هست بغلت کنه؟ چیزی نگفت و من شایسته را که نگاهش بین من و او می‌چرخید به آغوشش حواله دادم. کمی که از گردن دایی بداخلاقش آویزان شد و بوسیدش، قصد رفتن کرد که امیرحسین دلش طاقت نیاورد. بغلش کرد و او را بوسید. دخترک ذوق‌زده از اتاق بیرون رفت. _چته امیرحسین؟ چرا تلخ شدی؟ _کمکم کن بلند شم. _ خواهش می‌کنم بگو چته. چی اذیتت می‌کنه؟ _می‌خوای بدونی چی‌ اذیتم می‌کنه؟ سری به نشانه تایید تکان دادم. _بودن تو... بودن تو همیشه و همه جا اذیتم می‌کنه. با تعجب نگاهش می‌کردم. اینجا نوبت اخم من بود. _یعنی‌چی؟ _همین که شنیدی. مگه قرار نبود وقتی خوب شدم، در مورد رفتنت فکر کنی؟ مگه قرار نبود وضع منو درک کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خوشبختی یعنی 💗درخاطر کسی ماندگاری 🌸که لحظه های نبودنت را 💗بـا تـمام... 🌸دنیـا معامله نمی کند ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_232 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یکی نیست بگه آویزون بودن تا چه حد
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چی داری میگی؟ کجا برم؟ ها؟ باز شروع کردی که. مگه من رباتم که هر موقع خواستی منو بندازی کنار؟ چرا این‌جوری می‌کنی با من؟ دردت چیه؟ رو برگرداند. سیبک گلویش بالا و پایین می‌شد. _هلیا خواهش می‌کنم برو. اینقدر آزارم نده. نذار همیشه عذاب وجدان داشته باشم که آینده‌تو خراب کردم و آرزوهاتو به باد دادم. بغض کردم. حتی به خاطر خودم هم نباید مرا از خودش طرد می‌کرد. _اصلاً حق با توئه همون طور که بقیه میگن من یه آدم آویزونم که دست از سرت بر نمی‌دارم. حالیمم نمیشه که بهم نیازی نداری. باشه امیرحسین خان. دیگه مزاحمت نمیشم. دیگه نمی‌مونم که موندنم عذابت بدم. به سرعت لباس پوشیدم و کیف و وسایل ضروری‌ام را جمع کردم. اشک همراهی‌ام می‌کرد و امیرحسین بهت زده نگاهش را به رفتارم داده بود. آماده که شدم، خواستم بی‌خداحافظی بروم که دلم امانم را برید. به طرفش رفتم و گونه‌اش را بوسیدم. قبلم به در و دیوار می‌کوبید. بی‌معطلی از آنجا بیرون رفتم و بی‌اعتنا به بقیه رفتم تا تحقیر بیشتر از طرف آنها را نبینم. تاکسی گرفتم و به خانه رفتم. در طول مسیر اشک می‌ریختم و به حال خودم دل می‌سوزاندم. مادر با دیدنم آشفته شد. آغوش باز کرد و چیزی نگفت تا دلم سبک شود. اشک‌ها که بند آمد، صورتم را بین دست‌هایش گرفت. _جان دل، نمی‌خوای بگی چی شده؟ گفتم برایش از سوز دلم، از بی‌رحمی‌ دیگران و پس زدن‌های عاقلانه و خواستن‌های عاشقانه. مادر دلداری‌ام داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_233 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چی داری میگی؟ کجا برم؟ ها؟ باز شر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌خوام برم مشهد. باید یه کم خلوت کنم. میشه به بابا بگی؟ خسته‌م. دلم داره می‌ترکه. _به بابات که میگم اما عزیزم باید به شوهرتم بگی. بدون اجازه‌ش می‌خوای بری؟ _وای مامان چی میگی شما؟ میگم منو پرت کرده دور؛ شما میگی ازش اجازه بگیر واسه رفتن؟ میگه برو نمی‌خوامت؛ اونوقت شما میگی باید بهش بگی؟ _خوشگلم اون واسه خودت میگه. واسه اینکه ممکنه پچه نداشته باشی. مامان جان اون بگه. تو که راضی به این حرفش نیستی چرا کوتاه میای؟ _آخه منم آدمم. مگه چقدر طاقت دارم؟ از یه طرف شیش ماهه کنارشم و سختی کشیدم تا راه بیافته، از یه طرف تیکه و کنایه‌های مادر و خواهرشه. حالام نگاه نمی‌کنه من چی می‌خوام و چی برام مهمه. فقط می‌خواد عذاب وجدان نداشته باشه. _حق با توئه ولی اونم دوستت داره که نمی‌خواد به پاش بسوزی. از جا بلند شد و به گوشی‌اش را از روی میز برداشت و شماره گرفت. _به رامین گفتی بره پیشش؟ _رامین چه گناهی کرده که همیشه جور ما رو بکشه؟ غروب عصبانی بود، هر چی دلش خواست به اون بنده خدا گفت. الان دیگه خودش کارای معمولشو می‌تونه انجام بده. مگه رامین با حلما بیرون نیست؟ تماسش برقرار شد و تاییدش را با سر نشان داد. از پدر زمان برگشتش را پرسید. _بابات داره میاد. پاشو لباس عوض کن شام بخوریم. لباس عوض کردم و با آمدن پدر بی‌حرف و حدیث شام خوردیم. امیرحسین هیچ تماسی نگرفت و پدر برای مشهد رفتنم اعلام رضایت کرد. خواستم کسی همراهم نشود. پس قرار شد با هواپیما بروم تا کمتر دغدغه‌ی در راه بودنم را داشته باشند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درک و باور اینکه تو خودت شادی‌ات را انتخاب میکنی و کنترل زندگی‌ات را به‌ دست داری بسیار مهم است. این مسئله یکی از آن نکاتی است که باید با هر دو دست آن را بگیرید. 📗 ✍🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_234 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان می‌خوام برم مشهد. باید یه ک
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آخر شب که رامین با حلما برگشت، از دیدنم خیلی تعجب کرد. _هلیا چی شده اومدی اینجا؟ امیرحسین حالش بد بود که. در حال رفتن به اتاقم جوابش را دادم _همون دیگه حالش زیادی بد بود. دیگه نمی‌شد تحملش کرد. _چی‌میگی؟ باز زدین به تیپ و تاپ هم؟ خب می‌گفتی برم پیشش. _لابد مشکلی نداره که منو میندازه دور. اگه احتیاج به کسی داشت، منو پرت نمی‌کرد بیرون. _ وا؟ هلیا؟ تو هم حالت بده‌ها. خواستم بازم هم تلخی کنم که مادر دخالت کرد. _بس کنید دیگه. فایده این حرفا چیه؟ _مامان زهرا، امیرحسین شرایطش بده. فرصت درمانشو از دست میده اگه لج کنه و ادامه نده. راه رفته را برگشتم و روبروی رامین که گوشی به دست شماره می‌گرفت، ایستادم. _آقا رامین منم آدمم. واسه خودم شخصیت دارم. احساس دارم. کم کشیدم توی این مدت؟ پرستار گرفته بود یه مدت مرخصی حقش بود دیگه. نمی‌کشم. از مادر و خواهرش شنیدم؛ گفتم به درک. مهم نیست. از خودشم بشنوم درد داره. این همه از جون مایه بذارم و بازم پسم بزنه درد داره. می‌فهمی؟ رامین مسخ شده نگاهم می‌کرد. بعد از مکثی کوتاه، گوشی را کنار گوشش گذاشت و به طرف در رفت. _شنیدی داداش. هر روز یه گند جدید می‌زنی‌دیگه. مگه با هم حرف نزدیم؟ به در که رسید، با صدای بلند خداحافظی کرد و به ادامه صحبتش پرداخت. به خاطر سرعتش حلما دنبالش دوید تا در حیاط به او برسد. مادر سعی می‌کرد به خاطر آرامشم چیزی نگوید اما حلما وقتی برگشت، خبر از حال بد امیرحسین داد و توضیح اینکه به خاطر خودم این طور برخورد کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_235 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آخر شب که رامین با حلما برگشت، از
