🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
📿هوالمومن📿 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_نهم _اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا
🍒هوالضامن🍒
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی
ابو راجح گفت:
در آن لحظه ها که بههوش آمدم،حرفهای تو را شنیدم.پس از آن،حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم.زبانم از کار افتاده بود،در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم😭♥️.
در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.جز به خدای مهربان،به هیچکس دیگری امید نداشتم🙂☝️🏿.
یکمرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستادهاند چشم باز کردم و با شادی فراوان،ایشان را دیدم.
آن امام مهربان،دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند:
_( از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن،چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده😍.)
با همان حرکت دست،تمام دردها و ناراحتیهایم تمام شد و مثل الان احساس سبکبالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم،دیگر آن حضرت را ندیدم.😓
همه در خواب بودید.چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امام را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم،اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم.ناامید و گریان برگشتم😰.
در بسترم دراز کشیدم.فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشتزده نشوید.گریه امانم را بریده بود.
اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند،آنها بقیه را بهآرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت:( من در سجده به خواب رفته بودم🤕.
قبل از آنکه خوابم ببرد،غمگینترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس میکنم.مادرم آرام تکانم داد و گفت:( برخیز!حال پدرت بهتر شده و در بستر نشسته.)😃
سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم،پدرم با زیبایی و سلامت کامل،به من لبخند زد و گفت:( بر خودت مسلط باش!چیز غریبی نیست که امام زمانمان ❤️ به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند:))💕
ریحانه رو کرد به من و ادامه داد:( من هم مثل شما خیال میکردم این چیزها را در خواب میبینم.)☺️
همه خندیدیم.
امحباب گفت:( منکه هنوز خیال می کنم دارم خواب میبینم!)💦
باز هم خندیدیم.به پدربزرگ گفتم:( من از همه دیرتر بیدار شدم،کار خوبی نکردید.)🗣👀
صدای خنده شادمانهء ما در اتاق میپیچید.😂
اگر کسی از بیرون،صدای ما را میشنید فکر میکرد بر جنازهء ابوراجح ضجه میزنیم.😅
پدربزرگ گفت:( می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم،ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.)🙂🌸
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت.معلوم بود قبل از بیدار شدن من،حمام کرده بود.او را که در آغوش کشیدم،عطر صابون خانهءمان به دماغم خورد.
روحانی گفت:( چه روز فرخندهای در پیش داریم😍✨!با روشن شدن هوا،همه برای تشییع جنازه ابوراجح میآیند و بعد با دیدن او خشکشان می زند.شیعیان شادی میکنند و دشمنان ما روسیاه میشوند.خدا را به خاطر نعمتهایش شکر!)😌🌱🍀💐
ریحانه گریست و گفت:
( چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند،من در خواب بودم و نتوانستم جمال بیمانندش را زیارت کنم؟)😩😞
طبیب به او گفت:( باید خودمان را به این دلداری دهیم که نگاه مهربان امام،در وقت تشریففرمایی به ما هم افتاده.)😀
روحانی گفت:( ابونعیم!تو و خانوادهات نزد ما بسیار گرامی هستید.چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمدهاند.)🤗
پدربزرگ گفت:( من این سعادت را مدیون نوهام هاشم هستم.)😇
♥️این داستان ادامه دارد...♥️
🍁با ما همراه باشید🍁
🌴@fotros_dokhtarane