فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 ۲۶ روز تا برترین عید. ✨
✋ #به_عشق_علی
🌤️ #به_نیت_فرج ...
#استوری
#غدیر_مهدوی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
#غدیر #غدیر_خم
🌴@fotros_dokhtarane 🌴
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
هوالحمید🌷🌿 #رویای_نیمه_شب🌼🌿 #قسمت_صد_سی_شش نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کمکم بپذیرم که ریحان
هوالستار العیوب✨
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صد_سی_هفت
وارد خانه ابوراجح که شدیم،ام حباب و مادر ریحانه،در حیاط منتظرمان بودند.🙃
بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم:چیز هایی که از پدربزرگ شنیدم راست است؟🤨
بدون اینکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد.او لبخند شادمانه ای زد 😁و گفت:من با ریحانه صحبت کردم،آنچه ام حباب گفت راست است.👍
نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم🤲.ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت:برای حماد هم نگران نباش.او به قنواء علاقه دارد.😉
احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده🤧.قبل از آنکه بتوانم خودم رو جمع و جور کنم، و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم🎉،پدر بزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان،در آن نشسته بودند.🚶♀
ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت:
تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی،چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟🧐
گفتم:کسالتی بود و به لطف خدای مهربان برطرف شد.😊
معلوم بود که از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد.
_فکر کردم شاید شاید ناخواسته کاری کرده باشم که دلگیر شده ای.🤔
با خنده گفتم:البته از شما کمی دلگیرم.😅
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند.ابوراجح بازویم را فشرد و گفت:
_میدانی که چقد به تو علاقه دارم.بگو چه کرده ام؟😬
_پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید.🙁
پدر بزرگم گفت:
چه میگویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.🤝
_همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند،بیشتر ناراحتم میکند.😕
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد.😂 حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.😉
پدربزرگ با زیرکی گفت :قضیه از چه قرار است ؟بگویید من هم بدانم.🤨
ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه، علاقمند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد.به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره بخرند. هاشم فریفته جمال ان دختر می شود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید،جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوبترین جوان حله، خواستگاری کنیم.😃
نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدر بزرگ خندید و به ابو راجح گفت :خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر میکنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟😶
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار میکنند و سجده سجده شکر به جا میآورند.😎
پدربزرگ به من گفت :خوب است او را معرفی کنی.گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.🤔
آنگاه نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان گفتم :ریحانه دختر ابوراجح.🤭
ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند ،صلوات فرستادند😳 .بعد از چند دقیقه ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است ،ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفا یافتنم فهمیدم رویایی صادقه است .🤧
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱✨
مافریب قشنگیه دنیارو خوردیم و
تو غصه خوردی..
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#فریب_دنیا
@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری؛ ۲۵ روز تا عید غدیر
#پیامبر_مهربانی فرمود:
هر پیامبری جانشینی دارد
جانشین من علی است...
🔸 إن الله أختار من کل اُمّة نبیاً
✋ #به_عشق_علی
🌤️ #به_نیت_فرج ...
#غدیر_مهدوی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
#غدیر #غدیر_خم
🌴@fotros_dokhtarane 🌴
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
هوالستار العیوب✨ #رویای_نیمه_شب🌠 #قسمت_صد_سی_هفت وارد خانه ابوراجح که شدیم،ام حباب و مادر ریحانه،در
هو الرئوف✨
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صد_سی_هشت
روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگذاری🤲 از خداوند و زیارت امام مشغول بودیم...
پس از آن ، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.😁
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم.🌝
گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم !🙂
ریحانه خندید و گفت : از دیروز هروقت یادم میآید ک تو امّ حباب را به خانه ما فرستاده بودی ، خنده ام میگیرد.😅
_زن باهوشی است . گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم.😉
_فکر میکنی امروز در تمام حلّه کسی از من خوشحالتر و سعادتمندتر هست؟🤨
_شک نکن که هست.😃
_کی؟😳🤔
_من😁😎
با هر حرف و به هر بهانه ای میخندیدیم .✌️
چشم ها 👀و چهره ریحانه ، فروغ عجیبی داشت ✨. شاید اوهم چنان فروغی را در من میدید.
_میدانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی ، چه آتشی به جانم انداختی؟! 🤭
از آن ساعت ، دیگر آرام و قرار نداشته ام.😢
پدربزرگم میداند با من چه کردهای. بارها میگفت : کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم ! 😶
کاش آن روز ، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند !
چه روز شومی بود آن روز !
و حالا من میگویم که چه روز مبارکی بود آن روز !😌
پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام .🙃
او نمیدانست منظور من ، دختر خودش است.
پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم🙁.
هیچکدام از ما از آنچه در انتظارمان بود ، اطلاعی نداشتیم.🤷♂
_همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم☺️
_تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟🤔
تعجب میکنم که میبینم به من علاقه داری.🤨
آیا تنها به خاطر آن خواب ، به من علاقهمند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟🧐
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم ، سالی میگذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.🙃
باور کردن حرف او برایم سخت بود😳
_چطور چنین چیزی ممکن است؟🤔
_یک سال پیش ، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید . تو ماجرایی تعریف میکردی و آنها میخندیدند 🙂. سال ها بود تو را ندیده بودم . از زیبایی که وقارتت شگفت زده شدم🤭 . خیلی تغییر کردهبودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی ، من آن موقع در تو دیدم 😇. به خانه که برگشتم ، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم🤕 . در تنهایی اشک میریختم .😓
_چه میگویی ریحانه!!
_عشق بی فرجامی به نظر میرسید. باید خودم را از آن رها میکردم ، وگرنه مرگ در انتظارم بود😞 . شبی که حالم بهتر شده بود ، در نماز شب ، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد 😭. ساعتی بعد ، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم . پدرم قیافه حالا را داشت . تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرده و گفت : هاشم شریک زندگی ات خواهد بود . به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق میافتد .👌
وقتی برایم خاستگار آمد ، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم ، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست .🤷♀
_اول آن که اگر میگفتی من بوده ام ، میگفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی.......
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
اگر میخواهی محبوب خدا شوی، #گمنام باش
کار کن برای #خدا ، نَه برای #معروفیت
#شهید_علی_تجلایی🌷
#شهیدانه
یاد شهدا با #صلوات
@fotros_dokhtarane
🕊شھید شدن اتفاقے نیستـــــ
اینطوری نیس کہ بگی یه گلوله خورد و مرد !
شھید رضایتنامه داره ..
رضایت نامَشو اول حسین و علمدارش
امضا میڪنن و بعد مُهر یازهرا میخوره :)💔
#شهیدانه
﹝@fotros_dokhtarane ﹞
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
هو الرئوف✨ #رویای_نیمه_شب🌠 #قسمت_صد_سی_هشت روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی د
#رویای_نیمه_شب🌠
#قمست_صد_سی_نه
_...چون ازدواجتو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.😊
_دلیل دومش آن بود که خجالت میکشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آیندهام بر زبان بیاورم .🙈
_تو بیشتر من رنج کشیدی. اما علاقه ات را مخفی کردی🙁.افتخار میکنم که همسر با حیایی مثل تو دارم.😌
_تا قبل از شفا یافتن پدرم به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم🤐.
وقتی آن نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگیام هستی.😄
آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدر بزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.😁
خوابی را که که در آن شب دیده بودم برایش تعریف کردم.👀
ریحانه ادامه داد :
پس از یک سال رنج و محنت ،هفته گذشته تو را در مغازهتان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگیام معنایی ندارد.🤗
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید😃،
ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی.😢
مرتب تو را با او می دیدم . آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم.😔
میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده.😕
حسرت آن لحظه هایی را میخوردم که در مطبخ با هم صحبت کردیم . 🤭
پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم یک سال دیگر ، شریک زندگیات خواهد بود .
