eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
484 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب رمان رویای نیمه شب نوشته مظفر سالاری🌷 هر شب ساعت 22 https://eitaa.com/fotros_dokhta
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍁 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه ، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام رو زیر و رو کرد . گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باور نکردنی است که آدم را گیج می‌کند. وقتی برمی‌گردم و به گذشته ام فکر می‌کنم ، پایین رفتن از چند پله را سر آغاز آن ماجرای شگفت انگیز می‌بینم. پدر بزرگم می‌گوید :« بله ، ماجرای عجیبی بود ، اما باید باورش کرد. زندگی ، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می‌آیند. آفریدگارِ هستی را که باور کردی ، ایمان خواهی داشت که هرکاری از دست او برمی‌آید.» همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی‌اهمیت شروع شد. نمی‌دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت:«هاشم! باید با من بیایی پایین.» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می‌تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان ، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره‌ای دارد ، گاهی می‌گفت :« تو باید در مغازه ، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتری‌ها کمک کارم باشی ؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی.» می‌گفت :« من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من عهدهٔ ادارهٔ کارگاه و مغازه برمی‌آیی.» در جوابش می‌گفتم :« اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهرحلّه ، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم ، شاگردان و مشتری‌ها روی حرفم حسابی باز نمی‌کنند.» 🍂 پایان پارت یک @fotros_dokhtarane 💎