eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
484 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🔸هوالمحبوب🔸 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سیزدهم ریحانه به اندازه‌ء کافی گرفتار و ناراحت بود.نباید کا
🎀هوالضّامن🎀 🌠🌜 همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم،برای ریحانه و مادرش گفتم.😄🚶🏿‍♀ _حالا جان من هم در خطر است.پدربزرگم می‌خواست مرا مخفیانه از حلّه خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم.چرا؟چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است. ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت:( تو چقدر پست و نمک نشناسی😏!سگ های ولگرد حلّه بر تو وآن پدربزرگ گمراهت شرف دارند!خواست خدا بود که با پای خودت به این‌جا بیایی و در چاهی که کنده‌ای گرفتار شوی.)☺️🌸 مادر ریحانه،میان گریه،فریاد زد:( این خائن را از خانه‌ام بندازید بیرون!)😒 ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت:( نه،او را در سرداب همین خانه،زندانی می‌کنم.اگر گزندی به پدرم برسد،خودم او را می‌کشم.)😏🚶🏿‍♀ ریحانه به طرف در سرداب که زیر ایوان بود،رفت. مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود.در همان حال،کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم.😕✊🏿 در سرداب را بستم و چفت آن را انداختم. _همه‌اش تقصیر پدربزرگم بود.او به این کارها مجبورم کرد.بعد هم وزیر گولم زد.باور کنید ابوراجح را دوست دارم.😀💞 مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم.این صدای مسرور بود.چهره‌اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم.مادر ریحانه از من پرسید:( حالا باید چه کنیم؟)😱 _باید به جای امنی بروید،حیف که خانهء ما امن نیست،وگرنه شما را به آن‌جا می‌بردم. یادم آمد که آن‌ها امّ‌حباب را دیده‌اند.اگر به خانهء ما می‌رفتند،با دیدن امّ‌حباب،به راز من پی می‌بردند.ریحانه طوری که مسرور نشنود،گفت:( فعلا چند روزی را به خانهء صفوان می‌رویم.)😉🌱 قلبم درهم فشرده شد.برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر می‌کند و خانهء آن ها را ترجیح می‌دهد.ریحانه بلافاصله گفت:( با نبودن صفوان و پسرش،من و مادرم می‌توانیم آن‌جا راحت باشیم.)♥️🔥 نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنم.مادر ریحانه از من پرسید:( شما چه می‌کنید؟شما هم در خطر هستید.😢✨) ریحانه هم‌چنان آهسته گفت:( شما هم خوب است مدتی مخفی شوید.اگر جایی ندارید،همسر صفوان می‌تواند جایی را در همان خانه،برایتان در نظر بگیرد.) نگاهمان به هم تلاقی کرد.ریحانه نگاهش را به طرف مادرش گرداند.😊💫 _من کسی نیستم که در این شرایط،ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم.شما را به خانهء صفوان می‌رسانم.وقتی از طرف شما خیالم راحت شد،به سراغ او می‌روم. ریحانه گفت:(پس مواظب خودتان باشید.) گفتم:( با این همه توطئه های شیطانی،دیگر امیدی به زندگی ندارم و هیچ پیش آمدی نمی‌ترسم.)🤥🖤 ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت:( از شما انتظار شنیدن این‌طور حرف ها را ندارم.بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوارم باشیم.)🙂🎊 ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله حرکت میکردم تا اگر با ماموران روبرو شدم، خطری متوجه آنها نشود. همسر صفوان از دیدنشان خوشحال شد.😄🚶🏿‍♀ وقتی با معرفی ریحانه ،مرا شناخت و فهمید این من بوده‌ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد. از شنیدن ماجرای دست گیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید می‌کرد ،متاثر شد. با کمال میل ،یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت.🌸 دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم .موقع خداحافظی به ریحانه گفتم: قوها را از حمام برمی دارم و به دیدن حاکم می روم. خدا کند بتوانم او را ببینم! شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد .☺️🌱 ریحانه گفت :من برای پدرم و شما دعا می کنم .شما در کودکی هم فداکار بودید.🙂💚 شادمان از حرف ریحانه😊 گفتم: برای من خوشبختی شما مهم است. امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند! هرچی پیش آمد شما و مادرتان از خانه بیرون نروید.🔥😕 _ مسرور چه می شود ؟ _نگران نباشید. آن زیرزمین، بدتر از سیاه چال نیست. او دلش می‌خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند . خوش حالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدر بزرگم گفته‌ام .تا فردا همه بازار از آن باخبر می‌شوند. در هر صورت ،چاره ای ندارد جز اینکه حله را بگذارد و برود.😉☀️ دلم میخواد در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، گفت: پدرم لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش کنند ،زود از پا در می آید.😢 با این حرف و دیدن دوباره اشک هایش، از سوالم صرف نظر کردم .پس از خداحافظی، از خانه بیرون آمدم.😥 پایان قسمت صد و چهار دهم این داستان ادامه دارد..... ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════