این روزها فکر میکردم که یک سالی گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده🤨، دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای هر کس در میزد ، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی......☹️
_....امّ حباب مراقبم بود👀
جلو آمد و پرسید:
منتظر کسی هستی؟!😁
جواب ندادم.🤷♀
گفت: اگر منتظر هاشمی نمیآید.☺️
دلم گرفت.🙁
پرسیدم: برای چی؟🧐
آنوقت او همه چیز را برایم تعریف کرد.💁♀
وقتی فهمیدم توهم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامدهای، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم !😀
این امّحباب خیلی دوست داشتنی است. زن سادهدل و شیرینی است.😄❤️
_وقتی به خانه ما بیایی ، او همدم تو خواهد بود.😉
_و باید هرروز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.🤪
_و عمری فرصت داریم مثل امروز باهم حرف بزنیم.😇
مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم ، از کنارمان گذشت . او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم.🤝
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد.🙂
به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم ، اما آن را به این برادرمان دادم.
از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.😁👌
ریحانه از زیر چادر ، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت....
_من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.😊
مرد فقیر گفت : با این سرمایه ، از این به بعد مرا مشغول کار میبینید.🤗❤️
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم : دیروز صبح در مقام ، به اماممان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید ، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفتهاید؟🤨
....حالا میبینم از یک سال پیش ، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن که من تربیت و هدایت شوم ، باید شاهد این داستان شگفتانگیز میشدم .😅
احساس میکردم هیچ راه چارهای وجود ندارد.😢
دیگر نا امید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید ، راه دادند.😍
_تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمیکنیم که چطور با از جانگذشتگی به استقبال خط رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.🙂💛
قایق از دوردست پیش میآمد . در سکوت به نزدیک شدنش خیر شدیم .👀
یک هفته بعد ، من و ریحانه با پدربزرگ امحباب ، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم .🥛
قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند💍.
وزیر هم از کارش کنارهگیری کردهبود.👋
قرار بود تا یکی دو روز دیگر ، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدریاش برود.🌴
به او گفتم :قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.👣
_ابوراجح و مادر ریحانه با شما همسفرند؟🧐
گفتم: میدانی که بدون آنها به ما خوش نمیگذرد.🙂
پرسید:چرا کوفه؟🤔
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند.
به اصرار ریحانه میرویم آن ها را به حلّه بیاوریم .🤷♂
ریحانه میگوید این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند....
💦این داستان ادامه دارد... 💎
با ما همراه باشید♥️💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
پیشنهاد میکنم حتماً شرکت کنید. 🌺
🌺جلسه اول مقدماتی
وبینار آموزش تندخوانی و تقویت حافظه🧠 استاد سالاری🌺
📆امروز سه شنبه ۱۴۰۰/۴/۱۵
⏰ساعت ۱۱ صبح
🟢لینک ورود به کلاس :
https://www.skyroom.online/ch/amir6536/tondkhani-salari-5
🔺با کلیک روی لینک بالا و انتخاب گزینه مهمان به راحتی وارد کلاس شوید😊
👤 پشتیبانی ، مشاوره ، پاسخگویی در ایتا و تلگرام :
@salari1414
🧠@fotros_dokhtarane
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
🌱✨
دختران مسلمان ایرانی، 🧕
اسوه های کرامت انسانی.. 😍
#مازنده_ایم
#دخترایرانی
@fotros_dokhtarane
یادمه یه روز ﺩﺑﯿﺮ ﺭﯾﺎﺿﯿﻤﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ گفت :
ﺷﻤﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﯿﺪ🌷، ﺩﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﻪ …😕😪
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ :ﺩﺭﺧﺖ ﻣﯿﮑﺎﺭﯾﻢ !🌲😂
ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ به نفس ﮐﺎﻣﻞ ﺭﻓﺘﻢ بیرون !👣🚶♀
😅😅😅
#ایستگاه_لطیفه 🎒
#طنز #شکرخند
👑
(„• ֊ •„)
┏━∪∪━━━━━┓
➪ @fotros_dokhtarane ⃟🎓
┗━━━━━━━━┛