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلیط پروازم برای بعد از نماز صبح می‌شد که پدر زحمت رساندنم تا فرودگاه را کشید. ساک بزرگی نبرده بودم. پس مستقیم خودم را به حرم رساندم. چشمم که به گنبد طلایی آقا خورد، بغض‌های چند ماهه‌ام سر باز کرد. روبروی گنبد نشستم و هق زدم تمام سختی‌هایم را. زار زدم تمام بی‌مهری‌ها را و درد دل کردم تمام دلتنگی‌هایم را. کم کم سبک‌بال شدم و روحم را در حرم پرواز دادم. صدای زنگ گوشی مرا به صحن انقلاب برگرداند. به پدر و مادر خبر داده بودم. این بار رامین بود که زنگ زد. مطمئن بودم که به دستور رفیق شفیقش این کار را انجام داده. _سلام بر بی‌معرفت‌ترین زن‌داداش دنیا. گذاشتی رفتی نمیگی داداشم پرپر می‌زنه واست؟ _منم پرپر زدم کسی دید شوهر خواهر گرامی؟ _اِ این‌طوریه؟ _آره دقیقاً همین طوریه. _خب دیگه نشسته به کار بدش فکر کرده و متنبه شده. بسشه دیگه پاشو بیا. نیای سیل اشکاش خونه رو می‌بره‌ها. _رامین من مشهدم. صدای فریادش در گوشم پیچید. _چی؟ شوخی می‌کنی؟ تو که دیشب خونه بودی. کی رفتی؟ _الان توی حرمم. دنیا پیشرفت کرده. _نباید بگی داری میری؟ _به هر کی باید می‌گفتم، گفتم. چیه نکنه می‌خواستی بیای؟ _خیلی بی‌مزه‌ای. ببین هلیا ... _رامین من به این خلوت احتیاج داشتم. می‌خوام خستگی در کنم. می‌خوام فکرمو آزاد کنم. پس کاری به کارم نداشته باشید. _ باشه بابا. خوش بگذره‌. ولی بگم آخر همه‌ی تک خورایی. به ما یه تعارف می‌زدی بد نمی‌شدا. _تمومش کن الان اذانه می‌‌خوام برم نماز. تماس را قطع کردم و به پرواز دادن روحم در حرم ادامه دادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷☘ 🌹ڪسے قدم بہ حرم بے مدد نخواهد زد 🎍بدون واسطہ دم از احــد نخواهد زد 💐گداے ڪوے رضا شو ڪہ آن امام رئوف 🌸بہ سینہ ے احـدے دست رد نخواهد زد... 🌸 میلاد باسعادت شمس الشموس، ثامن الحجج، علیه السلام رابه محضر صاحب و سرورمون عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما عزیزان تبریک عرض میکنیم🌸 ♥️ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_236 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلیط پروازم برای بعد از نماز صبح م
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تماس را قطع کردم و به پرواز دادن روحم در حرم ادامه دادم. دو روز هر وعده نماز را با آقای مهربان گره گشایم خلوت می‌کردم. شب دوم رامین برای چندمین بار زنگ زد. هنوز سلامم تمام نشده شروع کرد. _سلام و چی... آخه چرا این‌جوری شدی؟ تو که دلت مثل گنجشک بود، چه جوری راضی میشی اونجا بمونی وقتی بهت میگم شوهر بی‌چاره‌ت داره پرپر می‌زنه. به خدا حالش بده. باور نمی‌کنه برمی‌گردی پیشش. همش زنجه‌مویه می‌کنه‌. به خدا جیگرم واسش کباب شد. _کی گفته بر می‌گردم؟ _من تو رو خوب می‌شناسم. برمی‌گردی. _رامین تمومش کن. تموم این دو روز روی مخم راه رفتی. به جون خودم باز شروع کنی، می‌فرستمت لیست سیاه. _خیلی خب حالا. تموم کن اون خلوت زاهدانه رو. تا نیومدم دنبالت. "برو بابا"یی نثارش کردم و با خدا حافظی تماس قطع شد. در راه برگشت به هتل، گوشی باز هم با اسم رامین روشت و خاموش شد. عصبی دکمه اتصال را وصل کردم. _رامین شورشو درآوردیا. بذار به درد خودم بمیرم. _خدا نکنه. صدای آرامی که به زحمت شنیده می‌شد و به شدت دلم را می‌لرزاند، قلبم را از جا کند. _هلیا برگرد... خواهش می‌کنم... بیشتر از این دووم نمیارم. بغضش مثل همیشه آتش به جانم کشید. التماس می‌کرد. من این حالش را نمی‌خواستم. کنار خیابان روی سکویی نشستم و اشک‌ها دیگر توجهی به موقعیتم در خیابان نمی‌کردند و بی امان می‌ریختند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739