🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
⛅️هوالجاوید⛅️ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_دو سواران،که رشید هم میان آنها بود،چند اسب اضافی با خ
🔷هوالقهار🔷
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی_سه
حاکم گفت:( می خواهی قو هایت را پس بگیری؟)☺️🍓
_اگر بگویم نه،دروغ گفتهام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی،از یکدیگر جدا شدیم.🤣🌸
عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شدهاند و به همراه خانوادههایشان درراهند تا بهدیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.دیدار پرشوری بود.حماد و پدرش میان زندانیهای آزاد شده بودند.ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها بادیدنش سجدهء شکر بهجا آوردند.😍✨هیچکس به یاد نداشت که شیعیان حله،روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند.از جایی که ایستاده بودم،ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن ها بودند و باخوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه میکردند.آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند.همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود،دوباره برگشته بود.😊🌱
امّحباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند،ببرم.
_دارم از پا میافتم.میوه را که تعارف کردی،به مطبخ برو و کوزهای آب بیاور.
وارد مطبخ که شدم،یکّه خوردم.ریحانه آنجا مشغول شستن میوهها بود.پیرزنی آنها را در چند ظرف میچید.بیصدا برگشتم و به در زدم:)🌸
_خسته نباشید!😉
ریحانه چادرش را مرتب کرد.کوزه را برداشتم و زیر شیره خمره گرفتم.پیرزن گفت:( آفرین آب را که بردی،زود برگرد و این ظرفهای میوه را هم ببر.خیر ببینی!)
کوزه و چند ظرف میوه را که بردم،منتظر ماندم تا شربت آماده شود.به ریحانه که از ته تشت آب،دانههای انگور را جمع میکرد گفتم:( کارهای اینجا بسیارزیاد است!میخواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دستتنها نباشید؟)😁
پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت:( پس من اینجا چه کارهام!)
ریحانه گفت:( میخواستند برای کمک بیایند.من گفتم بالا باشند و به مهمانها برسند.)🙂❤️
پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد.
ریحانه گفت:( باید ببخشید!ما اینجا ماندیم و زحمتمان افتاد روی دوش شما.به پدرم گفتم به خانهء خودمان برویم،پدربزرگتان نگذاشت.)😄
پیرزن به ریحانه گفت:( کجا از اینجا بهتر!خانهء شما که جا نداشت دختر.)
گفتم:( چه افتخاری بالاتر از اینکه میزبان ابوراجح باشیم.)😅💚
گفتم:( فکرش را که میکنم،میبینم قصهء عجیبی است.با معجزهای که اتفاق افتاد،خدا سایهء ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد.من و پدربزرگم،قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم.شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند😃💫.پدر شما درباره تشیّع و امام زمان(عج) با من صحبت کرده بود.صحبتهای او مرا در یک دوراهی،یا بهتر بگویم در یک بنبست قرار داده بود.دیشب پدربزرگم به من میگفت که مبادا به تشیّع،گرایش پیدا کنم.با این اتفاق عجیب،نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین،زندهاند و قدرتی پیامبرگونه دارند،بلکه پدر بزرگم هم شیعه شد.😀🙌🏿)ریحانه گفت:( پدرم بارها میگفت گیرم که صفوان گناهکار است،حماد چه تقصیر و گناهی دارد!او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.)😕
دلم میخواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه،جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند.گفتم:( خوابی هم که شما دیدهاید عجیب است.آنطور که پدرتان میگفت،یکسال پیش،شما آن خواب را دیدهاید.دربارهء آن خواب، حرف بزنید.آیا واقعاً پدرتان را همانطور که حالا هست،در خواب دیده بودید؟)🤔🖤
_ بله.او را همانطور بهخواب دیدم که الآن هست.
_آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمیزدم اینقدر به واقعیت نزدیک باشد.🙃👍🏿
پرسیدم:( چهشد که چنین خوابی دیدید؟)
_بیش از این نمیتوانم در این مورد با کسی صحبت کنم.)😄🌸
ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد.با آنچه گفت،انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد.چارهای نداشتم جز اینکه به خواست خدا،راضی باشم.دیگر با چه زبانی باید میگفت که آن جوان من نیستم😁.وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید،گفتم:( سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم،پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما،جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست.🤥💞)ریحانه گفت:( حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده،شک ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق میافتد.)😕
پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صادق است،چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...)
حرفم را قطع کرد:(راضی به زحمت شما نیستم.او خودش به سراغم میآید.برای همین خیالم راحت است.)😉😌
....
🌺این داستان ادامه دارد... 🌺
🌤️@fotros_dokhtarane